#داستان۵١٧
داستان کوتاه
" #درویشی" #تهی_دست از کنار " #باغ_کریم_خان_زند" عبور میکرد.
چشمش به " #شاه" افتاد و با دست اشاره ای به او کرد.
#کریم_خان "دستور" داد درویش را به داخل باغ آوردند.
#کریم_خان گفت:
«این اشاره های تو برای چه بود؟»
#درویش گفت:
«"نام من" کریم است و "نام تو" هم کریم و "خدا" هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
#کریم_خان در حال "کشیدن قلیان" بود. گفت:
«چه میخواهی؟»
#درویش گفت:
«همین قلیان، "مرا بس است."»
چند روز بعد درویش قلیان را به "بازار" برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و "تحفه" برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست.
پس "جیب درویش" پر از "سکه" کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
چند روزی گذشت.
درویش "جهت تشکر" نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و
گفت:
« #نه_من_کریمم_نه_تو.
#کریم_فقط_خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
❖
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#یا_کریم
کرم فرما و
#کریمانه دست مابندگان ضعیفت را بگیر
به برکت #صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص_وآل_او
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار