🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_وسوم
#تام_هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.
در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد.
بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد.
اما چطوری از پس آن هیکل
بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:
«تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»😊😉
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🍀🌺🌸
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از دایی رضا
#پهلوی
⭕️ ۱۲۰۰۰ طلاق نتیجه کشف حجاب رضاخان
👈 فقط در همان ماه اول، تنها در تهران!
🔰 از یک منبع بیطرف بشنوید + عکس
🔹پس از اینکه رضاخان پروژه کشف حجاب را اجرا کرد، دیری نپایید که آثار خانمانسوز آن مثل فروپاشی نظام خانواده و کاهش عفت عمومی آشکار شد. در این زمینه کافی است، نگاهی به کتاب «تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم» اثر جعفر شهری بیندازیم که با تأسف فراوان مینویسد: به محض اجرای کشف حجاب، نسبت طلاق به ازدواج، ۶۰۰ به ۱۰۰ فزونی گرفت، به صورتی که:
🔹 "در برج اول اعلام آزادی زنان، بیش از ۱۲ هزار زن، تنها در تهران از شوهرانشان جدا شده و راهی خیابانها گردیدند"... خلاصه، "از آزادی زن چیزی که عاید شد اینکه میزان فروش پودر، ماتیک و لوازم توالت و البسه بدننما و اسباب قر و فر به مقدار قابل توجهی سیر صعودی در پیش گرفت و مردانی که راه خیانت و ناراستی و دزدی و تقلب آوردند"... (ر. ک: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم، جعفر شهری، ج ۱، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، چ ۳، تهران ۱۳۷۸، ص ۵۸۸ - ۵۸۹.) شگفتی ماجرا زمانی روشن میشود که این آمار را نه با وضعیت امروز تهران، بلکه با جمعیت پایین تهران در آن روزگار محاسبه کنیم که به گفته برخی منابع به ۳۰۰ هزار نفر نمیرسید
@daeireza
🌺🌸💕💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_وچهارم
⚠️ #روایت_یک_داستان_واقعی!
چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
🙏 به امید تعجیل در ظهورش صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#نیایششبانه
خدايا
چشم جويبار عشق مرا به تماشاي دريايت روشني ده ،
مبادا دل من اسير كوي ديگري شود
و پيشاني محبت من بر خاك ديگري بسايد...
خدايا
مرغ دلم كه در دام توست،
مبادا كه ياد آشيان ديگري كند...
خدايا
هم زمان با رشد گياه محبتت در باغچه ي دلم
هر چه هرزه گياه هست از ريشه بخشكان....
@Dastanayekhobanerozegar
#خدا_و_خفاش✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
#داستان_سی_و_پنجم
روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند.
🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا
کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد
🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ،
حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید.
خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل
خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند.
اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند.
اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد.
سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.
آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم .
باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم .
آب گفت: غرقش می کنم .
مار گفت: به زهر کارش سازم .
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم.
خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم.
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد.
🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور.
📚 انوار المجالس
✏️ ملامحمدحسین ارجستانی
#مذهبی
@dastanayekhobanerozegar
🍃
🍂🍃
🌺 🍂🍃
☘🍄☘🍄☘🍄☘
#داستان_سی_ششم
#خداشناسی
از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید...
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد
اینطوری پای خود را گچ گرفت
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی
مغرور نشوید...
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند.
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
#پس_خوب_باشیم_و_خوبی_کنیم.
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_هفتم
#انسانیتدیننمیشناسد
در شهر رشت بر حسب اتفاق در خیابان سعدی رشت به مزاری رسیدم و با سرگذشتی عجیب آشنا شدم
منطقه ای بود متعلق به هموطنان ارمنی و در آن منطقه مزاری بود متعلق به یک انسان آزاده به نام #آرمنمیناسیان
بعدها وقتی در مورد آرمن جستجو کردم بیشتر با این آزاده مرد آشنا شدم
آرمن در شهر رشت زاده شد دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود روزی مادرش برای آرمن پالتویی خریداری میکند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی میپوشاند اما در برگشت آرمن پالتو را بهمراه نداشت وقتی با سوال مادر روبرو میشود میگوید یکی از همکلاسهای مسلمانش لباس مناسب نداشته پالتو را به وی بخشیده
بعدها آرمن به داروسازی تجربی رو آورد و شهرت آرمن از همینجا شروع شد آن مرد بزرگ متعدد مشاهده میکرد که افرادی هستند که هزینه داروهای خود را ندارند یا بدلیل فقر اصلا دسترسی به دارو ندارند و آنزمان هم ایران دچار فقری فراگیر بود.
آرمن با هزینه خودش شبها نیمه شبها بسمت تهران راه می افتاد و صبح هنگام در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری یا تهیه میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد و سپس ظهر هنگام خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یکسوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد در ابتدا عده ای کوته فکر علیه آن ابرمرد دست به اتهام سازی و شایعه پراکنی زدند و با تاکید بر ارمنی بودن وی ،داروها را حرام و... میدانستند و چند مرتبه آرمن بخاطر همین ناجوانمردیهای و اتهامات به زندان افتاد اما آن آزاده مرد عزم داشت که #مسیح_رشت شود زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزاده مرد اعتماد کردند داروخانه آرمن تبدیل شد به قبله و ماوای بیپناهان و مستضعفان رشت اما آرمن خسته نشد آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد تا علمای رشت به خزیارت او رفتند آنزمان امام جماعت مسجد جامع رشت در اختیار آیه الله ضیابری بود آیه الله به حریم و آزادگی آرمن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست آن ابرمرد گذاشت و اولین داروخانه شبانه روزی ایران را در شهر رشت بنا نهادند مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرمن هجوم می آوردند تجار شهر پول خود را به آیه الله ضیابری میدادند و آیه الله نیز پول را دودستی تقدیم آرمن مینمود تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود.
بعدها آیه الله ضیابری و آرمن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس نمودند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت وقت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند.
پس از رشت آرمن تلاشی وافر را برای سرای تاسیس سالمندان در تهران مبذول داشت و توانست با زحمت و مرارت زیاد سرای سالمندان کهریزک را بنا نهد که هر سه بنای خیر آرمن تا کنون به فعالیت خود ادامه میدهند.
هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک.
در سال ۱۳۵۶ آن آزاده مرد در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال خدمات رسانی بود در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد جا برای سوزن انداختن نبود مردم گیلان از هر فرقه وایین آمدند و عظمتی خلق شد بنام #تشییعمسیحرشت...
جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمیکرد بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود #مردم_تکبیر_گویان_و_صلوات فرستان_جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند در ابتدا مسلمانان اجازه دفن آن ابرمرد در قبرستان ارامنه را نمیدادند و میخواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند اما با میانجیگری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند....
نهایتا جسد آن آزاده مرد را در همانجا دفن کردند...
آری #آرمن_میناسیان_عنوان_مسیح_رشت را پیدا کرد و در هنگام مرگ سر سوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما دنیایی را در سوگ خود نشاند...
#آزادگی_به_دین_و_مذهب_نیست همینکه #در_خدمت_خدا_و_خلق_خدا_باشی_کافیه
خدایش بیامرزد او را
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_سی_وهشتم
🌱بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌱
#سلام_بر_ابراهیم ۹
والیبال تک نفره
جمعی از دوستان شهید
🔹 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است.
🔹 در زنگ های ورزش همیشـه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد. یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بودیم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.
🔹 بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی می کردیم. خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند.
🔹 اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب، در آنجـا یک زمین والیبال بود که بچههای رزمنده در آن بازی می کردند.
🔹 یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت. ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: هر طور صلاح می دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند.
🔹 ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقای داودی گفت: چند تا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
🔹 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زیادی هم تماشاگر بودند.
🔹 ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
🔹 آنها باورشان نمی شد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکارها بازی کند.
🔹 یکبار هم در پادگان دوکوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم. یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس همه شما یکطرف، من هم تکی بازی می کنم!
🔹 بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اینقدر نخندیده بودیم، ابراهیم هر ضربه ای که میزد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند!
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی را برد.
🔺... ادامه دارد
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع اسکوتر در ۶۰ سال قبل!
🔹️اسکوتر برقی حدود ۶۰ سال پیش اختراع شد ولی مورد استقبال قرار نگرفت! تازه مسخره هم شد. اما الان جز پروفروش ترین وسایل حمل نقل شهری در شهرهای پیشرفته است. حتی خیلی از شهرها پیک اسکوتری دارند!
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
سلام آقا:
تو مهم ترین ثروت زندگی ات هستی
برای دل خودت زندگی کن
نه برای دیگران
مهم خودتی
یه زندگی بساز که ازدرون
حال دلت خوب باشه
نه اینکه فقط ازبیرون خوب به نظر بیاد
خودتو دوست داشته باش
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌷🌷🌷🌷
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_سی_ونهم
#برکت_در_اموال
✏️ #امام_کاظم_(ع)در مورد برکت در مال حلال فرمود:
گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد.
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ توله.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است.
ولی در واقع برعکس است.
گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها..
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند.
علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.»
📚 الكافي،كلينى، ج5 ،ص125
@dastanayekhobanerozegar
✏️ #اشک_خدا
🍁🍂🍃
🍂🍃
🍁
#داستان_چهلم
زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام.
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد ، کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی ، درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله ، ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
#بازخوانی
🍄🍄🍄🍄🍄🍄
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍃
🍂🍃
🌺 🍂🍃
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_ویکم
#دلقک_فرعون
فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید.
روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
پرسید: تو کیستى ؟
گفت :
من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام .
دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد.
آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد:
پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید:
اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.
انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_ودوم
#صدقه_دادن_و_سوسه_شیطان
در #انوار_جزائری است که در سال قحطی، در مسجدی واعظی روی منبر بود و میگفت:
کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند، صدقه بدهد.
مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید تعجّب کنان به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد.
وقتی که به خانه رسید و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سال قحطی رعایت زن و بچّه و خودت را نمی کنی؟
شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت.
از او پرسیدند چه شد؟
هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟
پاسخ داد:
من شیطان ها را ندیدم لکن مادرشیطان را دیدم که نگذاشت.
#انسان_میخواهد_در_برابر_شیاطین_مقاومت_کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد.
(اخلاص و انفاق- دستغیب- ص۱۵۵)
🌸🌺💕💕💕
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#داستان_چهل_وسوم
#دعای_پدرو_مادر
وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ،
بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش
برده است .
دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .
همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود .
در این حال که
بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود .
من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم .
قسمتی از زندگی آیت الله العظمی
مرجع تقلید مرحوم سیدشهاب الدین مرعشی نجفی
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند...
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
و عشق هایی که نثار می کنند....
آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند...
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست،
با انتخاب هایشان...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_چهل_و_چهارم
#پدر_تیم_استقلال
🔵شاهرخ بیانی: هیچکس نتوانست جای مرحوم پورحیدری را در استقلال بگیرد/ او اگر حرفی میزد پای آن میایستاد و خیلی از کارها را یکتنه پیش میبرد
🔹منصورخان اولین مربی من بود؛ سال ۵۶ که من به تیم تاج آمدم، ایشان کمک آقای جکیچ بود و در کنار این بزرگان بودیم. من با منصور خان زندگی کردم و خیلی خوشحال بودم که ایشان اولین مربی من بودند و پس از آن هم سرمربی شدند. او یک آدم استثنایی بود که هیچکس از او رنجیده نشد؛ بسیار باشخصیت، باکلاس و با پرستیژ بود و عاشقانه استقلال را دوست داشت و تمام زندگیاش را وقف تاج و استقلال کرد. من چیزهای زیادی از مرحوم پورحیدری یاد گرفتم. اگر از تمام شاگردانش سوال کنید، حتی یک نفر هم نیست که از ایشان رنجیده شده باشد و حتی کسانی هم که رزرو بودند و بازی نمیکردند، هیچوقت به او بی احترامی نکردند.
🔹ایشان دروغ نمیگفت و هر اتفاقی هم میافتاد، خودش بود؛ هیچکس هیچ دروغی حتی دروغ مصلحتی از ایشان نشنید. اگر حرفی میزد پای آن میایستاد و خیلی از کارها را یکتنه پیش میبرد؛ زمانی که بعضی از بازیکنان نمیخواستند به استقلال بیایند، از جیب خودش هزینه میکرد و حتی یک مغازه خیلی بزرگ داشت که آن را هم به خاطر استقلال فروخت. مرحوم پورحیدری یک آدم خاص و استثنایی بود و همه این را میدانند. با وجود اینکه گاهی بعضی از بازیکنان نیمکت نشین از سرمربی ناراحت میشوند و پرخاش میکنند اما هیچکس از ایشان ناراحت نشد. استثنا بود... واقعا استثنا بود!
🔹همه به هر دری میزنند و همه کار میکنند که سرمربی تیم ملی بشوند اما مرحوم پورحیدری سرمربی تیم ملی بود و زمانی که دید استقلال به او احتیاج دارد، در دوره آقای صفایی فراهانی تیم ملی را رها کرد. حتی خود من از ایشان پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت استقلال به من نیاز دارد و من باید بیایم و کمک کنم. مشخص است کسی که تیم ملی را به خاطر استقلال رها میکند، چقدر این تیم را دوست دارد. تمام زندگی ایشان استقلال بود و من ندیدهام که کسی این کار را بکند.
🔹ایشان واقعا پدر بود و هر کدام از بازیکنان مشکلی داشتند، با ایشان به عنوان پدر و بزرگتر خانواده مطرح میکرد و منصور خان هم واقعا پدری میکرد. خاطرم هست به آقای حسینی که در حال حاضر کاپیتان استقلال است، در استادیوم مرحوم حجازی یک اتاق بد داده بودند که حتی کولر هم نداشت اما با هم رفتیم و خود منصور خان برای او یک آپارتمان گرفت. ایشان زمانی هم که مربی نبود و فقط کنار تیم حضور داشت، باز هم بازیکنان مشکلات خود را با او مطرح میکردند و حتی مدیرعاملها هم او را کنار تیم نگه میداشتند تا کمک بگیرند. منصور خان تمام حاشیهها را از تیم دور میکرد و هر زمانی که حضور داشت، آرامش حاکم بود و هیچکس به خودش اجازه صحبت نمیداد؛ به همین دلیل لقب پدر، برازنده او بود.
@dastanayekhobanerozegar
ماهی:
🌺☘ #زیبا_ترین_متن_دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
#وای_بر_من_اگر_قدر_ندانم…
@dastanayekhobanerozegar
#بکُشش✏️
ﺩﺭﺧﺖِ ﻧﺨﻞ؛ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ؛
وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند "بکُشش"
ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانند ﮐﻪ ﭼﻪ میگویم.
انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ.
ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود.
ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد...
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ!
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ!
🍃
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸
#داستان_چهل_وپنجم
📚 #تاجر_خرمایی_که_هرگز_ضرر_نمیکند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
#سبحان_الله_از_دعای_مستجاب_مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
#خداوندا_برّ_و_نیکی_به_والدین_را_به_ما_عطا_کن .
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان_چهل_وششم
📚 #حکایت_«خر_در_گل_مانده»
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!
دُم خر از جای كنده شد.
فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده!
مرد برای فرار به كوچهای دوید ولی بن بست بود.
خود را در خانهای انداخت.
زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.
صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد.
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود.
چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است.
قصاص طلب میكنم.
قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!
جوان پدر مرده را پیش خواند.
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.
به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!
جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بیمورد محكوم شد!
نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد.
حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند.
برای طلاق آماده باش!
شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال میكرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد : من شكایتی ندارم.
میروم مردانی بیاورم.
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد...!
#حسین_منزوی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌺💕🌺💕🌺💕🌺
#داستان_چهل_وهفتم
📚 #ثواب_تلاوت_قرآن_برای_جوان
هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.
آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.
پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.
📚ثواب الاعمال صفحه226
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌺🍄🍄🍄🍄🌺🌸
#داستان_چهل_وهشتم
#فرشته_و_شیطان🔥🧚♂
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار ، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجوپرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید،نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود ،اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند...
سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.
پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت به هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت.از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود.
چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟ گفت : شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی.امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده
داستانی بسیار تامل بر انگیز است،خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید،این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم...
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_چهل_ونهم
#عدالت_دقیق_و_عجیب_خداوند!
روزى حضرت موسى(ع) از كنار كوهى عبور مىیكرد، چشمه اى در آن جا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه اش را كه پر از درهم بود از روى فراموشى در آن جا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد تا آبی بنوشد چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى بر سر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه ی پول خود به چشمه بازگشت و چون كيسه اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفت و گفت:
كيسه مرا تو برداشته اى!
چون غير از تو كسى اينجا نيست.
پير مرد گفت:
من از كيسه تو خبر ندارم.
بحث بين اسب سوار و پير مرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد.
اسب سوار، پيرمرد را كشت و از آن جا دور شد!
موسى(ع) كه ظاهر حادثه را عجيب و بر خلاف عدالت مىديد عرض كرد:
پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است؟
خداوند به موسى(ع) وحى كرد:
آن پيرمرد هيزمشكن، پدر اسب سوار را كشته بود، لذا امروز توسط پسر مقتول قصاص شد.
پدر اسب سوار به اندازه همان پولى كه در كيسه بود به پدر چوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حق خود رسيد.
به اين ترتيب قصاص و اداى دين انجام شد، و من داور عادل هستم.
📜بحارالانوار، ج 61، ص 117 و 118
🌸🌸🌸🌸
با سلام
شما ودوستانتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄
#داستان_پنجاهم
🍂 #اثر_عاق_والدین
✍🏻 روزی با مرحوم پدر (علّامۀ طهرانی) سوار تاکسی شدیم و به مسجد میرفتیم؛ رانندۀ تاکسی همینطور ابتداءاً از آقا سؤال پرسید :
چرا من به هر کاری دست میزنم به بن بست میرسم، با اینکه شرائط این کار همه مهیّا بوده مانعی هم نیست ولی باز به بنبست میرسم؟
✍🏻 تعبیر خود راننده این بود که میگفت من مثل کلاف سردرگم شدم؛ تاکسی نو خریدم مشغول کار شدم باز ضرر میکنم.
✍🏻 آقا فرمودند : پدر و مادرت از تو راضی هستند؟
گفت : نه! راضی نیستند؛ من اصلاً نمیخواهم که آنها را ببینم، بیست سال است که ما با هم اختلاف داشته و رفت و آمدی نداریم.
✍🏻 آقا فرمودند : تنها راه درست شدن کار شما این است که پدر و مادر را از خود راضی کنی؛ راه منحصر به این است.
👌 عاقّ والدین این طور است که نه تنها برای انسان ضیق و تنگی و قبض میآورد که کار دنیایی انسان نیز به هم میریزد.
🌺💕🌺💕🌺💕🌺
@dastanayekhobanerozegar
🍄💕🍄💕
#داستان_پنجاه_ویکم
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست
🔶 بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌺💕💕💕💕💕🌺🌷
#داستان_پنجاه_دوم
#سوژهسخنطنز😁
-کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود،
-ثروتمندی مغرور به او رسید و با تکبر گفت:
-بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!😎
-کشاورز نگاه معنا داری ب او انداخت و گفت:
-دارم یونجه میکارم!!! 😂😁😂
#لبخنـــــد🌱🌿
-در یک روز گرم بهاری، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🍃
-شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
-برگی سبز و درشت و زیبا 🌿به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
-در این حین باغبان تبر 🔨به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی🌳 که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. -وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنهابرگ سبز آن🌿، از قطع کردنش صرف نظر کرد.
-بعد از رفتن باغبان، دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند،
-تا این که به ناچاربرگ🌿 با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد.
-باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، و برگ سبزی برآن ندید یقین پیدا کرد که خشڪ شده و بی درنگ با یک ضربه 🔨آن را از بیخ کند..
-امامـــــ علی ؏ میفرمایند:
-مبادا هرگز دچار خودپسندى گردى و به خوبیهاى خود اطمینان کنى
-ڪه از بهترین فرصتهاى شیطان براى هجوم آوردن به توستـــــ.
📚نهج البلاغھ.نامه ۵۳
—————————————————
با سلام
دوستان خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
4
🌷🌺💕💕💕💕💕🌺🌷
🍄🍄🍄🍄
#داستان_پنجاه_وسوم
#حرف_مفت_زدن_ممنوع
👈 وقتي ناصرالدين شاه تلگراف را به ايران آورد و نخستين تلگرافخانه افتتاح شد، مردم به اين دستگاه تازه بياعتماد بودند. براي همين اجازه داد كه مردم مدتی پيامهاي خود را رايگان به شهرهاي ديگر بفرستند.
وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايرانيها ضربالمثلي دارند كه میگوید؛ (مفت باشد، كوفت باشد) همينطور هم شد.
__مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيامهايشان راهي تلگرافخانه شدند.
دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد، مخبرالدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند؛
از امروز حرف مفت قبول نميشود.
واین مثل حرف مفت زدن ممنوع از اینجا وارد ادبیات ما شد....
با سلام
خود ودوستانتون به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌸🌸🌸🌺🌺🌺
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
مهم حرف مردم نیست
مهم اینه که خودتون همو دوست داشته باشین
🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar