💔📸 عکسی که بعد از ۳۱ سال اجازه انتشار یافت!
🔺شب عملیات رمضان پشت میدان مین، رزمندهها زمینگیر میشوند از ۱۵۰ نفر داوطلب ۲۰ نفر انتخاب میشوند با گذشتن از میدان مین راه عبور بقیه باز شود. ۲۰ نفر نوبتی روی زمین غلت میزنند تا راه باز شود! این عکس، صبحِ همان شب است.!! اینها که در این عکس اینگونه آرام خوابیدهاند و اینگونه معصومانه سر را بر زمین گذاشتهاند نه نان خواستند و نه نام.
⭕️شرمشان باد، کسانی که با اختلاس، دزدی و رانتخواری ،پارتی بازی فساد و...به خون راه شهیدان خیانت کردند و میکنند.
#رزمنده #میدان_مین #عملیات_رمضان #شهادت
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
🚨به #نیروهای_ویژه بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/2571501930Cada15713d0
⚠️ کانال «پاد وحشت»⬆️🇮🇷⬆️
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی ام : شروع جنگ ۱
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي #انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي #سپاه را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن #رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا ميخواستم كه وقتي با دشمنان #اسلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و #غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.
با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌷@shahedan_aref
#عکس روزقبل حمله ازدیدگاه تپه سارات سومار
شب عملیات مسلم بن عقیل گردان حبیب ازمنطقه مین گزاری شده باسختی زیاد درزیرنورمنورهاواتش دشمن عبورکردن بچه هاتعدادی نردبان چوبی باخودهمراه داشتندمحورعبوررزمندهابه صورتی بودکه صخره های بلندکه فقط بانردبان می شدبالارفت بعضی بچه هاموقع بالا رفتن ازنردبان بدلیل استرس وگلوله باران شدیدپایین می افتادندواتفاقات وحشتناک دیگر
فرمانده گردان دستورداده بودبه هرنحوی شده ازارتفاعات بچه هابایدبالابروندنقطه ای بودuشکل که بنام (دروازه طلایی)چون تنهامکانی که اسانتربه بالای ارتفاعات می شد صعودکنندهمین نقطه بودبخاطرهمین بعثی هادردوطرف دروازه پدافندچهارلول که هواپیماها رامیزدند مستقرکرده وباان رزمندگان اسلام راکه جلوانهاداخل شیارهابودندبه رگباربسته بودندواقعاوضع سختی پیش امده بود ولی فرمانده گردان کوتاه نمی امددستوردادرزمنده هابافریادبلندتکبیربگویندوپیشروی کنندصدای تکبیررزمندگان باصدای توپ وخمپاره ورگبارمسلسلها درهم امیخته وتمام کوهستان ابه لرزه درامده بودعراقیهاکه باپیچیدن این صداهابه شدت ترسیده بودندفرارراترجیح وحرف فرماندهان خودراگوش نداده عقب نشینی میکردنداتش پدافندهای چهارلول باارپی جی۷خاموش شده بودباهمرزم خودم دراطلاعات عملیات پیش بچه ها رسیدیم حدودسه ونیم بامدادبوددریک سنگرعراقی پتورابازکرده ساعتی خوابیدم باصدای یک رزمنده که اذان صبح شده خواستم بچه هایی که زیرپتوخوابیده بودندبیدارکنم اماازجاپریدم مرده های عراقی بودکه بانارنجک رزمندهادرخواب کشته شده بودندازسنگر عراقی بیرون امدم دیدم بچه هابه من میخندندوگفتندپیش برادران بعثی خوب خوابیدی؟
#رزمنده ای ازجوین