📚 #داستان١٠٢٨
🌹سلام بر ابراهیم🌹
این داستان:
#ماتورادوست_داريم
راوی:
جواد مجلسي
پائيز سال 1361 بود.
بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به :
#حضرت_زهراس بود
. هر جا ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســهآفرينيهاي او را در عملياتها تعريف ميكردند.
همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم.
به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا بخواند.
شــب بود.
ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم،
يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند.
بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت:
من مهم نيستم،
اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم:
حرف بچهها را به دل نگير،
آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه:
ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat