هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#داستان_١١٨
📚 #داستان_کوتاه
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد، با خودش گفت :
« من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است،
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای،
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد،
آنوقت من می گویم نوش جانت باشد
پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید:
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می میرم،
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید:
چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد:
زهر!
زهر کشنده!
ناشنوا گفت:
نوش جانت باشد،
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل!
ناشنوا گفت :
طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک.
و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
#مولانا_در_این_حکایت_می_گوید:
بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
هدایت شده از تصاویریکهحرفمیزنند
⚠️تا زمانی که تمرکز شما روی سدّ "مسدود" کردن موفقیت دیگران است، فرصت.های رشد خود را از دست خواهید داد...
📱تصاویریکهحرفمیزنند ⬇️
🆔: @aks_mohtavaie
هدایت شده از صدای طلبه
*⃣ خدا علی را نیامرزد!!
🔹زنی مراجعه کرد به معاویه و با او بر سر موضوعی بحث و جدل کرد. معاویه از این گستاخی و جسارت زن در گفتگوی بی محابایش ناراحت شد و به او گفت «خدا علی را نیامرزد که او این رسم را فراگیر کرد». منظور معاویه چه بود؟ رسم همترازی حاکم و شهروند، پارادایم نقد پذیری حاکمان، آیین #اعتراض بدون لکنت به حاکم و رسم #بدهکاری_حاکم و طلبکاری شهروند.
🔸این داستان را که در یک سخنرانی شنیدم، به فکر فرورفتم. آیا علی(ع) فقط همین هنجارشکنی را انجام داد؟ جواب این بود: هنجارشکنیهای او بیش از اینهاست! به چند نمونه اشاره میکنم:
1️⃣ به روایت محققان تاریخ، در دوران حکومت ایشان زندانی سیاسی گزارش نشده است. آن هم آن زمانی که امیرالمومنین مالک جان و مال و ناموس مردم بود و زندانی سیاسی امری رایج.
2️⃣ امروزه میشنویم که مدیران ارشد کشورها شامل نخستوزیران و روسای جمهور، به خاطر تخلفات مالی در زمان مسوولیت یا بعدش محاکمه میشوند و این را نشانه #آزادی و #عدالت میدانیم. حضرت به دادگاه فراخوانده شد. از طرف یک جایگاه والا؟ نه! بلکه به شکایت یک فرد عادی! آیا شاکی مسلمان بود؟ نه! بلکه یک اقلیت، و جالب اینجاست محکوم شد، و جالبتر اینکه پذیرفت!
3️⃣ خود را بدهکار مردم میدانست نه طلبکار. حتما شنیدهاید در خانه زنی که همسرش را در یکی از جنگها از دست داده بود به صورت ناشناس رفته بود و برایشان نان میپخت و با بچهها بازی میکرد و آن زن هم پیاپی علی را نفرین میکرد. و در انتها متوجه شد که او همان علی است؛ حاکم سرزمینهای پهناور. علی خاضعانه گفت: «شما ببخشید که تا کنون مشکلات شما را حل نکرده بودم، از درگاه خدا بخواهید که على را ببخشد»
4️⃣ به گواهی تاریخ، مخالفینش در مسجد علیه او و رو در رو سخن میگفتند و چند ساعت بعد برای گرفتن حق خود از بیتالمال میآمدند. هنوز هم باور کردنش برایم سخت است.
5⃣ کافیست در گوگل تصویر علی را جستجو کنید. تصویری که میآید، فردی جدی و مقتدر در کنار شیر و شمشیر. این تصویر سالهاست در ذهن من و شما نشسته؛ اما به ما نگفتند که در یکی از جنگها، ۱۲ هزار نفر از متعصبترین افراد اعلام جنگ کردند. صبورانه با آنها #گفتوگو کرد و آن قدر مدارا و نرمش و تعامل کرد که ۱۲ هزار نفر به ۴ هزار نفر رسید سپس به ۱۵۰۰ نفر. هنر استراتژیستهای جنگی آن است که در جنگ با کمترین خونریزی فاتح شوند و علی اینگونه بود. منتهی برای من و شما ذوالفقار علی بیش از گفتگوی علی تبلیغ و ترویج شده. زمانی که او برای #گفتگو، #تعامل، مکاتبه، محاجه، توافق و مذاکره گذاشت بسیار بسیار بیشتر از جنگ بوده است اما ...
🔹آری! علی هنجارشکن بود و هنجارشکنیهای او بسیار بیشتر از این حرف هاست!
🖊 مجتبی لشکربلوکی
🆔@sedaye_talabeh
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
آیت الله دهکردی:
بین خود و خدای خود را اصلاح کن که در اینصورت او کار تو را با خلق ساز کند و تو را به نزد آنان محبوب سازد.
#آیت_الله_دهکردی
💽 @kotahshenidanie 💽
هدایت شده از عماد دولتآبادی
میدونستی رضاشاه تو همین ده هفده سال سلطنت، هزاران هکتار زمین رو از مردم میگیره و به نام خودش میزنه؟🤔
روزی هفتا سند🙌
داستان کوتاه و خیلی قشنگی داره
که میتونی از اینجا بخونی👇
eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
#داستان_١١٩
📌 #سیدحمید_قبل_از_شهادت به #زیارت_حضرت_سیدالشهداء_رفت
🔹️ با چند نفر مجاهدان عراقی در هور همکاری می کردیم.
فکر زیارت امام حسین(ع) یک لحظه سیدحمید را آرام نمی گذاشت.
◇ با مجاهد عراقی قرار شد کارهای جعل کارت تردد و بقیه مسائل را حل کند.
یک روز آمد سر وقت سیدحمید که برویم.
◇ مجاهد عراقی می گفت:
از ایستگاه ایست و بازرسی بصره رد که شدیم، شب را در منزل خودم بودیم و فردا عزم حرم کردیم.
◇ حرف ها را قبلا زده بودیم که بایداحساسات خود را کنترل کنی که استخباراتیها متوجه نشوند.
🔹️ سیدحمید تا چشمش به ضریح امام حسین (ع) و حرم بیزائرش افتاد، از خود بیخود شده بود.
◇ هرچه بچه ها ایما و اشاره و قسم دادیم، کارگر نیفتاد.
حالا سید ۲۰ دقیقه ای میشد که کنار ضریح مشغول راز و نیاز بود.
◇ دونفر سرباز استخبارات را مشغول کردند و منهم سیدحمید را به زور جدا کردم و از مسیر دیگری خارج شدیم.
🔹️ #شهید_سید_حميد_میرافضلی در بهمن ماه ۱۳۳۵ در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد و در ۲۲ اسفند سال ۱۳۶۲ به همراه سردار شهید ”حاج محمد ابراهیم همت “، فرمانده محبوب لشکر محمد رسولالله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
📚 ازکتاب:
#پا_برهنه_در_وادی_مقدس
ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#زائر_کربلا
#سید_پا_برهنه
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
#شهادت_جزیره_مجنون_۱۳۶۲
🔹️ #داستانای_خوبان_روزگار
🔺️لطفا کانال
#داستانای_خوبان_روزگار را
با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
🌹 #صلوات_بروح_شهدا_و_پدرومادراشون
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
آشنای آسمان.pdf
9.75M
🔸آشنای آسمان؛ خاطرات و اسناد منتشرنشده از جناب آقای محمد تقی انصاریان درباره مرحوم علامه طباطبائی.
☘️نکته:
فایل کتاب در زمان حیات مولف رحمة الله و با اجازه ایشان در فضای مجازی منتشر شد.
در صفحه ۱۸۹ و ۱۹۰ دستورالعملی به دستخط علامه طباطبایی ره نقل شده است.
💐به روح ملکوتی و لطیف علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه و مرحوم محمدتقی انصاریان صلواتی هدیه بفرمائید.
📚 @ketab_Et
هدایت شده از کانال یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی ولا تهلکنی
🦋#درسنامه
مردم میگویند، آدمهای خوب را
پیدا کنید و بدها را رها ...
اما باید اینگونه باشد،
خوبی را در آدمها پیدا کنید
و بدی آنها را نایده بگیرید ...
«هیچکس کامل نیست
محمدرضا فرج زاده:
#یکی_برای_همه...!
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه پس از ارتحالشان در خواب فرمودند:
« #یک_صلوات_برای_همه_شهیدان_کافی_است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۲.
حجت الاسلام تقی زاد:
یکبار از ایشان (علامه طباطبایی ره) تقاضای ذکر کردم،
فرمودند:
«بالاترین ذکر خدا صلوات بر محمد و آل محمد است»!
📚آشنای آسمان، ص ۱۶۰.
🎙استاد فاطمی نیا رحمة الله علیه:
من از جناب علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه شنیدم که می فرمود:
«ذکر صلوات از جامع ترین اذکار است.»
سخنرانی ۱۸/ محرم / ۱۴۲۸.
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه:
«باطن دنیا،
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و جامع ترین ذکر، ذکر صلوات است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۳.
💐 #به_روح_ملکوتی_و_لطیف_علامه_طباطبایی_و_استاد_فاطمی_نیا_رضوان_الله_علیهما_صلواتی! _هدیه بفرمائید.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
☀️💐☀️🌹☀️💐☀️💐☀️🌹☀️
#داستان_١٢٠
📚خارکنى که دو تا دخترشو از خانه بيرون کرد
خارکنى بود که دو تا دختر داشت. روزى از روزها رفقاى او به او گفتند که يک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زن خود گفت:
رفقايم از من خواستهاند که مهمانشان کنم.
زن گفت:
پس براى شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهيا کنم. صبح فردا،
خارکن دو تا دختر خود را برداشت و برد، قدرى برنج و گوشت و روغن خريد داد به آنها تا ببرند به خانه.
زن خارکن غذائى درست کرد و قوم و خويشهاى خود را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند.
شب مرد با رفقاى خود آمد.
ساعتى گذشت.
مرد ديد از شام خبرى نيست.
رفت به زن گفت:
پس شام چى شد؟
زن گفت:
وقتى دخترها برنج را به خانه مىآورند، دستمال باز شده و برنجها را روى زمين مىريزند. مشغول جمع کردن برنج مىشوند. که سگها مىآيند و گوشت و روغنها را مىخورند.
مرد زد توى سر خودش و رفت روى پشتبام تا خودش را پائين بيندازد.
روى بام که رفت چشمش افتاد به حياط همسايه ديد يک پيرزن مردني، نشسته لب چاهک و دستهاى خود را مىشويد، سنگى به طرف او پرت کرد سنگ به سر پيرزن خورد و او را کشت.
اهالى منزل توى حياط ريختند و جيغ مىزدند:
کى سنگ تو سر ننه زده؟
کى ننه را کشته؟
مرد خارکن مهمانهاى خود را به بهانهٔ تسليتگوئى برد به خانه همسايه.
آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کار خود.
مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهاى خود را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توى خرابهاى رهايشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گريه کردن، يک وقت چشمشان خورد به يک روشنائي.
رفتند به طرف آن، ديدند از لاى يک تختهسنگ روشنائى بيرون مىزند. تختهسنگ را برداشتند،
ديدند غارى است.
وارد شدند چشمشان خورد به يک خرس بزرگ سلام کردند.
خرس با سر جواب داد بعد اشاره کرد که بنشينند براى آنها شام آورد و با ايما و اشاره از آنها پرسيد:
زن من مىشويد،
همه چيز دارم.
بعد آنها را برد توى تکتک اتاقها و خمرههاى پر از سکه و اثاثيه و چيزهاى ديگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند.
شب آنجا خوابيدند.
صبح خرس به دختر کوچک گفت: بيا سر مرا بشور.
دختر بزرگتر به بهانهٔ درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگى آبجوش درست کرد...
خرس که سر او توى دامن دختر کوچک بود، خوابش برد.
خواهر بزرگ و را صدا کرد.
و دوتائى ظرف آبجوش را آوردند.
ريختند روى سر خرس و او را کشتند.
ناهار آنها را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقدارى پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و يک خانه با غلام و کنيز و اثاثيه خريد، شب چند تا حمال اجير کردند، آمدند و هرچه توى غار بود برداشتند و به خانهاشان بردند.
خواهرها همهچيز را بين خودشان تقسيم کردند و قرار گذاشتند هر روز يک کدام آنها خرج خانه را بدهد.
يک ماه گذشت.
روزى خواهرها پدر خود را ديدند که مثل ديوانهها با خودش حرف مىزد و مىرفت.
به غلام گفتند:
آن مرد را صدا کن.
مرد آمد جلو و سلام کرد.
خواهرها روبند زده بودند.
از مرد چند تا سؤال کردند و بعد پرسيدند:
اولاد هم داري؟
مرد به گريه افتاد. گفت: دو تا دختر داشتم. روزگار با من کجرفتارى کرد، آنها را انداختم بيرون حالا از غصه آنها ديوانه شدهام.
دخترها قدرى به او پول دادند و گفتند که فردا زن خود را هم با خودش بياورد.
مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زن خود را هم با خودش آورد.
دخترها از زن پرسيدند:
مگر بچههاى شما چهکار کرده بودند که آنها را بيرون کرديد؟
زن گفت:
سالها بود که فاميلم از من وليمه مىخواستند من هم برنج و گوشتى را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم.
اين بىانصاف شبانه بچههاى مرا بيرون کرد.
صبح رفتيم توى خرابه گشتيم اما پيدايشان نکرديم.
حالا اين مرد از غصه و پشيمانى ديوانه شده، من هم اين خانه و آن خانه مىگردم بلکه پيدايشان کنم.
دختر گفت:
اگر بچههايت را ببينى مىشناسي؟ زن گفت:
کدام کورى است که بچههاى خود را نشناسد.
دخترها رويشان را باز کردند.
خارکن و زن او از خوشحالى غش کردند.
دخترها آنها را به هوش آوردند، براى آنها لباس نو خريدند و دکانى هم براى پدر خود خريدند تا در آن تجارت کند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
☘✨☘✨☘✨☘✨☘
#داستان_١٢١
#حکایت✏️
سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد.
صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شأن او نازل شده است.
مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند.
تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت :
خوابی در رابطه با تو دیده ام .
سخنور میزبان :
چه خوابی دیده ای ؟
سخنور مهمان :
در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت :
خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
#گلستان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
☘✨☘✨☘
#داستان_١٢١
#حکایت✏️
سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد.
صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.) در شأن او نازل شده است.
مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند.
تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت :
خوابی در رابطه با تو دیده ام .
سخنور میزبان :
چه خوابی دیده ای ؟
سخنور مهمان :
در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت :
خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
#گلستان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_دوستان_خوب
#صلوات
✨﷽✨
#داستان_١٢٢
#داستان_آموزنده
✅حق کسی که بر تو احسان نموده
✍اما حق کسی که تو را کمک نموده است به خاطر دوستی یا ملک یا قرابت و... بر تو آن است که بدانی او از مالش گذشته و با صرف مال تو را؛ از ذلت بندگی و بردگی دیگران و وحشت آن نجات داده است و مزه آزادی و آسایش را به تو چشانیده است و تو را از اسارت دیگران رهانیده؛و زنجیرهای بردگی را از تو باز نموده و بوی خوش عزت و آزادی را به مشام تو رسانیده است.
او تو را از زندان قهر و جبر بیرون آورده و عُسر حَرج و سختی را از تو دور نموده و با خوشی و خوشرویی و زبان انصاف با تو سخن گفته و تمام دنیا را (به جهت احسانی که نموده است) به تو بخشیده است و تو را فارغ البال ساخته که به عبادت پروردگارت پردازی و در این راستا ضرر مالی را تقبل و تحمل نموده است.
بدان که او نزدیکترین مخلوق خداوند است نسبت به تو بعد از پدر و مادر و برادر و خواهرت و سزاوارتر از دیگران است که در مواقع لزوم به کمک او بشتابی و به خاطر خدا و احسانی که برای تو نموده است یاریش نمایی و خودت را هیچ وقت در اموری که مورد نیاز اوست مقدم ننمایی.
🌸🌸🌸🌸
#نثار_روح_دوستان_خوب
#در_طول_تاریخ_صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_دوستان_خوب
#در_طول_تاریخ_صلوات
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_١٢٣
📚 داستان کوتاه
فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا
"صبح نـماز بخوان."
اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت:
می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت:
"ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت:
به خدا برای شیطان نمی خواندم.
بایزید گفت:
می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی...
نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی."
چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی...
"و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#خدایا_لذت_عبادتت_را_بما
#بچشان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
☘☀️🍀🍀☀️☘
#داستان_١٢۴
📚#حکایت
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت :
گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم!
استاد گفت:.
چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
#قدرى_پول_درون_آن_قراربده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،
فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت
#همیشه سعى کن
#براى_خوشحالیت_ببخشى
#نه_بستانی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت دهم...シ︎
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خوت بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. اما حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
___
¹_چی بگم؟
²_هرچی دلت میخواد بگو.
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌎•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
📚 @ketab_Et
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌸🌺🌷🍄🌺🌸🍄🌷
#داستان_١٢۴
❣#حجاب❣
🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود.
شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید.
ازش پرسیدم:
دخترم کاری پیش اومده؟
جایی میخواهی بری؟
گفت:
نه پدرجان!
اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه...
#شهیدهگلدستهمحمدیان❤️
✾📚 @dastanekhobanerozegar📚✾
#نثار_بانوان_شهید_صلوات
☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️
❣ #تدبر_در_قرآن
📛 هر کاری میکنیم یادمان باشد که خداوند دارد نگاهمان میکند
👈 و به زودی هر کس، به نتیجه تمام اعمال و عواقب رفتارهایش میرسد!
🌴 سوره آل عمران 🌴
🕋 وَاللَّـهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُون «161»
🕋 تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَّا كَسَبَتد«163»
⚡️ترجمه:
و خداوند به آنچه انجام مىدهند، بيناست.
هر کس، آنچه را انجام داده، به طور کامل بازپس داده مىشود.
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_امام_اولمون_صلوات
🔸شخصی به علامه طباطبایی گفت ریاضت ودستورالعملی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید که انجام دهم .
🔶علامه فرمود:
✅ بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است.
▪️۲۴ آبان ، سالروز رحلت علامه طباطبایی(ره) گرامی باد.
#شادی_روحشان_صلوات
@dastanayekhobanerozegar
☀️☘💐🌷🍄🍄🌷💐☘☀️
#داستان_١٢۵
📚 #قبا_سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید.
یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت.
یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند،
یکی گفت:
برام چی چی بیار، یک گفت :
برام آلانگو بیار،
یکی گفت :
برام دستبند بیار
فقط دختر کوچیکیه گفت:
هرچی خدا داد بیار.
مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه.
پادشاه آمد از آنجا برود
گفت:
ای مرد تو چکاره ای؟
مرد گفت مه قبا میدوزم.
پادشاه گفت:
چه قبائی؟
مرد گفت:
قبا سنگی.
پادشاه گفت:
سنگا قبا میکنی؟
مرد گفت ها.
مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت:
خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز.
مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟
دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز.
زن گفت:
وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس.
دختره آمد گفت:
بابا چی برام آوردی؟
مرد گفت:
ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟
گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز.
دختر گفت:
وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده.
اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت:
بابا چتس؟
گفت :
ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات؟ بید چی چی گفت؟
تو چی چی میگوی؟
دختر گفت:
حالا بگو.
مرد گفت:
هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم :
قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟
سه روز هم مهلت گرفتم.
دختر گفت :
ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟
تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم.
مرد گفت :
آفرین از این دختر مرد و خساد و آمد و سلام کرد،
روز سیوم بید.
گفت: ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟
پادشاه گفت:
چه رسمونی؟
مرد گفت :
خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم.
پادشاه گفت:
چطوری ریگ، رسمون میشد؟
مرد گفت:
همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد.
مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم.
پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت:
کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند.
خوب پادشاه آخه عاقلس.
پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت :
کو خیله خوب بره مرد.
همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت:
وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟
چی چی میگد؟
غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت:
بابا چطور شد؟
مرد گفت:
هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت :
چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟
گفتم :
همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت:
بابا آفرین به تو دختر.
اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این
رانمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید.
دختر گفت :
خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد.
پادشاه گفت :
آفرین، بر این دختر!
دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت :
ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت: پادشاه اینا برادون دادس.
دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت:
خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد.
خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت:
ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد
گفت:
بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد.
پادشاه گفت:
می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟
غلام گفت نه.
پادشاه گفت:
خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی.
غلام گفت نه،
پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست
گفت:
عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد.
نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#برای_خوشکامی_مردم_ایران
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
&&&🌺🌸🌼🌸🌺&&&
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
امید این شکلیه ، کاری نداره اطرافش چه اتفاقاتی داره می افته ؛ سبز میشه .
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان
#تاریخ_صلوات
💦💦❣💦💦❣💦💦❣💦💦
#داستان_١٢۶
📚 #اطاعت_از_شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت؛ به همسرش گفت:
تا من ازمسافرت بر نگشتهام تو نباید از خانه بیرون بروی.
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم.
اکنون شنیدهام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
#در_خانه_ات_بنشین_و
#از_شوهرت_اطاعت_کن!"
چند روزی گذشت.
زن شنید که مرض پدرش شدت یافته.
بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پیغامی فرستاد که:
یا رسول الله!
اجازه میفرمایید به عیادت پدر بروم؟
حضرت علیه السلام فرمودند:
- "نه!
در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!"
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد.
بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟
حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله این دفعه هم اجازه ندادند و فرمودند:
- "در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!"
پدرش را دفن کردند.
پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را به سوی آن زن فرستادند و فرمودند:
"به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند متعال گناهان تو و پدرت را بخشید."
📚 بحار: ج ۲۲، ص ۱۴۵
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_پیامبر_اعظم_صلی_الله
#صلوات