هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#حدیث_روز
✍ #پیامبر_گرامی_اسلام_صَلی_الله_عَلیه_وَ_آلهِ_وَسَلّم_فرمودند:
وقتی با کسی دوست شدی از هیچ کس دربارۀ او سؤال مکن،
چون ممکن است به یکی از دشمنان او برخورد کنی که درباره او سخنی به خطا گوید و میان شما تفرقه اندازد.
📖 #نهج_الفصاحه
▶️┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
✍ #حضرت_محمد(ص)فرمودند:
کارواني از فرشتگان به امر پروردگار در جهان حرکت مي کنند و هنگامي که به #جلسه_ذکروصلوات_ميرسند ، به يکديگر مي گويند :
فرود آييم .
زماني که پياده مي شوند ،
اهل جلسه را هنگام دعا با ذکر آمين ، ياري کرده و
نيز اهل جلسه را #هنگام_صلوات کمک و همراهي مي کنند و در پايان به يکديگر مي گويند :
#خوشا_به_حال_افراد_اين_جلسه #که_خدا_آنان_را_آمرزيد.
📚 کتاب :
#آثار_و_برکات_صلوات؛
ص 37
✅ کانال قرآن و حدیث
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
https://eitaa.com/joinchat/668860594C2656c91e9a
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵١٩
🌸🍃🌸🍃
#ترس_از_لو_رفتن_گناه_و
#ستارالعيوب
#شیخ_رجبعلی_خیاط از جمله عارفان بزرگی بوده
دارای چشم برزخی
و در برخورد بامردم
از درونشان با خبر میشده است.
نقل میکنند که:
يكي ازدوستان شيخ به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود.
در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند.
تا اینکه به منزل شيخ مي رسد و مي نشيند.
شيخ تا او را میبیند مي گويد :
فلاني!
در چهره تو چه چيزي مي بينم...؟!
آن شخص هول میکند و ازترس رفتن آبرو سریعا دردل تکرار ميکند:
يا ستار العيوب..!
(ای پوشاننده گناهان)
در همان لحظه شيخ مي خندد و مي پرسد :
چه كار كردي که آنچه که داشتم مي ديدم محو و ناپديد شد...؟
#كيمياي_سعادت
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢٠
آیت الله #نجابت
می فرمودند :
" در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند،
یک عبا برای آقا
(مرحوم انصاری همدانی) هدیه برده و آنرا روی طاقچه اتاق گذاشته بودند.
سال دیگر که دوباره به همدان می روند،
می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند.
می پرسند :
آقا عبا اندازه تان نبود؟
به درد نمی خورد؟
می فرمایند :
شما که نگفتی این را برای من آوردی،
مطمئن نبودم برای من است."
تا این اندازه مقید به شرع بودند.
📙 #کتاب_سوخته ،
ص ۶۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
📚✾•
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان۵٢١
💎 #مرحوم_آیت_الله #سیدمحمدکاظم_قزوینی
#رحمه_الله_علیه
نویسنده ی کتاب
#فاطمه_الزهرا من المهد الی الحد و #امام_زمان من المهد الی الظهور بعداز بیست سال که قبرش راشکافتن تابنا به وصیتش بعداز بازشدن راه کربلا جسد اورا به کربلا جهت دفن ببرند،
هم بدنش سالم بود و هم کفن و #کتاب_فاطمه_الزهرا که در روی سینه اش قرارداده شده بود درحالیکه تخته های چوبی تابوتش پوسیده شده بودند....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یا مقولاتی یا فاطمه الزهرا اغیثینی
به حق
#صلوات_بروح_پدرت
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان۵٢٢
🔴 #داستان_خواندنی!!!
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد، در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند،
یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند،
چنگیزخان به آن ها نوشت:
باهمشهریان مخالف بجنگید،
و هر چه غنیمت بهدست آوردید،
از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم!
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت،
گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند،
اما شکست بزرگ آن بود که:.
او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
🔹 چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
اگر اینان وفا میداشتند،
به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
#این_عاقبت_خود_فروشان_است
🇮🇷 کانال
داستانای_خوبان_روزگار 👇🏻
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
دلتان نگیرد از تلخیها
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند
تمام کسانیکه روزی به شما پشت پا زدند
🌸🌸🌸🌸
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢٣
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته
#پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند،
خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب،
یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود،
نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود
تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه:.
زیر تختهسنگ قرار داده شده بود.
كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
♥️ ﷽ ❤️
#باخداباش_پادشاهی_ڪن
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ڪﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ڪﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸڪﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮڪﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ڪﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ڪﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧـﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ ..
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
✨💐✨💐✨💐✨💐✨
#داستان۵٢۴
✍#حکایت_بز_و_روباه
روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد.
او هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید.
کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید،
پرسید:
که چه می کند؟
روباه گفت:
مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟
از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد.
تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟
بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت.
اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست.
آنگاه روباه رو به بز کرد و
گفت:
خداحافظ دوست من.
اما دیگر به خاطر بسپار:
هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر....
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢۵
#دارم_به خانه_سالمندان_ميروم
این متن توسط یک
#خانم_نویسنده_بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان
#انتقال_به_خانه_سالمندان به نگارش در آورده است:
#دارم_به_خانه_سالمندان_میروم،مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای میرسد که دیگر قادر به حمایت از خودت نیستی، بچه هایت به نگهداری از فرزندان خودشان مشغول اند و نمی توانند ازتو نگهداری کنند،
این تنها راه باقیمانده است.
خانه سالمندان شرایط خوبی دارد: اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی، غذای خوشمزه، خدمات هم خوب است.
فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تواند این هزینه را پوشش دهد.
البته اگر خانه ی خودم را بفروشم به راحتی از پس هزینه اش برمی آیم.
می توانم در بازنشستگی خرجش کنم؛ تازه ارث خوبی هم برای پسرم بگذارم.
پسرم میگوید : «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بدهد. ناراحتِ ما نباش.»
حالا من باید برای رفتن به خانه سالمندان آماده شوم.
به هم ریختن خانه خیلی چیزها را دربرمی گیرد:
1⃣ جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگی است، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
2⃣ از جمع کردن خوشم می آمد.
کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری دارم. کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهایی از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
3⃣ عاشق کتابم. کتابخانهام پر از کتاب است. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی.
از هر نوع وسایل آشپزخونه چند ست دارم.
4⃣ دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که می شود دریک آشپزخانه پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانه پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شوم.
خانه سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال، یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی دارد.
دیگر جایی برای آن همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام ندارد.
یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام، دیگر متعلق به من نیست.
در واقع این مال متعلق به دنیاست.
به این ها نگاه می کنم، با آن ها بازی می کنم، از آن ها استفاده می کنم، ولی نمی توانم آن ها را با خودم به خانه سالمندان ببرم.
می خواهم همه اموالم را ببخشم، ولی نمی توانم؛ هضمش برایم مشکل است.
از طرفی بچه ها و نوه هایم برای کارهایم و این همه چیز جمع آوری شده ارزش آنچنانی قائل نیستند.
به راحتی می توانم تصور کنم که آن ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام، چطور برخورد می کنند:
همه لباس ها و پوشاک گران قیمت دور ریخته می شود. عکس های با ارزش نابود می شود، کتاب ها، فلهای فروخته می شود.
کلکسیون هایم چه ؟؟!!!!
مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته می شود.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم، چند تکه برداشتم، چند تا وسیله آشپزخانه، چند تا از کتاب های مورد علاقهام و چند تا قوری چای.
کارت شناسایی و شهروندی، بیمه، سند خانه و البته کارت بانکی، تمام.
این همه متعلقات من است. میروم و با همسایهها، خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و آن را به دنیا می سپارم.
بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازی است.
بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
1⃣ دور خودتان را برای خوشحال شدن، خیلی شلوغ نکنید.
2⃣ رقابت برای شهرت و ثروت خنده دار است.
3⃣ زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
4⃣ افسوس
که هر چه برده ایم، باختنی است.
5⃣ برداشته ها، تمام گذاشتنی است.
پس در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد در گیر تجملات، خانه، ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انبار دار نباشید.
سبکبال باشید، از زندگی لذت ببرید، خوب باشید، با خودتان، با دیگران، با همه.
« خوب بخورید ، خوب بپوشید ، خوب سفر کنید ، زندگی را زیاد سخت نگیرید
« توصیه میکنم حتما بخونید ،
این برای همه ما هست ،
امروز پدر و مادران ما ،
فردا نوبت خود ماست
. ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
39.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان۵٢۶
📌 فداکاری فرماندهان
#لشکر_۲۷_محمدرسول_الله_ص از زبان #راوی_کتاب_کوچه_نقاشها
🔹 فیلم کامل سخنان
#آقا_سید_ابوالفضل_کاظمی در شب خاطره دفاع مقدس در حضور رهبر معظم انقلاب۹۶/۳/۳
@dastanayekhobanerozegar
◇ آقا سید به خاطر صدمات ناشی از مجروحیت در سال های دفاع مقدس چند روزی در بیمارستان بانک ملی در کما بود که ظهر دیروز و در ایام شهادت #جده_اش_حضرت_زهراءسلام_الله_علیها به آسمان ها پرکشید.
« یادش گرامی و
#همنشینی_با_شهدا_گوارایش_باد..»
🔹️ #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار👇👇
#خدایا_عاجزانه_از_درگاهت
#میطلبیم_که
#من_و_ماهای_غفلت_زده_روهم
#عنقریب_همنشین
#رفقای_شهیدمون_کن
#تا_بیش_از_این_خجالت_زدشون_نمونیم
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۵٢٧
✅ #خرما , #آفتاب , #شراب ....
🦋مردعربی از #حضرت_علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند :
نه
🦋گفت:
اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند:
نه
🦋گفت:
پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
🦋 #اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به روي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟
گفت :
نه
🦋فرمودند:
اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت :
نه
🦋فرمودند :
اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
🦋گفت :
فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند :
حكايت آن نيز اينگونه است.
📚 کتاب
#قضاوتهای_امیرالمومنین(ع)
#نثار_امیرالمؤمنین_ع_صلوات
#حکایت
#داستانای_خوبان_روزگار
✾📚👇 @Dastanayekhbanerozegar 📚✾
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌺🌸🌹🌹🌸🌺
#داستان۵٢٧
✅ #خرما , #آفتاب , #شراب ....
🦋مردعربی از #حضرت_علی (ع) پرسيد :
اگر من آب بنوشم حرام است؟
فرمودند :
نه
🦋گفت:
اگر خرما بخورم حرام است؟
فرمودند:
نه
🦋گفت:
پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است !
🦋 #اميرالمومنين (ع) فرمودند :
اگر آب به روي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟
گفت :
نه
🦋فرمودند:
اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟
گفت :
نه
🦋فرمودند :
اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟
🦋گفت :
فرق سرم شكافته ميشود.
حضرت فرمودند :
حكايت آن نيز اينگونه است.
📚 کتاب
#قضاوتهای_امیرالمومنین(ع)
#نثار_امیرالمؤمنین_ع_صلوات
#حکایت
#داستانای_خوبان_روزگار
✾📚👇 @Dastanayekhbanerozegar 📚✾
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
#داستان۵٢۶ 📌 فداکاری فرماندهان #لشکر_۲۷_محمدرسول_الله_ص از زبان #راوی_کتاب_کوچه_نقاشها 🔹 فیلم
🔹مراسم تشییع پیکر مرحوم سید ابوالفضل کاظمی روز چهارشنبه ۳۰ آذرماه از ساعت ۸:۳۰، از درب منزل ایشان واقع در میدان شوش کوچه روبروی مسجد توفیق و تکیه سادات برگزار و در قطعه ۲۰ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده میشود.
tn.ai/2824026
@TasnimNews
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌼🌸🌼🍃🌼🌸🌼🍃🌼🌸🌼
#داستان۵٢٨
در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده میکردند و منبع روزیِ آنها بود
یک روز گاو خواست تا از کوزه بزرگی آب بخورد اما سر گاو درون کوزه گیر کرد مردم روستا اول خواستند کوزه را بشکنند
اما گفتند:
نزد ریش سفید برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند.
ریش سفید گفت:
سر گاو را ببرید،
بریدند و گفتند :
هنوز سر گاو در کوزه مانده! ریش سفید گفت :
حالا کوزه رابشکنید!
وچنین کردند.
ریش سفید رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست.
مردم گفتند :
ای ریش سفید ناراحت نباشید هم گاو و هم کوزه فدای شما.
گفت :
من ناراحتِ گاو یا کوزه نیستم از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید میخواستید چگونه امورات زندگی خود را بچرخانید!
😊😊😊
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
💕💕💕💕🔷🔶🌹
#داستان۵٢٩
💞 #حکایت !
#دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید:
#خدا_کجاست؟
#صدای_مادرانه ای پاسخ داد:
#خدا در جنگل است،
عزیزم.
#کودک دوباره پرسید:
چه کار می کند؟
#مادر
گفت:
دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد #دزدی از نردبان خانه #حکیمی بالا می رفت.
از #شیار پنجره شنید که کودکی پرسید:
#خدا_چرا_نردبان_می
سازد؟
#حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد،
به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به #کودک گفت:
برای آنکه #عده ای را ا#ز_آن_پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
#نردبان_این_جهان_ماو_منیست
#عاقبت_این_نردبان_افتادنیست
لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست ..
☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار👆👆👆
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌼🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸🌼
#داستان۵٣٠
داستان_آموزنده
🌟روزی #حاکم_نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🔆حاکم پس از دیدن آن مرد
بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🌱حاکم گفت:
یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...
🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت :
میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند،
حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...
🌼 #حاکم از #کشاورز پرسید :
مرا می شناسی؟
#کشاورز بیچاره گفت :
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🌸 #حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🌺 #حاکم گفت:
بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ #رحمت_خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم :
خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن!
و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل!
من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...
💫حاکم گفت:
این هم قاطر و پالانی که می خواستی،
این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی...
فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...
✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌼🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸🌼
#داستان۵٣٠
داستان_آموزنده
🌟روزی #حاکم_نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🔆حاکم پس از دیدن آن مرد
بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🌱حاکم گفت:
یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...
🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت :
میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند،
حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...
🌼 #حاکم از #کشاورز پرسید :
مرا می شناسی؟
#کشاورز بیچاره گفت :
شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🌸 #حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🌺 #حاکم گفت:
بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ #رحمت_خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم :
خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن!
و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل!
من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...
💫حاکم گفت:
این هم قاطر و پالانی که می خواستی،
این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی...
فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...
✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان۵٣١
💐 #عروس_ودامادکارت_دعوت فرستادن
برای #امام_رضا(ع) و
دعوتش کردن به #عروسیشون،
حالا ببینید
#امام_رضا_ع براشون چی کارکرده!
🌾🌸🌾
این کلیپ حال دلمون رو دگرگون میکنه....
❤️❤️❤️
.خدایا
#مارو_هم_امام_رضایی_کن
به برکت
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گوگولیه کنجکاو رو
ببینید 😍
که از انعکاس صدای خودش تعجب میکنه😂
😂 😂
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
رفاقت با
#امام__—زمان_عج...خیلی
سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢|┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
خدایا
* من ومارو هم رفیق امام زمان عج کن
به برکت #صلوات_برمحمدوآلمحمدص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مشکل امروز ما از زمانی شروع شد که
#خدا_وائمه علیهمالسلام را کنار گذاشتیم❗️
🔊🌸 آیت الله استاد مرتضی تهرانی (ره)
#درس_اخلاق
═══✼🍃💖🍃✼══
🌹کــانال درس اخلاق🌹
✨✨✨✨
🆔 @dastanayekhobanerozegar
#کانال
داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از سابقه گسترده جوان ❤
⭕️ داستانی تکان دهنده از متحول شدن یک اعدامی!
سه جوان یک دختر را هنگام خروج از مدرسه
می دزدند واو را سوار ماشین می کنند وبا تهدید به خارج از شهر میبرند بعد از اطمینان از مکان اورا از ماشین پیدا می کنند تا جنایت راانجام دهند در این موقع ناگهان دختر می گوید....
ادامه داستان..
ادامه داستان...
https://eitaa.com/joinchat/1777729564C23f3b549c6
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
سالک الی الله مرحوم آیت الله قاضی رحمت الله علیه
محمدرضا فرج زاده:
💦💦💦💦💦💦💦💕💕
#داستان۵٣٢
✴ #کرامتی_از:
#مرحوم_آیةالله_العظمی_قاضی؛
#به_اذن_خدا_بمیر
#علامه_طهرانی میگوید:
چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل میکردند که میگفت:
من درباره #استادمیرزا_علی_قاضی_طباطبایی و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود،
در شک بودم.
با خود میگفتم:
آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟
تا این که روزی برای نماز به مسجد کوفه میرفتم ـ و #مرحوم_قاضی زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقهمند بودند ـ
در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد برای رفع خستگی نشستیم.
گرم صحبت بودیم که در این زمان مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده، به موازات دیوار مسجد حرکت کرد.
در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمیرساند.
همین که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم،
استاد اشارهای به مار کرد و
فرمود:
«مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر.»
#مار فوراً در جای خود #خشک_شد.
قاضی بدون این که اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این کار واقعی بود و مار مرد یا این که چشم بندی بود؟
اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛
پا زدم، دیدم حرکتی ندارد.
شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم،
موقع بیرون آمدن از مسجد برای نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم،
آن مرحوم لبخندی زده و
فرمود:
خوب آقا جان!
امتحان هم کردی!
امتحان هم کردی.
🌴 کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 🌴 👇
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
نثار روح علمای اسلام تشیع
وخصوصا مرحوم #آیت_الله_قاضی
#صلوات_وفاتحه
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار