🌸🌺💐💐💐💐🌺🌸
#داستان١٧٢
#داستان_جالب_کلاه_فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.
تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد .
تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.
اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند
.به فکرش رسید…
که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.
پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت و سیلی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟
ــــــــــــــــ
🔻نکته مدیریتی: رقابت سکون ندارد.
ــــــــــــــــ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar.
#نثار_روح_خدا_خمینی_بت_شکن
#صلوات