سلام ، وقت بخیر🙏🌹
سوره مبارکه فصلت آیه 22
وَمَا كُنتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَلَا أَبْصَارُكُمْ وَلَا جُلُودُكُمْ وَلَكِن ظَنَنتُمْ أَنَّ اللَّهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِّمَّا تَعْمَلُونَ
بر فرض) شما گمان مى كرديد كه خداوند بسيارى از عمكردتان را نمى داند، ولى (نسبت به اعضاى بدنتان كه وسيله ى گناه شما بودند) نمى توانستيد چيزى را پنهان كنيد كه گوش و چشم ها و پوستتان بر ضد شما گواهى دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باران که میبارد همه پرنده ها به دنبال سر پناهند اما عقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرها پرواز میکند.این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند.
When it rains, all birds fly for shelter. But the eagle alone avoids the rain by flying above the clouds.
هدایت شده از اخبار برگزيده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لطفا به دیده شدن این بی نظیر کمک کنید
نمیدانم کار چه کسانی است
متن عالی
نوع خواندن سرود عالی
همخوانی متن ، محتوا و ریتم اهنگ با تصاویر عالی تر...
هرچه در دل شماست
هرچه دوست داشتید این روزها گفته شود در این ویدئو هست
پس لطفا به دیده شدنش کمک کنید.
پرچم بالاست ✌️🇮🇷
#داستان_١۴٣
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با، خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به پنج وقت به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:
«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:
«خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید:
«آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست.
تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند.
بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات بروح امام وشهدا و امواتمون
جابر جعفى به محضر مبارك امام باقر عليه السّلام عرض كرد:فرج شما اهل بيت عليهم السّلام چه زمانى خواهد بود؟
حضرت فرمودند:
هيهات،هيهات!فرج واقع نخواهد شد؛مگر بعد از آنكه شما غربال شويد،بعد[دوباره]غربال شويد،بعد[بار سوم]غربال شويد
رُوِيَ عَنْ جَابِرٍ اَلْجُعْفِيِّ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ مَتَى يَكُونُ فَرَجُكُمْ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ لاَ يَكُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ....
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#داستان_١۴٣
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با، خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.
برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به پنج وقت به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:
«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:
«خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید:
«آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست.
تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند.
بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات بروح امام وشهدا و امواتمون
#داستان_١۴۴
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت:
…
در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد متوجه نمیشد...
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت:
«ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!»
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#داستان_١۴۴
📚 #صد_سال_خواب
گویند عُزیر همان ارمیای پیامبر است که خداوند بر قوم بنی اسرائیل مبعوث کرد.
روزی عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درخت ها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است.
نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند.
عُزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت.
سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.
عزیر در بازگشت خود آنچنان در اسرار آفرینش به فکر فرو رفت که راهش را گم کرد چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد.
«ارمیا آن روز که از شهری که بام هایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد و با خود می گفت:
چگونه خداوند اهل این ده ویرانکده را پس از مرگشان زنده می کند؟
پس خداوند او را به مدت صد سال میراند.
آنگاه او را برانگیخت و به او گفت؛ چقدر درنگ کردی؟
گفت:
یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم.
خداوند فرمود:
نه، بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر که طعم و رنگ آن تغییر نکرده است و به دراز گوش خود نگاه کن، که چگونه از هم متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم و هم تو را در مورد معاد نشانه ای برای مردم قرار دهیم.
و به این استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته و به هم پیوند می دهیم.
پس گوشت بر آن می پوشانیم. پس هنگامی که چگونگی زنده ساختن مرده برای او آشکار شد. گفت:
اکنون می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست.»
🌸🌸🌺🌺
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#کلام_علما
💠علامه حسن حسنزاده #آملی : دو چیز باعث تاریکی قلب و بی حالی در عبادت می شود :
۱- زیاد حرف زدن
۲- زیاد خوردن
💢 #کانال_داستانای_خوبان_روزگار 👇
آی دی کانال:👇
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنام خدا
سلام رفقا ، با اینکه امتحان داشتم ، از داغ دل ام ، ۳ساعت ونیم نشستم این کلیپ رو درست کردم و نمیگم خوبه . بضاعت من همینقدربود..
واقعا همه تلاشمو کردم خوب دربیاد
حالا اگه در انتشار کوتاهی بشه ،
دیگه از گردن ما ردشده....
🔷 سید رضایی
#خدایا ظلم همه ظالمین رو بخودشون برگردون . آمین
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
🌸🌺🌼😊😊😊🌼🌺🌸
#داستان_١۴۵
#ضرب_المثل_های_تاریخی
ریشه ی ضرب المثل" #بادمجان_دور_قاب_چین " کنایه از #افراد_متملق_و_چاپلوس...به #دوره_ی_ناصرالدین_شاه برمیگردد..
در آنزمان برخی رجال سیاسی ودرباریان برای تظاهر وریا واظهار مراتب چاکری وارادت به شاه و نوکری به آشپزخانه ی سلطنتی میرفتند ومشغول پوست کندن بادمجان وچیدن آن به دور ظرف آش یا بشقاب خورشت میشدند.
(اینکار را عامدانه طوری انجام میدادند که ناصرالدین شاه هنگام سرزدن به آشپزخانه آنها را ببیند)..!!
#دکتر_فورویه_مینویسد:
"اعلیحضرت از من هم خواست که در آشپزان شرکت کنم..
بنده هم اطاعت کردم ومشغول پوست کندن بادمجان شدم..
درهمین موقع ملیجک به شاه گفت :
بادمجان هایی که توسط یک فرنگی پوست گرفته میشود نجس است..
شاه این حرف را به شوخی گرفت ولی محمدخان(پدر ملیجک) با نوک کارد بادمجان هایی را که من پوست کنده بودم برچید و جمع کرد تا مبادا دستش به آنها نخورد..!!!
به #روایت_و_قلم
عبدالله مستوفی(مورخ و نویسنده شهیر ایرانی)
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_خوبان_تاریخ
#صلوات
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
≼• #مکتب_سلیمانے🌷 •≽
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانے:
▫️بیش از دویـست هزار نفر در جنـگ تحمیلی به شهـادت رسیدند، و امروز یڪ میـلیـون نفر دیـگر شهـیـد بشود؛ این جامعه و ایـن نظام ارزش ایـن فداڪارے ها را دارد...
.
.
چَشمـِ تو بـود
ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 ..
≼•🌷.•
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان_تاریخ
#صلوات
هدایت شده از عباس کردمیهن
2⃣2⃣2⃣ ملازم اول، غوّاص
♦️ خاطرات محسن جامِ بزرگ
✅بارها زمزمه تبادل اسرا در اردوگاه افتاده بود، اما هربار هیچ اتفاقی نیفتاد یا ما بی خبر بودیم. باز هم این قصه تکرار شد و حتی تلویزیون عراق تبادل اسرای قدیمی را نشان داد. سئوال مهم برای ما این بود، وقتی اردوگاه تکریت یازده با جاه و جلالش مفقودالاثر است تکلیف ما چه می شود؟ در آن روزها ما حالتی برزخی داشتیم. از طرفی می گفتیم که آزاد می شویم از طرفی هم می گفتیم اسم ما و حتی شاید اردوگاه ما در جایی ثبت نشده باشد که صلیب سرخ بیاید احوالی از ما بگیرد! از طرفی به دل خودمان وعده می دادیم صدام ما را می خواهد چه کار، ما به چه دردش می خوریم؟ اما می دانستیم این شمر عده ای از اسرای خاص را به بخش ملحق، یا بیرون از اردوگاه برده و ما هیچ خبری از آنها نداریم.( مثلاً تیم فرار احمد چلداوی، علی باطنی، مسعود ماهوتچی، هاشم انتظاری و خطیبی از این گروه بودند که در حین فرار به دام عراقی ها افتاده بودند.) هر روز در این افکار بودیم که فکر می کنم بعد از ظهر روز بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ اعلام کردند: تمام مجروح ها از آسایشگاه ها بیرون بیایند. انبوهی از اسرای جانباز دست و پا و چشم و غیره در محوطه جمع شدند. حدود صد نفر از چهارده آسایشگاه، با ترس و لرز کنار هم قرار گرفتیم. گویا آزادی ما قطعی بود! جعفر زمردیان و برخی دیگر از دوستان که از کنار من رد می شدند، تقریباً همه این جمله را تکرار می کردند: حاجی! ما را یادت نرود، خبر سلامتی ما را به خانواده های مان برسان!( در واقع همه ما مفقود یا شهید بودیم و خانواده های اسرای اردوگاه تکریت یازده هیچ خبری از فرزندانشان نداشتند.) آمار گرفته شد. شب بود که دو اتوبوس وارد اردوگاه شدند و ما را سوار کردند. چون شب بود این بار پرده ها کشیده نشد. تصور می کردیم الان ما را مستقیم به مرز می برند و تمام! احساس مزه آزادی وادارمان کرد که بگو بخندی داشته باشیم. این حلاوت چندان دوام نیافت، زیرا نگهبانان داخل اتوبوس، با سیلی های آبدار از بچه ها زهر چشم گرفتند. همچنان تهدید و فحش چاشنی کارشان بود. چاره ای نبود. همه کِز کردیم روی صندلی ها و به بیرون خیره شدیم. اتوبوس می رفت و تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان. از همشهری ها، قاسم بهرامی و محمد جربان( او سرباز لشکر ۲۱ حمزه یا ذوالفقار بود.) را بیاد دارم که در اتوبوس همراه هم بودیم. اتوبوس برای نماز نایستاد ولی یک جا توقفی کوتاه کرد و ماموران عراقی هندوانه ای خریدند و در کمال ناباوری قاچی هم به ما دادند! وارد شهر بغداد که شدیم پرده ها انداخته شد. مسافتی در شهر چرخیدیم و سپس وارد پادگانی شدیم. بدون هیچ دلیلی دو سه روز در آن پادگان بلاتکلیف نگه مان داشتند. در این ایام غذای مختصری به ما دادند. اعتراض که کردیم، گفتند: شما در آمار اینجا نیستید. این هم که می دهیم از سرتان زیادی است! در آنجا دو اتوبوس دیگر هم به ما ملحق شدند. صبح روز چهارم بیدارمان کردند و نفری یک صمون دادند و دستور دادند که سوار اتوبوس ها بشویم.
ادامه دارد
هدایت شده از مهدی ساغری
سلام:
پیشنهاد بخصوص در هفته بسیج
۱- در پایگاه های مقاومت، وانت هایی مجهز به بلندگو و با سرودهای زمان جنگ آماده باشند. هر جا شلوغ شد بلافاصله حاضر شوند و فضای روانی را در دست بگیرند.
۲- به محض رصد محل فراخوان ها، هیات ها و مساجد فراخوان بدهند و پیش از اغتشاشگران در محل حاضر شوند. با شعار و پرچم
۳- مواکب در سطح شهرها برپا شوند. به یاد شهدای مناطق مختلف
۴- خودروها را به پرچم ایران مزین کنیم.
۵- مراسم سوم و هفتم و چهلم شهدا را پرشور و در همه مساجد برپا کنیم.
۶- یگان های بسیج از دانشجویی تا طلبه و اصناف، با لباس خاکی و لباس بسیج مانورهای شهری بدهیم. همراه با پخش گل و چفیه و پرچم ایران.
۷- یگان های موتوری همراه با پرچم در سطح شهرها مانور دهند.
۸- اجرای سرودهای حماسی توسط گروه موزیک نیروهای نظامی در سطح شهرها و خیابانها
۹-...
شما این پیام را کپی کنید و موارد را اصلاح کنید یا به آنها اضافه کنید تا یک بسته نوآورانه کنشگری فعال اجتماعی استخراج شود..
💧💦💧💦💧💦💧💦💧💦💧
#داستان_١۴۶
#جانشين_داوود(ع)✏️
در اواخر عمر حضرت داوود (ع)،
از طرف خدا به او وحى شدکه :
از خاندان خود، وصى و جانشين براى خود تعيين كن.
داوود (ع) چندين فرزند از همسران مختلف داشت.
يكى از پسرانش نوجوانى بود كه مادرش نزد داوود(ع) محبوب بود.
داوود پس از دريافت وحى مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت:
خداوند به من وحى كرده تا از خاندانم، يكى از آنها را براى خود وصى و جانشين قرار دهم.
همسر داوود ع:
خوب است كه آن وصى، پسر من باشد.
داوودع:
من نيز، قصدم همين بود، ولى در علم حتمى خداوند نتوان دست برد.
از سوى خدا وحى ديگرى به داوود ع شد كه قبل از رسيدن فرمان من شتاب نكن و فعلا کسی را انتخاب نکن.
از اين وحى، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود(ع) براى قضاوت آمدند.
آنها به داوود ع گفتند:
يكى از ما دامدار است، و ديگرى باغدار میباشد.
خداوند به داوود ع وحى كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن، و به آنها بگو هر كس در مورد نزاع اين دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحيح كند او وصى و جانشین توست.
داوود (ع) پسران خود را نزد خود جمع كرد و ماجرا را به آنها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جريان دعواى خود را چنين بيان كردند.
باغدار:
گوسفندهاى اين مردِ دامدار به ميان باغ من آمده اند و به درختان من صدمه زده اند.
دامدار:
من اطلاع نداشتم، آنها حيوانند و خودشان به محل باغ او رفته اند.
در ميان پسران داوود کسی سخنى نگفت جز سليمان (ع) كه به صاحب باغ درخت انگور فرمود:
اى باغدار!
گوسفندان اين مرد، چه وقت به باغ آمده اند؟
باغدار:
شبانه آمده اند.
سليمان ع:
(خطاب به دامدار) اى صاحب گوسفندان!
من حكم میکنم كه بچه ها و پشم امسال گوسفندان تو، به باغدار تعلق دارد.
#زيرا دامدار در شب، لازم است كه گوسفندان خود را حفظ و كنترل كند.
داوود (ع) به سليمان گفت:
چرا حكم نكردى كه صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با اين كه علماى بنى اسرائيل پس از قيمتگذارى و سنجش دريافته اند كه قيمت گوسفندهاى دامدار برابر قيمت انگور آن سال باغ است.
سليمان ع:
قضاوت من از اين رو است كه درختهاى انگور، که از ريشه قطع و نابود نشده اند، و تنها بار و ميوه آنها خورده شده است و سال آينده بار میدهند.
خداوند به داوود ع وحى كرد قضاوت صحيح در اين حادثه، همان قضاوت سليمان است.
اى داوود ع !
تو چيزى را خواستى و ما چيز ديگرى را.
تو خواستى كه آن پسرت كه مادرش را دوست دارى جانشين تو گردد، ولى ما خواستيم سليمان (ع) وصى تو شود.
#همانا_اراده_خدا
#بالاتر_از_همه اراده_هاست.
👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌹🕋🌹🌿🌸
💐دلت راباقرآن زنده کن💐
♻️آگاهباشیدکهتنھا #بایادخدادلهاآرام_می_گیرد.
باآهنگ غمگین وفازدپ آرام نمیشوید
᳝
🌺🌸 بقرہ بخش سیزدهم🌸🌺✨
✨اشارہ به👇
⚡امتحان حج
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_خوانندگان_قرآن
#در_طول_تاریخ
#صلوات
برای پاره پاره کردن ایران
جنگ روسری راه انداخته اند ....
غافل از اینکه ما برای حفظ جمهوری اسلامی
سر می دهیم ...
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند..
ایران 🤝
✳️
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_انقلاب_دفاع_مقدس_و_مدافع_حرم
#صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 صحبتهای پرمعنای مهران رجبی در هیئت فدائیان حسین علیهالسلام/ پنجشنبه ٢۶ آبان ماه ١۴٠١
📡 بروز باشید | کلیک بفرمایید :
https://eitaa.com/joinchat/141295616C1517320575
هدایت شده از کانال حسین دارابی
نام اثر: تیم جمهوری اسلامی
تا میتونن اثر هنری از پوستر گرفته تا کلیپ و.. میسازن علیه تیم ملی
اینجاهم دوتا از بازیکنانی که در دیدار رئیس جمهور احترام گذاشتن رو لباس مأموران امنیتی تنشون کردن که بگن این تیم حکومتن، تیم نظامی هستن تا تیم ملی
اونقدر هجمه زیاده برخیش رو برای اینکه حالتون بد نشه نمیگذارم. از تهدید و تمسخر گرفته تا افشاگریهای(شایعات) ناموسی و...
#حسین_دارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸
#تلنگر
یک وقت هایی؛
بعد از دو شب نماز شب!
بعد از چند روز روزه مستحبی!
بعد از چند روز تسبیح چرخاندن!
بعد از یک کار فرهنگی در فضای مجازی و حقیقی!
و ...
کُلی سر و صدا راه می اندازیم که #آقا_چرا_ما_امام_زمان(عج)_رو نمی_بینیم؟
کُلی هم خودمون رو تحویل میگیریم!
شاید جلو آیینه هم بریم و ببینیم که #به_به!!
چقدر نورانی شدیم
اونی که دونه درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای امام زمان عج سر و صدا راه نمیندازه
به قول حاج حسین یکتا:
اون پولِ خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
دونه درشت بشیم!
خالص بشیم!
که امام زمان(عج) ماموریت هاشو به ما بسپاره!
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#حدیث_روز
✨امام على عليه السلام
زكات قدرت، انصاف داشتن است
زكاةُ القُدرَةِ، الإنصافُ
📚غررالحكم حدیث 5448
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن، زندگی، آزادی
رقص خون، برف شادی!
# برای رقص علف هرزا میون باغچه
🍃🌷🍃
@dastanayekhobanerozegar
نشر حداکثری با #صلوات
#داستان_١۴٧
🌹#مرد_قدرتمند
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به او پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_انسانهای_مؤمن_قدرتمند
#صلوات
🔷💦🔶🔷🔶💦🔷💦🔶
#داستان_١۴٨
📚 #آرامش_در_زندگی
در گذشته،
پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت:
روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
" #خوشبختی_چیزی_جز_آرامش_نیست"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#برای آرامش هرچه بیشتر مسلمانان #صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
⭕️ #دشمنان_بدانند!
اگر از سرهایمان کوهها هم بسازند، هرگز اجازه نمیدهیم که فرزندانمان در تاریخ بخوانند:
امام #خامنهای_تنها_ماند...
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات
اتل متل چجوره
دم دمای ظهوره
سید علی غیوره
ازظلم و کینه دوره
روشنگری کارشه
باعث آرامشه
حکیم و با عزته
رهبر این ملته
از نسل پیغمبره
دشمن او ابتره
ازدست او آمریکا
رفته به باد فنا
شجاع و خیلی بیسته
دشمنِ صهیونیسته
لب تر کنه این آقا
می بینه چشم دنیا
تل اویوُُ باحیفا
ما میبریم روو هوا
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی
#صلوات