eitaa logo
کشکول مجازی
111 دنبال‌کننده
41هزار عکس
37.6هزار ویدیو
781 فایل
📥 موضوعات متنوع و مختلف 🤔 موضوعاتی که شاید ربطی به هم نداشته باشند در اینجا ذخیره و مطالب بعد از ارسال در کانال اصلی، از اینجا پاک خواهد شد. در صورت تمایل، در کانال اصلی ما عضو شوید👇 🖱️ https://eitaa.com/joinchat/2307129358C448afc1e38
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 آن سوی مرگ 📝 محتوای کتاب برگرفته از مصاحبه‌ی نویسنده با سه نفر از افرادی است که را تجربه کرده اند و دوباره زنده شدند.. ⁦🗞️⁩ جذابیت و هیجان این کتاب به خاطر متفاوت بودن های این افراد در دوران مرگ و تغییرات جسمانی و روحی پس از مرگشان است. ⁦1️⃣⁩ در داستان اول با یک دخترخانم دانشجویی مصاحبه شده است که به خاطر صدمه جسمانی وارد کما شده و همه‌ی افراد داخل بیمارستان رو در هنگام بیهوشی میشناسد و توانایی تسلط بر روی عملکرد و صحبت های همه‌ی افراد بیمارستان را دارد و مورد شفای یکی از معصومین علیهم السلام قرار میگیرد. ⁦2️⃣⁩ داستان‌ دوم در رابطه با مهندس ساختمانی است که از بالای ساختمان پرت میشود و به کما میرود و وارد "مسیر" میشود و میتواند اعمال خوب و بد انسان ها را بر روی زمین ببیند و حتی بعد از به هوش آمدن مورد آزار و اذیت أجانین قرار میگیرد. ⁦3️⃣⁩ داستان سوم در رابطه با استاد دانشگاهی است که بر اثر سر درد شدید وارد کما می شود و وارد دنیای برزخ و بهشت برزخی میشود و در مصاحبه در رابطه با اتفاق هایی که در بهشت برزخی می افتد و با ادم هایی که در بهشت معاشرت میکند صحبت میکند و از نتیجه اعمال انسان ها علی الخصوص در رابطه با وادی میگوید. 🎧 فایل صوتی تحلیل کتاب توسط حجت الاسلام 👇👇👇
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ الان باید نگران انفجار سالمندی باشیم! ➕ روایتی از (عليه‌السلام) در موضوع 🎙 تحلیلی از حاج ↙️ مراجعه پدر یک طلبه به ره در بحث و ایشان... ↙️ معرفی کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▬▬▬✨❁﷽❁✨▬▬▬ 🌙📜 : شب اول ماه ربیع الاول است که امام علی(ع) برای حفظ جان پیامبر (ص) در بستر ایشان خوابیدند.  🦋🌻خداوند متعال به پاس این فداکاری بقره را نازل فرمود
هدایت شده از تخریب‌ چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک دقیقه‌ کلیپ هیجانی👆 📗 کتاب "دَکَل"👇 گفتگوی بین یک روحانی و دانش‌آموزان دبیرستانی است که در قالب زیبا با محوریّت به تصویر کشیده شده است. 👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است. 📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز، متنِ دو رنگ، نشر شهید کاظمی قم 💠 لینک معرفی و تهیه‌ی کتاب دکل 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
🔴گرانبهاترین نصیحت! ملاعلی همدانی خدمت حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد. شیخ حسنعلی فرمود: نرنج و نرنجان! مرحوم ملاعلی همدانی می گوید: خوب نرنجان راحت است، کسی را از خود ناراحت نمیکنیم، اهانت به کسی نمی کنیم، غیبت کسی را نمی کنیم و... اما نرنج را چه کار کنیم؟ کسی به ما بدی می کند، غیبت مان را می کند، پول مان را می خورد، قطعا انسان رنجش پیدا می کند. می شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟!! فرمودند:بله. گفت:چطور؟ فرمودند:"خودت را کسی ندان..." عیب کار ما همین جاست. ما خودمان را کسی می دانیم، به ثروت مان، به علم مان، به ریاست مان، به هرچیزی می بالیم، لذا هیچ کس جرأت ندارد به ما "تو" بگوید...! 📘قسمتی از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی ➥ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
InShot_۲۰۲۳۰۷۰۹_۲۱۳۳۱۴۵۸۸_۰۹۰۷۲۰۲۳.mp3
14.07M
😇 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┄ رویکرد:شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله قسمت شانزدهم 🌷@IslamlifeStyles
۱۱۱.خوابی یا بیدار؟ 👥 حبه عرنی و نوف بکالی، شب را در صحن حیاط دارالاماره کوفه خوابیدند. بعد از نیمه شب دیدند امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حیاط می‌آید، اما با حالتی غیرعادی: دهشتی فوق العاده بر او مستولی است، قادر نیست تعادل خود را حفظ کند، دست خود را به دیوار تکیه داده و خم شده و با کمک دیوار قدم به قدم پیش می‌آید و با خود آیات آخر سوره آل عمران را زمزمه می‌کند: ☀️«ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل والنهار لآیات لاولی الالباب» 🌻همانا در آفرینش حیرت‌آور و شگفت‏انگیزآسمانها و زمین و در گردش منظم شب و روز نشانه‏هایی است برای صاحبدلان و خردمندان. 🌟«الذین یذکرون الله قیاماً و قعوداً و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار» 🌿آنان که خدا را در همه حال و همه وقت به یاد دارند و او را فراموش نمی‌کنند، چه نشسته و چه ایستاده و چه به پهلو خوابیده، و درباره خلقت آسمانها و زمین در اندیشه فرو می‌روند: پروردگارا این دستگاه باعظمت را به عبث نیآفریده‌ای، تو منزهی از اینکه کاری به عبث بکنی، پس ما را از آتش کیفر خود نگهداری کن. ☀️"ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار" 🌺 پروردگارا! هرکس را که تو عذاب کنی و به آتش ببری بی‏آبرویش کرده‌ای، ستمگران یارانی ندارند. ☀️«ربنا اننا سمعنا منادیاً ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفّر عنّا سیئاتنا و توفّنا مع الابرار» 🌱پروردگارا! ما ندای منادی ایمان را شنیدیم که به پروردگار خود ایمان بیاورید، ما ایمان آوردیم، پس ما را ببخشای و ازگناهان ما درگذر، و ما را در شمار نیکان نزد خود ببر. 🌟"ربنا و آتنا ما وعدتنا علی رسلک ولا تخزنا یوم القیامة انک لا تخلف المیعاد" 🍀پروردگارا! آنچه به وسیله پیغمبران وعده داده‌ای نصیب ما کن، ما را در روز رستاخیز بی‏آبرو مکن، البته تو هرگز وعده خلافی نمی‌کنی. 🌴همین‌که این آیات را به آخر رساند، از سر گرفت. مکرر این آیات را- در حالی که از خود بیخود شده بود و گویی هوش از سرش پریده بود- تلاوت کرد. 👥حبه و نوف هر دو در بستر خویش آرمیده بودند و این منظره عجیب را از نظر می‌گذراندند. حبه مانند بهت زدگان خیره خیره می‏نگریست. اما نوف نتوانست جلو اشک چشم خود را بگیرد و مرتب گریه می‌کرد. ☀️تا اینکه علی به نزدیک خوابگاه حبه رسید و گفت: «خوابی یا بیدار؟» 🙋‍♂بیدارم یا امیرالمؤمنین! تو که از هیبت و خشیت خدا اینچنین هستی پس وای به حال ما بیچارگان!. ☀️امیرالمؤمنین چشمها را پایین انداخت و گریست، آنگاه فرمود: «ای حبه! همگی ما روزی در مقابل خداوند نگه داشته خواهیم شد، و هیچ عملی از اعمال ما بر او پوشیده نیست. او به من و تو از رگ گردن نزدیکتر است، هیچ چیز نمی‌تواند بین ما و خدا حائل شود». 🌟آنگاه به نوف خطاب کرد: «خوابی»؟ 🙍نه یا امیرالمؤمنین! بیدارم، مدتی است که اشک می‏ریزم. ☀️ ای نوف! اگر امروز از خوف خدا زیاد بگریی فردا چشمت روشن خواهد شد. ای نوف! هر قطره اشکی که از خوف خدا از دیده‌ای بیرون آید دریاهایی از آتش را فرو می‏نشاند. ای نوف! هیچ کس مقام و منزلتش بالاتر از کسی نیست که از خوف خدا بگرید و به خاطر خدا دوست بدارد. ای نوف! آن کس که خدا را دوست بدارد و هرچه را دوست می‏دارد به خاطر خدا دوست بدارد، چیزی را بر دوستی خدا ترجیح نمی‌دهد، و آن کس که هرچه رادشمن می‏دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از این دشمنی جز نیکی‏ به او نخواهد رسید. هر گاه به این درجه رسیدید، حقایق ایمان را به کمال دریافته‏اید. 🌳 سپس لختی حبه و نوف را موعظه کرد و اندرز داد؛ آخرین جمله‌ای که گفت این بود: «از خدا بترسید، من به شما ابلاغ کردم». ☀️ آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت، می‌گفت: «خدایاای کاش می‌دانستم هنگامی که از تو غفلت می‌کنم تو از من رو می‌گردانی یا باز به من توجه داری. ای کاش می‌دانستم در این خوابهای طولانیم و در این کوتاهی کردنم در شکرگزاری، حالم نزد تو چگونه است». 👥حبه و نوف گفتند: «به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همین بود تا صبح طلوع کرد». 📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم ┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄ @hadi_soleymani313
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت نوزدهم امید به دوستش سپرده بود که اسلحه ی شکاری برامون بیاره، هر چند که سهم هر کدوممون دو تا تیر بیشتر نبود ولی خب وقتی نفیسه فهمید تیراندازیشم همچین چنگی به دل نمیزنه یه کم از ناراحتیش کم شد **** امید ( از این به بعد داستان از زبان امید تعریف میشه) داشتم رانندگی می کردم که یهو یاد سوغاتی نغمه افتادم... _ آخ آخ آخ داشت یادم می رفت... امیر علی جان در داشبوردو وا کن توش یه کادو هست بده پشت دست خواهرت همونطوری که داشت بسته رو بر می داشت گفتم : اینم سوغاتی شما یادم رفت دیروز تقدیم کنم نفیسه : تو رو جون هر کی دوست داری بازش کن تا برسم خونه از فوضولی تلف میشم نغمه : باشه صدای باز شدن چسبای کادو به گوشم می رسید _ فقط موقع باز کردن مراقب باشین یه انگشترم توش هست نیوفته تو ماشین... نفیسه :روسریه : متبرک کردم به ضریح حضرت زینب (س) _ خیلی ممنون... خیلی قشنگه... انگشترش عقیقه؟ _بله.. اندازشو از رو انگشت کوچیکم انتخاب کردم و تو عملیتا مینداختم، آشنا دارم اگه اندازه نبود یا خوشتون نمیاد بگین ببرم عوض کنم _ ممنون.. اندازس.. _ این خودکار چیه نفیسه: سادم هست اشتباهی با اینا کادو پیچ کرده *** تو اتاقم دراز کشیده بودم که یهو نفیسه اومد یه دیقه پاشو _ خستم.. با بغض گفت : امید تو رو خدا ازم نخواه برا راضی کردن مامان و بابا ازت حمایت کنم... بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن.، اگه یه روز شهید بشی من هیچ وقت خودمو نمیبخشم... مامان و بابام منو نمیبخشن _ غلط کردم ازت خواستم... تو رو خدا دیگه گریه نکن...تو رو جون مامان... گریه امونش نمی داد... به جون مامان قسم دادمتاااا... به زور جلو گریه شو گرفت و گفت : قسم بخور مفقود الاثر و اسیرم نشی _ مگه دست منه باز زد زیر گریه... _باید قول بدی _ باشه قول می دم... برو شارژرتو بیار _ نمی خواد خراب می کنی یکی واسه خودت بگیر خب پا شد رفت... _این چرا این جوریه... یه شارژر نمی ده یه ساعته برش گردونم نشسته واسه من آبغوره می گیره یه کم بعد پنجره رو باز کرد و شارژرو انداخت این سمت و هیچی نگفت... اگه شارژرشو نمی داد بیشتر خوش حال میشدم، چون میفهمیدم که خیلی نگرانمه *** چن روز بعد من رفتم سوریه... اما اینبار یه حس عجیبی داشتم... حسی که تو سفر اولم به سوریه نداشتم ، انگار قرار بود یه اتفاقاتی تو زندگیم بیوفته... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیستم فاصله‌ی رسیدن من با شروع عملیات جدید به یه روز نکشید و گفتن همه جمع شید طبقه پایین... با صف ایستاده بودیم که فرمانده با یه مرد قد کوتاه که موی بلندی داشت و از پشت بسته بود اومد بین ما و شروع کرد به قدم زدن مرد همراهش یه جلیقه‌ی طوسی رنگ با یه پیرهن نارنجی پوشیده بود و کاملا مشخص بود که اصلا نظامی نیست... بین نفرات می‌چرخید و گاهی می‌ایستاد و با فرمانده به گوشی نگاه می‌کردن و همین طور میچ‌رخید و سمت پشت بودن که شنیدم که به یکی از بچه ها گفت: تو! از صدای کفشاشون می‌شد فهمید داره نزدیک‌تر می‌شه و رسید به من. با دستش چونمو گرفت و راست و چپ کرد و باز با فرمانده به گوشی نگاه کردن و دوباره به صورت من، مرد به نشونه‌ی تایید سرشو به پایین تکون داد و فرمانده گفت: تو... و از من رد شدن و بقیه رم نگاه کردن ولی دیگه به کسی تو نگفت. فرمانده: کسایی که انتخاب کردم با من بیان و ما رو برد اتاق یکی از فرمانده ها... فرماندهمون رفت و بهمون گفت منتظر بمونین... هر ده دقیقه چند نفر بهمون اضافه می‌شدن و نمی‌شناختمشون و از یگان‌های دیگه بودن... متوجه شدم که همگی یه شباهت‌هایی بهم داریم. شمردم و چهل نفر شدیم و بعدش فرمانده با دو نفر درجه دار اومد داخل و بعدش رفت. اون دو نفر باهم کمی حرف زدن و بعد پنج دقیقه یکیشون گفت: از این جمع کیا به لهجه‌ی سوری مسلطن از حدود چهل نفر سی نفر دستاشونو بلند کردن... قبلا متوجه شده بودم که اکثریت عرب هستیم. _ خب اون تعدادی که بلدن بمونن و بقیه برن.. خب از این تعداد کیا تو ۶ ماه اول حضورشون تو جنگه ١۵ نفر دست بلند کردیم. _ اینا بمونن و بقیه برن _ همگی تو یه ردیف به دیوار تکیه بدین... کمی تو اتاق راه رفت _ به هر کدوم یه ورق و یه خودکار بده اون یکی به هر کدوممون یه کاغذ و خودکار داد و رفت و نشست. _ فرض کنید هر کدوم از شما رو به یه عملیاتی فرستادم و تو شهری که در تصرف دشمنه هستین. فقط اون قدری زمان دارین که بتونین یکی از اینکارا رو انجام بدین و بعدش برگردین، شما تو کاغذ باید یکیشو بنویسین ١_ از بین بردن تنها مرکز درمانی شهر ٢_ بمب گذاری در محل اجتماع فرماندهان دشمن ٣_ برداشتن اسناد و اطلاعات مهم و محرمانه ی دشمن ۴_ حمله به مرکز نگهداری از تسلیحات دشمن شروع کردیم به نوشتن حمله به مرکز نگهداری تسلیحات توسط یه نفر که یه کار استشهادیه و فرمانده گفته باید برگردین .. از بین بردن بیمارستانم که به غیر نظامیا هم آسیب می‌زنه... بمب گذاریم تجهیزات و تخصص می‌خواد با شرایط خیلی خاص برگه‌ها رو ازمون گرفت و گفت اون دو نفری که نوشتن برداشتن اسناد و مدارک بیان جلو و بقیه برن. رفتیم جلوتر.. باز یه کمی تو اتاق چرخید _ فرض کنید شما رو به یه ماموریتی فرستادم و قراره اون اسناد رو برای من بیارید... شما اسناد رو به دست آوردید و تو اون عملیات یه نفر رو می‌بینین که 3 بار جونتونو نجات داده و بین شما دو نفر فقط یه نفر باید برگرده، چی کار می‌کنین؟ سرشو گرفت سمت کنار دستیم و اون اینطوری جواب داد: اسناد رو تحویلش می‌دم و می‌سپرم تا اون بیاره. رو کرد سمت من... من اسناد رو با خودم میارم _ برای چی به دوستت نمی‌سپاری بیاره؟ _فرماندهی که رو به روی من ایستاده از بین صدها نیرو چهل نفر رو انتخاب کرد و از بین اونا 30 نفر و از بین اونا 15 نفر و از بین همون 15 نفر دو نفر رو انتخاب کرد، پس براش مهمه که کی این عملیاتو انجام بده. _ پس غیرت و شرافتت چی می‌شه اون جون تو رو نجات داده؟ _ شاید با انجام این عملیات جون هزاران نفر دیگه نجات پیدا کنه. _ تو بمون و به سمت بغل دستیم گفت تو می‌تونی بری.. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛