هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجوری نیست که عزیزم
اینجووووووریه! 🎂 😂😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
یه دوستی دارم که هر چند سال یه بار اتفاقی تو خیابون میبینمش
و با هم گوشیمونو چک میکنیم مطمئن بشیم شماره همو داریم،
بعدش خدافظی میکنیم تا چند سال بعد😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شانس آورد آب نزدیکش بود😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
،نمونه یک شوهر رمانتیک:
زن: عزيزمممم شام بريم بيرون؟
مرد: باشه عزيزم سفره را بنداز توحياط😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ آخ 😂😂😐
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
یه بارم روز قبل امتحان دیدم وقت ندارم، نشستم فرمول ها رو حفظ کردم بنویسم یه بخشی از نمره رو بگیرم، رفتم سر جلسه دیدم استاد به عنوان راهنمایی فرمول ها رو پای تخته نوشته 🤧
شانسم ندارم که 😐😑😂😂😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
یه بارم با کیف رفتم توو سوپری تا وارد شدم فروشنده گفت دانشجویی؟ گفتم آره. گفت بیا تخم مرغا اینجاس 😐
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😂
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر زندگی من😂
🆔 #کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
#کشکول_طنازی (صلواتی )😊😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
#معنویت_درزندگی
نمیدونست قراره عکس بگیرم. حتی حدس هم نمیزد. گفت دایی تا بلالتو میخوری من نمازمو بخونم. خودم هم نمیخواستم عکس بگیرم، ولی یک لحظه قابِ نماز خوندن پشت به بساطش دلم رو برد و با خودم گفتم چرا تا امروز از دایی جعفر گزارش نگرفتی؟ از شرافتش، جانباز جنگی که بساط لبو و بلال و.. داره، با این سن و سال، هزار جور درد و بیماری داره، و تابحال چیزی جز روی خوش ازش ندیدی
دایی جعفر پنجاه و نه سالشه، مشهدیه، و در تهران، منطقه دروس، بلوار شهرزاد، ابتدای پابرجا بساط میکنه. اگر گذرتون افتاد هواش رو داشته باشید
#اسلام_آباد
#ایران_اسلامی
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
خصوصا پدرومادر شهدا
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
😍😂😁☺️😊😊☺️😂😁😍
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
👆👆👆👆
#کشکول_طنازی
💐🌸💐🌸💐
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
📚پسرِ باکلّه
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم، جوانى بود که پدر و مادر پيرش در شهر دور افتادهاي، زندگى و کشت و کار مىکردند و روزگارشان به سختى مىگذشت. شب و روز زحمت مىکشيدند ولى زندگيشان هر روز مشکلتر مىشد. تا اينکه يک روز، پسر فکرى به کلهاش زد که راه بيفتد و پيش جادوگر برود و از او بخواهد که بختش را سفيد کند. از پدر و مادرش خداحافظى کرد و راه افتاد. هفت شبانهروز رفت و رفت تا به يک خانه سياه رسيد. در آن خانه يک پير زال زندگى مىکرد. فکر کرد که اين پير زال همان جادوگر است. به پير زال گفت: من بخت سياهى دارم آمدهام تا سفيد کني. پير زال گفت: من جادوگر نيستم. بايد هفت شبانهروز ديگر هم راه بروى و از يک درياى بزرگ بگذرى تا به خانه او برسي. پسر راه افتاد و خواست برود که پير زال به او گفت حالا که مىخواهى بروى از قول من به او بگو: يک دختر داريم زبانش بسته شده است، چه کار بايد بکنيم.
پسر، ”خوب ننهاي“ گفت و راه افتاد. رفت و رفت تا به يک غار رسيد. ديد داخل غار يک پيرمرد با موهاى سفيد و بلند دارد نماز مىخواند. ايستاد تا نمازش تمام شد. پيرمرد از او پرسيد: به کجا مىروي؟ جوان گفت: مىروم پيش جادوگر تا بختم را سفيد کند. پيرمرد گفت: من هم سفارشى دارم اگر قبول مىکنى بگويم. گفت: بله، بگو. گفت: به جادوگر مىگوئى براى چه جواب قاصدى را که پيشش فرستادهام تا حالا نداده است. گفت: باشد. راه افتاد و رفت تا نزديک درياى بزرگ رسيد. ماند که حالا چطور از دريا عبور کند.
اندوهگين رفت و کنارى نشست. ديد اژدهاى بزرگى از آب بيرون آمد و او را گرفت و گذاشت روى پشتش. پرسيد: کجا مىروي؟ گفت: به آنطرف پيش جادوگر. اژدها گفت: من تو را به آنطرف دريا مىبرم ولى يک سفارشى دارم، وقتى پيش جادوگر رسيدى از قول من به او بگو که من چندين سال است ميان آب زندگى کردهام، حالا دلم مىخواهد پر دربياورم و به آسمان بروم. جوان گفت: چشم، خواهم گفت.
به آنطرف دريا که رسيدند جوانک راه افتاد و رفت و رفت تا به کوه بلندى رسيد. جادوگر، سر کوه زندگى مىکرد. پيش رفت و سلام کرد. جادوگر گفت: چه حاجتى دارى که اينجا آمدهاي. گفت: چهار حاجت دارم. جادوگر گفت: من سه حاجتت را روا مىکنم، يکى را فراموش کن. پسر فکر کرد و حاجت خودش را نگفت: جواب سه حاجت ديگر را که مربوط به پير زال و پيرمرد و اژدها بود گرفت. جوان رفت تا کنار دريا رسيد. اژدها آنجا بود، گفت: جوابم را آوردي؟ جوان گفت: بله جادوگر پر به من داد و گفت اينها را به اژدها بده تا به پهلويش بزند. همان دم بال درمىآورد و مىتواند پرواز بکند. اژدها خوشحال شد و رفت براى او يک مرواريد بزرگ از ته دريا آورد. بعد به جوان گفت: بيا اين هم مزدت. بعد پرها را به پهلوهايش چسباند و زود بال درآورد. جوان را بر پشتش نشاند و به آنطرف آب رساند و بعد پرواز کرد و رفت.
جوان راهى شد و به نزد پيرمرد رسيد و گفت: جادوگر گفته همانجا که به نماز مىايستى هفت خمره طلا زيرزمين هست دربياور. پيرمرد به جوان گفت: من پيرم. کمکم کن. آنها با هم نصف مىکنيم. پسر کمک کرد و نصف طلاها را گرفت و بهطرف خانه پير زال به راه افتاد. آمد و آمد تا به خانه پير زال رسيد و گفت: جادوگر گفته اگر مغز سر ماهى را به دخترت بدهي، حالش خوب مىشود پير زال هم همان کار را کرد و دخترش به زبان آمد. پيرزن هم بهخاطر محبتى که جوان در حق او کرد دخترش را به جوانک داد. جوان دختر را با مرواريد اژدها و خمرههاى طلاى پيرمرد برداشت و به شهرشان برد، به خانه بابا و ننهاش و همگى باقى عمر را به خوشى و خرمى گذراندند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست مارو هم بگیر حاجی
.📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342