📚 #داستان٩٧٠
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت15
بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد.
سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت میزدم.
بعد يك گوشــه نشستم.
نيم ساعتی گذشت.
کمی آرام شدم.
راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود.
همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند.
خيلی خوشحال بودند.
يکدفعه همان آقا من را صدا کرد.
برگشــتم و با اخم گفتم:
بله؟!
آمد به ســمت من و گفت:
شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟
با عصبانيت گفتم:
فرمايش؟!
بيمقدمه گفت:
آقا عجب رفيق با مرامی داريد.
من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم،
شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش،
مادر و برادرام بالای سالن نشستند.
كاری كن ما خيلی ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد:
رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت.
نميدونی مــادرم چقدر خوشحاله.
بعد هم گريهاش گرفت و
گفت:
من تازه ازدواج کردهام.
به جايزه نقدی مسابقه هم خيلی احتياج داشتم،
نميدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم.
کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.
بعد گفتم:
رفيق جون،
اگه من جای داش ابرام بودم،
با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نميکردم.
اين کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظی کردم.
نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.
در راه به کار ابراهيم فکر میکردم.
اينطور گذشت کردن،
اصلاً با عقل جور درنمیياد!
با خودم فکر میکردم،
پوريایولی وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت.
اما ابراهيم...
ياد تمرينهای سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم.
ياد لبخندهای
آن پيرزن و خوشحالی آن جوان، يکدفعه گريهام گرفت.
عجب آدميه اين ابراهيم!
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat