#اللهم_العن_الجبت_و_الطاغوت
هدیه به روح استاد فردوسی بزرگ
شعری بر وزن شاهنامه و محتوای تبری:
به نام خداوند شیر و پلنگ
خداوند میگو و مار و نهنگ
سخن آورم یاد شاه سخن
که روشن شود دیده ی انجمن
سخن مثل فردوسی پاک زاد
به وزن و قوافی و فعل و نهاد
اگر چه چنان او سخن بافتن
در این خاک نتوان کسی یافتن
نوشتند روزی اسیری عجم
گذر کرد از پیش شاه ستم
به او گفت ای خواجه ی خوش گشاد
مرا عفو فرما ز پول زیاد
چنین گفت خواجه: که کار تو چیست؟
به نزد بزرگان عیار تو چیست؟
به گفتا نباشد چو من هیچ کس
(هنر نزد ایرانیان است و بس)
که نقاش و آهنگری ماهرم
به پیش جناب شما چاکرم
بگفتا خلیفه که ای خوش هنر
بساز آسیابی و مالی ببر
هنرمند ما گفت عالیجناب
بسازم برایت چنان آسیاب ...
که مشهور گردد به غرب و به شرق
بچرخد به بادی چنان رعد و برق
دو سه روز رد شد بر آن شیر مرد
که هر روز شد بیشتر آه و درد
به صبحی که برخاست بهر نماز
چنین گفت با حق که ای چاره ساز
مرا قوّتی ده که طغیان کنم
هر آنچه پسندی به من، آن کنم
دو دم خنجری ساخت آن خوش هنر
که سازد هنرمند را معتبر
به مسجد روان شد برای جدال
که تیغ است هر جا نشد اعتدال
قدم می زند مثل شیری ستبر
چنان یک مسلمان به پیکار گبر
به هر گام دست خدا پشت او
گره وا کند ناز انگشت او
به مسجد رسید و به صف جا گرفت
چو لؤلؤ میان صدف جا گرفت
در اندیشه ی ظلم آن خواجه بود
به او روی کرد و چنینش سرود:
(میازار موری که دانش کش است)
(که جان دارد و جان شیرین خوش است)
دو دم تیغ را برکشید از میان
رها کرد با بغض، بر کتف آن
رسید و کشید و برید و درید
به ناگه خلیفه به دوزخ خزید
به کتف و به تحت و به پا و به بَر
چنان زد که افتاد ظالم دمر
به خون ماند چون کودکی در رحِم
بر او گفت این پند و حرف مهم
(مزن بر سر ناتوان دست زور)
(که روزی به پایش در افتی چو مور)
غلامان خواجه بر او تاختند
سپر پیش آن مرد انداختند
به تاریخ بنویس با هر قلم
که این است جبران ظلم و ستم
چه کرده است آن لؤلؤ تاج دار
که رحمت بر آن همت و پشتکار
به خدمت بگیرد هنر را به رزم
که باشد هنرمند آقای بزم
(توانا بُوَد هر که دانا بُوَد)
(ز دانش دل پیر بُرنا بُوَد)
بکوش ای دل خسته آزاد باش
به هر جا چنان سرو، آباد باش
(اگر مایه ی زندگی بندگی است)
(دو صد بار مردن به از زندگی است)