#داستان٢٣٧
✅دستورالعمل مرحوم قاضی برای رفع مشکلات:
✍علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم قاضی هستند ، فرمودند:
روزی از ایشان پرسیدم که :
در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
سید علی قاضی در جواب فرمودند:
”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی ،
در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو:
«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ»“.
إن شاء الله گشایش یابد.
علاّمه انصاری فرمودند:
من در مواقع گرفتاری های صعب و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب گرفتم.
📚 #مهر_تابناک_ص۲۶۰
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا_در_آخرت
ما را با #علمای_اسلام
#محشور_فرما
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_ال_محمد_ص
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#داستان٢۴۶
#دعا_برای_برد_تیم_فوتبال
⭕️ یکی از همراهان
#آیت_الله_بهجت(رحمه الله علیه) نقل می کرد که:
در حدود بیش از ۲۰ سال قبل، شبی بعد از نماز مغرب عده ای از مردم و جوانان مسجد خدمت حاج آقا رسیدند و ملتمسانه خواستند ایشان #برای_برد_تیم_فوتبال #ایران_در_مقابل_آمریکا_دعا_کنند،
ایشان سرشان را پایین انداختند و گریه کردند و
سپس فرمودند:
اگر اینقدر که مردم مشتاق برد و بازی هستند و برای بردن بازی دعا می کنند #یک_هزارم_آنرا_برای #ظهور_حضرت_بقیه_الله_الاعظم
(ارواحنا له الفدا) دعا می کردند حضرت تشریف می آوردند و مشکلات مردم حل می شد
💚 #السلام_علیک_یا_ولی_الله_الغریب
#یا_بقیه_الله_فی_ارضه
#آیت_الله_بهجت_ره
┅═✼🍃🌷🌷🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا از تو، توفیق رفاقت با
#امام_زمان_عج_را_میطلبیم
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_ال_محمد_ص
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
✨✨✨✨❣❣✨✨✨✨
#داستان_١١۶ 💫
روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود.
مرد به عارف گفت:
خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید :چرا این حرف ها را می زنی؟؟؟!!!
مرد پاسخ داد:
خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند؟
دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند...
اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم؟؟
راه چاره ای به من نشان ده...
مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!!
جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد..
مرد مات و مبهوت پرسید از من؟!
مرد عارف پاسخ داد: بله
او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش...
شیطان به من گفت:
تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید
مرد زیر لب گفت:
من دزدیده ام مگر می شود
عارف ادامه داد شیطان گفت:
کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد
پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند...
بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...
تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت
این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی،
وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است
خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است...
📙 #از_منطق_الطیر
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_عطار_نیشابوری_و
#شعرای_مسلمان_و
#شهدای_گمنام_و_بانام_صلوات
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_چهل_وپنجم
📚 #تاجر_خرمایی_که_هرگز_ضرر_نمیکند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
#سبحان_الله_از_دعای_مستجاب_مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
#خداوندا_برّ_و_نیکی_به_والدین_را_به_ما_عطا_کن .
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_چهل_وپنجم
📚 #تاجر_خرمایی_که_هرگز_ضرر_نمیکند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
#سبحان_الله_از_دعای_مستجاب_مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
#خداوندا_برّ_و_نیکی_به_والدین_را_به_ما_عطا_کن .
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_چهل_وپنجم
📚 #تاجر_خرمایی_که_هرگز_ضرر_نمیکند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
#سبحان_الله_از_دعای_مستجاب_مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
#خداوندا_برّ_و_نیکی_به_والدین_را_به_ما_عطا_کن .
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_چهل_وپنجم
📚 #تاجر_خرمایی_که_هرگز_ضرر_نمیکند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
#سبحان_الله_از_دعای_مستجاب_مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
#خداوندا_برّ_و_نیکی_به_والدین_را_به_ما_عطا_کن .
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
✍هوالکریم
#داستان_هفتادوپنجم
#داستان_پادشاه_و_وزیرش
.........................................................................
پادشاهی امر کرد افراد را با جِدّيَت
ده سگِ وحشی نمایند از برایش تربیت
هر وزیری اشتباهی سر زند از او به کاخ
پیش سگهایش بیندازد به رو ، کد بسته ، آخ
تا خورندَش با تمام ِ وحشت آن درّنده ها
از تـنَش چیزی نماند غیر ساق و دنده ها
از قضا روزی وزیری اشتباهی کرد سخت
حال سلطان را برآشفت آن وزیر شور بخت
گفت، در آن مهلکه او را بیندازید زود
روی ناچاری وزیر آنجا زبان غم گشود
گفت سلطان را، که "قربانت شوم " ده سال هست
خدمتت را کرده ام با جسم و جان و پا و دست
حال ، خواهش میکنم، ده روز ، تا اجرای حکم
مهلتم ده تا نگویندم که شد صُمٌ وَ بُکمْ
گفت ده روز از برای خدمتت بخشم تو را
تا نگویندم که سلطان سخت، میگیرد چرا؟
ناگهان فکری به ذهنش آمد آن محکوم ِ زار
رفت دیدارِ نگهبان ِ همان سگ های هار
گفت او را ، می شوی بیچاره ای را دستگیر؟
خدمتِ سگهای خود را می سپاری بر وزیر ؟
آن وزیر ِ بی نوایِ دردمند اینک منم
می دهی آیا نجات از مهلکه، جان و تنم ؟
گفت آخر، این به حال سخت تو دارد چه سود؟
گفت می گویم تو را آینده ای بسیار زود
پُستِ خود را داد تحویل ِ وزیر آن پاسبان
کرد، ده روزی به سگها، خدمت ازاعماق جان
جمله اسبابِ خوشی و راحتی و نان و آب
شستشویِ دست و پا و مو و کرک و جای خواب
را مهیا کرد عالی از برایِ آن وحوش
روز موعود آمد و آن شاه ، با جوش و خروش
گفت، آوردَند او را حکم، اجرا شد به قصر
با خیال اینکه سگها می خورندَش تا به عصر
دید سلطان با تعجب ، ناگهان امری غریب
گفت او ، سگهای ما را داد ، انگاری فریب
از چه رو افتاده اند اینها به پایش سر به زیر؟
پس چرا اقدامی از سگها نشد ضدّ وزیر؟
با خشونت گفت او را ، پس چه مکری کرده ای
یک به یک سگها، شدندَت چون غلام و برده ای
داد پاسخ ، جان نثارت ، خادمِ سگها شده
در طی ِ ده روز ، حاکم بر دلِ آنها شده
قدر خدمت می شناسند این وحوش امّا چه سود
خادم ِ ده ساله ات را یک خطایش لِه نمود
اشتباهم از جهالت بود و پوزش خواهمت
با همین حال اینک آن سلطان خود می دانمت
اشتباهم گر خیانت بود، حق ، با حاکم است
گر که سهواً بود امّا، عفو ، مزد خادم است
قلب سلطان نرم شد سر را به زیر انداخت رفت
خادمِ صدیقِ خود را کاملا بشناخت رفت
برگه ی آزادی اش را کرد امضاء آن طرف
خادم ِ خدّامِ خود شد حاکم آنجا با شرف
#عباس_بهمنی
#مثنوی_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@dastanayekhobanerozegar
══🍃💚🍃═════
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹❤️🤍💚💜💜💚🤍❤️🌹
محمدرضا فرج زاده:
#یکی_برای_همه...!
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه پس از ارتحالشان در خواب فرمودند:
« #یک_صلوات_برای_همه_شهیدان_کافی_است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۲.
حجت الاسلام تقی زاد:
یکبار از ایشان (علامه طباطبایی ره) تقاضای ذکر کردم،
فرمودند:
«بالاترین ذکر خدا صلوات بر محمد و آل محمد است»!
📚آشنای آسمان، ص ۱۶۰.
🎙استاد فاطمی نیا رحمة الله علیه:
من از جناب علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه شنیدم که می فرمود:
«ذکر صلوات از جامع ترین اذکار است.»
سخنرانی ۱۸/ محرم / ۱۴۲۸.
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه:
«باطن دنیا،
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و جامع ترین ذکر، ذکر صلوات است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۳.
💐 #به_روح_ملکوتی_و_لطیف_علامه_طباطبایی_و_استاد_فاطمی_نیا_رضوان_الله_علیهما_صلواتی! _هدیه بفرمائید.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
✍هوالکریم
#داستان_هفتادوپنجم
#داستان_پادشاه_و_وزیرش
.........................................................................
پادشاهی امر کرد افراد را با جِدّيَت
ده سگِ وحشی نمایند از برایش تربیت
هر وزیری اشتباهی سر زند از او به کاخ
پیش سگهایش بیندازد به رو ، کد بسته ، آخ
تا خورندَش با تمام ِ وحشت آن درّنده ها
از تـنَش چیزی نماند غیر ساق و دنده ها
از قضا روزی وزیری اشتباهی کرد سخت
حال سلطان را برآشفت آن وزیر شور بخت
گفت، در آن مهلکه او را بیندازید زود
روی ناچاری وزیر آنجا زبان غم گشود
گفت سلطان را، که "قربانت شوم " ده سال هست
خدمتت را کرده ام با جسم و جان و پا و دست
حال ، خواهش میکنم، ده روز ، تا اجرای حکم
مهلتم ده تا نگویندم که شد صُمٌ وَ بُکمْ
گفت ده روز از برای خدمتت بخشم تو را
تا نگویندم که سلطان سخت، میگیرد چرا؟
ناگهان فکری به ذهنش آمد آن محکوم ِ زار
رفت دیدارِ نگهبان ِ همان سگ های هار
گفت او را ، می شوی بیچاره ای را دستگیر؟
خدمتِ سگهای خود را می سپاری بر وزیر ؟
آن وزیر ِ بی نوایِ دردمند اینک منم
می دهی آیا نجات از مهلکه، جان و تنم ؟
گفت آخر، این به حال سخت تو دارد چه سود؟
گفت می گویم تو را آینده ای بسیار زود
پُستِ خود را داد تحویل ِ وزیر آن پاسبان
کرد، ده روزی به سگها، خدمت ازاعماق جان
جمله اسبابِ خوشی و راحتی و نان و آب
شستشویِ دست و پا و مو و کرک و جای خواب
را مهیا کرد عالی از برایِ آن وحوش
روز موعود آمد و آن شاه ، با جوش و خروش
گفت، آوردَند او را حکم، اجرا شد به قصر
با خیال اینکه سگها می خورندَش تا به عصر
دید سلطان با تعجب ، ناگهان امری غریب
گفت او ، سگهای ما را داد ، انگاری فریب
از چه رو افتاده اند اینها به پایش سر به زیر؟
پس چرا اقدامی از سگها نشد ضدّ وزیر؟
با خشونت گفت او را ، پس چه مکری کرده ای
یک به یک سگها، شدندَت چون غلام و برده ای
داد پاسخ ، جان نثارت ، خادمِ سگها شده
در طی ِ ده روز ، حاکم بر دلِ آنها شده
قدر خدمت می شناسند این وحوش امّا چه سود
خادم ِ ده ساله ات را یک خطایش لِه نمود
اشتباهم از جهالت بود و پوزش خواهمت
با همین حال اینک آن سلطان خود می دانمت
اشتباهم گر خیانت بود، حق ، با حاکم است
گر که سهواً بود امّا، عفو ، مزد خادم است
قلب سلطان نرم شد سر را به زیر انداخت رفت
خادمِ صدیقِ خود را کاملا بشناخت رفت
برگه ی آزادی اش را کرد امضاء آن طرف
خادم ِ خدّامِ خود شد حاکم آنجا با شرف
#عباس_بهمنی
#مثنوی_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@dastanayekhobanerozegar
══🍃💚🍃═════
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹❤️🤍💚💜💜💚🤍❤️🌹
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹
#داستان_١٠٢
💠 #تو_در_روز_عاشورا_شهید_خواهی_شد💠
🌸بعــد از شــهادت اصغر وصالی، ابراهيــم (هادی) را ديدم كه با صداي بلنــد گريه ميكرد.
ميگفت:
هيچكس نميداند كه چه فرماندهاي را از دست دادهايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
🌸اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در #ظهر_عاشورا به دست آورد.
🌸ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلانغرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد.
در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود!
پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم.
🌸ابراهيم ميگفت:
اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد.
برادرش گفته بود:
اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.
📙 #از_کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
🌹صلوات یادمون نره
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
محمدرضا فرج زاده:
#یکی_برای_همه...!
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه پس از ارتحالشان در خواب فرمودند:
« #یک_صلوات_برای_همه_شهیدان_کافی_است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۲.
حجت الاسلام تقی زاد:
یکبار از ایشان (علامه طباطبایی ره) تقاضای ذکر کردم،
فرمودند:
«بالاترین ذکر خدا صلوات بر محمد و آل محمد است»!
📚آشنای آسمان، ص ۱۶۰.
🎙استاد فاطمی نیا رحمة الله علیه:
من از جناب علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه شنیدم که می فرمود:
«ذکر صلوات از جامع ترین اذکار است.»
سخنرانی ۱۸/ محرم / ۱۴۲۸.
علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه:
«باطن دنیا،
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد صلی الله علیه و آله و سلم است و جامع ترین ذکر، ذکر صلوات است».
📚زمهر افروخته، ص ۲۲۳.
💐 #به_روح_ملکوتی_و_لطیف_علامه_طباطبایی_و_استاد_فاطمی_نیا_رضوان_الله_علیهما_صلواتی! _هدیه بفرمائید.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar