💐💐🌸🌺💕🌺🌸💐💐
#داستان١٧٣
📚 #در_شهری_که_موش_آهن_میخورد،
#کلاغ_هم_کودک_میبرد
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد.
بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد.
پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود،
آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد،
با ناراحتی گفت:
دوست عزیز،
من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد.
بنابراین گفت:
بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد،
تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده،
بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم.
بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت.
اما زمانی که از خانه او خارج میشد،
فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت.
دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود،
گفت:
پسرم دوست عزیز،
من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید،
چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت:
اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم،
فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.
دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:
آخر چطور امکان دارد کلاغی که در وزنش نیم من نیست،
کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟
مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد:
تعجبی ندارد.
در شهری که موش میتواند آهن بخورد،
میگه کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.
دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت:
حق با توست.
فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.
بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت:
بله،
اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم،
اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚 از کتاب
#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#نثار_راست_گویان_تاریخ
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💐💐💐💐💐🌸🌺