💐🌸🌺🌺🌺🌺🌸💐
#داستان٢۴٧
#قبرزیارتگاه_حمال_تبریزی
🔹در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به #قبر_حمال_معروفه.
🔸فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی میگذراند تا از این راه رزق حلالی بهدست آورد.
🔹یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچههای شلوغ بازار مشغول حمل بار بود،
برای آنکه نفسی تازه کند،
بارش را روی زمین میگذارد و کمر راست میکند.
🔸صدایی توجهش را جلب میکند؛
میبیند بچهای روی پشتبام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، میافتی!
🔹در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک میشود و ناغافل پایش سُر میخورد و به پایین پرت میشود.
🔸مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند:
نگهش دار!
🔹کودک میان آسمان و زمین معلق میماند.
پیرمرد نزدیک میشود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
🔸جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع میشوند و هرکس از او سوالی میپرسد.
🔹یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید
حضرت خضر است،
کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
🔸حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونهای واقعه را تفسیر میکنند،
به آرامی و خونسردی میگوید:
خیر،
من نه امام زمانم،
نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید.
🔹من کار خارقالعادهای نکردم بلکه ماجرا این است که :
#یک_عمر_هرچه_خدا_فرموده_بود،
من #اطاعت_کردم،
#یک_بار_هم_من_از_خدا_خواستم، #او_اجابت_کرد.
🔸اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و #قبرش_زیارتگاه_مردم_تبریز_شد.
🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند
═✧❁🌸🌸🌸❁✧═
نثار تمامی خوبان روزگار
#دهانتان_را_معطر_کنید_با #صلواتی_بر_محمد_وآل_محمد_ص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┅═✼🍃🌷🌷🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
═✧❁🌸🌸🌸🌸❁✧═
🔅🔅🔆🔅🔅
#داستان٢۵٣
#ضرب_المثل
👂#بشنو_و_باور_نکن👂
در زمانهاي دور،
مرد خسيسي زندگي مي كرد.
او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود .
شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت:
باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد.
چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت :
اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد.
باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند،
باربر گفت :
بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد.
نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود .
به باربر گفت :
اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ،
#بشنو_و_باور_مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست .
ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند .
باربر پرسيد:
خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم .
يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت :
بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ،
#بشنو_و_باور_مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت:
خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد.
مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت :
اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ،
#بشنو_و_باور_مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ،
بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت: اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ،
#بشنو_و_باور_مكن
از آن پس،
وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه:
:بشنو_و_باور_مكن
👇👇👇👇👇
نثار تمامی خوبان روزگار
#دهانتان_را_معطر_کنید_با #صلواتی_بر_محمد_وآل_محمد_ص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
❣💚💕❣💚❣❤️❣💚❣💕💚❣
#داستان٢۵٩
#نمک_و_نمک
مرد و زن نشسته اند دور ِسفره.
مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است،
لبخندی میزند و میگوید :
"چقدر تشنه ام !
زن بی معطلی بلند میشود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه میرود.
سوراخ های نمكدان سرِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه سوپ زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند .
مرد تشكر می كند،
صدایش را صاف میكند و میگوید :
"میدونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟
و سوپ بی نمكش را میخورد ؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را میخورد ؛با لبخند!
✅ #زندگی_زیباست
#به_شرط : #مهر_و_گذشت😊
#نثار_بابای_ارسال_کننده_اش
#صلوات
برای تمامی خوبان روزگار
#دهانتان_را_معطر_کنید_با #صلواتی_بر_محمد_وآل_محمد_ص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#داستان٢۶٠
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مىخاست
و كلید بر مىداشت و درب خانه
پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را
در خانه چوپانى خود مىگذراند.
سپس از آنجا بیرون مىآمد
و به نزد امیر مىرفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح
به خلوتى مىرود و هیچ كس را
از كار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند كه
در آن خانه چیست.
روزى ناگاه
از پس وزیر بدان خانه در آمد.
وزیر را دید كه پوستین چوپانى
بر تن كرده و عصاى چوپانان
به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند.
امیر گفت:
«اى وزیر این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت:
هر روز بدین جا مىآیم
تا ابتداى خویش را فراموش نكنم
و به غلط نیفتم،
كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد،
در وقت توانگرى،
به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد
و گفت:
بگیر و در انگشت كن
تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
نثار تمامی خوبان روزگار
#دهانتان_را_معطر_کنید_با
#صلواتی_بر_محمد_وآل_محمد_ص
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
┅═✼🍃🌼🌸🌷🌸🌼🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar