هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🌼🔶💐💐💐🔶🌼🔶
🔴 #داستان_نودوششم
#برخورد_خشن_راننده_اتوبوس_با #شهید_مطهری_به_خاطر_لباس_روحانیت
👤 #شهید_مطهری
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد.
نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت.
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم!
🔸 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید.
مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم:
این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه اش با من همان بود که بود.
✅ شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند.
آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد.
او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
🔹 اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
گفت:
خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم.
باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.
🔸 من سرگذشتی دارم.
پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود.
من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم.
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
✅ معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، می گوید:
این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
💢 این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
بعد من پیش خود گفتم:
خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه اش را میگیرد، به زیارت امام رضا(ع) میرود.
📙 حماسه حسینی، ج۱، ص۸-۲۳۶(با اندک تلخیص)
➖➖➖➖➖➖➖
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌺🌹🌹🌺🌷
#داستان_نودوهفتم
#شهید_بهرام_شکری
دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید...
فعاليتهاي بهرام در جهت فرهنگسازي ميان خانوادههاي كمبضاعت مناطق پايين شهر و مدارس براي حفظ و نگهداري از دندانهايشان و تلاش براي فراهم كردن امكانات دندانپزشكي با حداقل هزينه در اين مناطق، آنقدر وسيع و مشخص بود كه استاد دكتر«استفان الكسانيان1»در كتاب خود به نام« سلامت دهان و دندان» از بهرام بسيار نام برده.
او از خاطراتش در مراجعه به درمانگاههاي جنوب شهر مينويسد و از خدمات بهرام ميگويد و معتقد است كارهاي بهرام در جهت فرهنگسازي بهداشت وحفظ سلامت دهان و دندان در بينمردم فقير اين مناطق بسيار موثر بوده است كه متأسفانه زحمات مداوم او درنيمهي راه نا تمام ماند.
#ایران
#شهید_مدافع_سلامت #ترور_بدست_منافقین #مردان_پولادین
#صلوات_یادمون_نره_نثارش_کنیم
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_نودوهشتم
گفت :
زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم :
خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت:
چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت :
آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔷✨☀️🔶🔷🔷🔶✨☀️🔷
#داستان_نودونهم
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.
من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم.
او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است.
برنیس و پت هم نمی روند.
او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت:
«تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد.
مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم..
ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم.
اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم:
«مادرت کجاست؟»
به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم:
«هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند.
دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم:
«کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.
برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد.
من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم:
«مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم.
روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت.
نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت:
« من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد.
من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌼🌸💕💕🌸🌼💕💕🌸🌼
#داستان_صدم
📚 #داستان_زن_با_حیا
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟
همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.
این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
ابن جوزی در کتاب مدهش می نویسد:
مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد.
آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد.
با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است.
پیش رفت سلام کرده ، گفت :
تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده ، دعایی درباره ی من بکن .
آهنگر این حرف را که شنید ، شروع به گریستن نمود .
گفت :
گمانی که درباره ی من کردی، صحیح نیست من از پرهیزگاران و صالحان نیستم .
پرسید :
چگونه می شود با این که انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست ؟!
پاسخ داد:
صحیح است ولی از دست من هم سببی دارد آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود .
آهنگر گفت:
روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم .
زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ،
گفتم :
اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت:
ای مرد!
از خدا بترس،
من اهل چنین کاری نیستم .
گفتم :
در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت.
طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت:
همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم .
وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم.
پرسید:
چرا قفل می کنی؟
اینجا کسی نیست .
گفتم :
می ترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود.
در این هنگام زن چون برگ بید به لرزه افتاد قطرات اشک چون ژاله از دیده می بارید، گفت:
پس چرا از خدا نمی ترسی؟!! پرسیدم :
تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای ؟!!!
گفت :
هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است .
چگونه نترسم ؟!!
با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت:
ای مرد!
اگر مرا واگذاری، به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند.
دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم احتیاجاتش را برآوردم .
با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت برسر داشت، به من فرمود:
یا هذا !
جزاک الله عنا خیرا
(خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند)
پرسیدم :
شما کیستید؟
گفت:
من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند
پرسیدم :
آن زن از کدام خانواده بود؟
گفت :
از بستگان رسول خدا .
سپاس و شکر فراوانی کردم به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨
#داستان_١٠١
✍پندانه
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم.
او گفت:
نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚
🔹️
@dastanayekhobanerozegar
─┅═ঊঈ☘️🌼🍀 ঊঈ═┅─
🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹
#داستان_١٠٢
💠 #تو_در_روز_عاشورا_شهید_خواهی_شد💠
🌸بعــد از شــهادت اصغر وصالی، ابراهيــم (هادی) را ديدم كه با صداي بلنــد گريه ميكرد.
ميگفت:
هيچكس نميداند كه چه فرماندهاي را از دست دادهايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
🌸اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در #ظهر_عاشورا به دست آورد.
🌸ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلانغرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد.
در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود!
پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم.
🌸ابراهيم ميگفت:
اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد.
برادرش گفته بود:
اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.
📙 #از_کتاب_سلام_بر_ابراهیم ۱
🌹صلوات یادمون نره
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹🔷🌹 #داستان_١٠٢ 💠 #تو_در_روز_عاشورا_شهید_خواهی_شد💠 🌸بعــد از شــهادت اصغر وصالی، ابراهيــم
#ارسالی_از_یه_فرزند_شهید
به این حقیر بابت ارسال خاطره ای از شهید ابراهیم هادی رحمت الله علیه
🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲🔲
#داستان_١٠٣
#دست_بالای_دست_بسیار_است
متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت:
می توانی کاری بکنی که #علی_بن_محمد کنف شود؟!
- چه جور کاری؟
- نمی دانم!
هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود.
اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم.
شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت.
نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو!
ببینم چه می کنی!
@Dastanekhobanerozegar
به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند.
از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید.
وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند.
بفرمایید. بخورید.
بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد.
حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد.
دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد.
این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
@Dastanayekhobanerozegar
امام فهمید هدف چیست.
آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند.
آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت:
او را بگیر.
امام به شعبده باز اشاره کرد.
شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد.
این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد.
شیر درنده او را درید و خورد.
سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست!
برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند.
چند نفری غش کرده بودند.
گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند.
اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:
#ای_علی_بن_محمد!
حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین!
خواستیم مزاح کرده باشیم.
حال بنشین غذایمان را بخوریم.
واقعا که دست بالای دست بسیار است!
- به خدا قسم! شعبده بازی نبود.
این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
وای بر متوکل!
آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟
آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟!
امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛
حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.
بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
🔰🔰🔰
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
#ذکر_شریف_صلوات_رو_به_همه_یادآوری_کنیم.
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🔴 #تفکر_و_تعقل ...!
🎙 #دکتر_محمود_انوشه
#سفارش_امام_علی (ع) به فرزندش
#امام_حسن (ع)
پسرم! چهار چيز از من يادگير
(در خوبيها) و
چهار چيز به خاطر
بسپار (در هشدارها ) كه تا به آنها
عمل كني زيان نبيني.
خوبيها؛
💫همانا ارزشمندترين بي نيازي عقل است
💫 و بزرگ ترين ترس بي خردي است
💫 ترسناك ترين تنهايي خودپسندي است
💫 و گرامي ترين ارزش خانوادگي، اخلاق نيكوست.
هشدارها؛
💫 پسرم! از دوستي با احمق بپرهيز، همانا مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيان مي كند.
💫 از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا از آنچه كه سخت به آن نيازي داري از تو دريغ مي دارد.
💫و از دوستي با بدكار بپرهيز كه با اندك بهايي تو را مي فروشد.
💫 و از دوستي با دروغگو بپرهيز كه او به سراب ماند دور را به تو نزديك و نزديك را دور مي نماياند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_بر_ائمه_ی_طاهرین
هدایت شده از Ali Jafari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آداب غذا خوردن❗️
🎤آیت الله مجتهدی تهرانی ره
🌙کانال معرفتی #نمازشب 👇
https://eitaa.com/joinchat/3463250005Ca6b1a984ed
🔷💐🔷💐🔷💐🔷💐🔷
#داستان_١٠۴
#شمش_طلا_و_معجزه_امام_صادق_علیه_السلام.
گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند:
- خزانههای زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنجها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!
بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند.
زمین شکافته شد،
حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شکاف زمین بنگرید!
اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید میدرخشیدند.
یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:
- یا بن رسول الله!
خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال
دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است.
#ولایت_ما_خاندان_اهلبیت_بزرگترین_سرمایه_است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت! [۱]
----------
[۱]: بحار، ج ۱۰۴، ص ۳۷
#صلوات_بروح_مطهر_امام_ششم
🌸🌺💕💕💕🌺🌸
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
میرزا جواد آقا #ملکی_تبریزی رحمةاللهعلیه:
⭐️ خدا را شاهد میگیرم که من از متهجدین و #شب_زندهداران کسی را میشناسم که به هنگام #سحر صدای فرشتهای که او را بیدار میکند، میشنود.
فرشته با لفظ «آقا» به او خطاب می کند و آن شخص با این سخن بیدار می شود و به #نماز_شب می ایستد.
(گویا احوال خودشان رو می فرمایند...)
📘سرگذشت عارفان به نقل از اسرار الصلوة ص٢٣۶
#میزاجوادآقاملکی_تبریزی_ره
💽
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar 💽
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#داستان_١٠۵
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی فردی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلّغ جوان یک ریز صحبت می کرد،
عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد:
«خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد:
«نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید،
#اما_خود_شما_هیچ_کمکی_به_من_نکردید.»...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
دوستان ارجمند خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت کنید...
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_یادمون_نره
☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘
#داستان_١٠۶
📚 #بهترین_شمشیر_زن
جنگجویی از استادش پرسید:
بهترین شمشیرزن كیست؟
استادش پاسخ داد:
به دشت كنار صومعه برو.
سنگی آنجاست.
به آن سنگ توهین كن.
شاگرد گفت:
اما چرا باید این كار را بكنم؟
سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت:
خوب با شمشیرت به آن حمله كن.
شاگرد پاسخ داد:
این كار را هم نمی كنم.
شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد.
من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟
استاد پاسخ داد:
بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
دوستان ارجمند خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت کنید...
@dastanayekhobanerozegar
ذکر صلوات رابرلبان داشته باشیم
💐🌼🌼💐🌼🌼💐🌼🌼💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت داستان جوانی که به امام زمان عج بدبین بود و جشن های نیمه شعبان را مسخره میکرد.
🎙 #استاد_امینی_خواه
#کلیپ_مهدوی
🆔 eitaa.com/nimeh_shaban
#صلوات_برای_سلامتی
#امام_عصرعج
💥#مسیر_رسیدن_به_توحید
✍🏻مرحوم شیخ رجبعلی خیاط فرموده اند:
📌به نظر حقیر، اگر کسی طالب راه نجات باشد و بخواهد به کمال واقعی برسد و از معانی توحید بهره ببرد، باید به چهار چیز تمسک جوید:
1️⃣حضور دائم
2️⃣توسل به اهل بیت (علیهم السلام)
3️⃣گدایی درگاه الهی در دل شب
4️⃣احسان به خلق
📚کیمیای محبت، ص١۴٢
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_نثارروحش
🌼🌼🌼🌼🌹🌹🌼🌼🌼🌼
#داستان_١٠٧
📌قولی که حاج قاسم به خانواده شهید تهرانیمقدم داد
🔹️ فائزه غفارحدادی، نویسنده کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» بیان خاطرات زندگی شهید حسن تهرانیمقدم:
در روز شهادت شهید تهرانی مقدم، حاج قاسم که در همسایگی شهید ساکن بود، بلافاصله خود را به منزل شهید رساند.
◇ در حین گریه شدیدی که میکرد به خانواده شهید تهرانیمقدم گفت: قول میدهم انتقام خون شهید طهرانیمقدم را بگیرم.
◇ همان هم شد و حاج قاسم در ادامه با مجاهدتهای خود در جبههها انتقام خون دوست شهید خود را گرفت و درست زمانی که انتقام موشکی خون حاج قاسم توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از آمریکاییهای جنایتکار گرفته شد.
◇ ناخودآگاه یاد این خاطره افتادم و به دوستانم گفتم که :
اینبار حاج حسن انتقام خون حاج قاسم را گرفت و حق همسایگی را بهخوبی ادا کرد./ باشگاه خبرنگاران جوان.
#حاج_قاسم
#حاج_حسن_طهرانیمقدم
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار را
با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
🔺بهمناسبت سالگرد شهادت شهید حسن تهرانیمقدم (پدر موشکی ایران)
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#صلوات_نثار_روح_هردوشهید
🌼🌼🌼🌼🌹🌹🌼🌼🌼🌼
#داستان_١٠٨
📌قولی که حاج قاسم به خانواده شهید تهرانیمقدم داد
🔹️ فائزه غفارحدادی، نویسنده کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد» بیان خاطرات زندگی شهید حسن تهرانیمقدم:
در روز شهادت شهید تهرانی مقدم، حاج قاسم که در همسایگی شهید ساکن بود، بلافاصله خود را به منزل شهید رساند.
◇ در حین گریه شدیدی که میکرد به خانواده شهید تهرانیمقدم گفت: قول میدهم انتقام خون شهید طهرانیمقدم را بگیرم.
◇ همان هم شد و حاج قاسم در ادامه با مجاهدتهای خود در جبههها انتقام خون دوست شهید خود را گرفت و درست زمانی که انتقام موشکی خون حاج قاسم توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از آمریکاییهای جنایتکار گرفته شد.
◇ ناخودآگاه یاد این خاطره افتادم و به دوستانم گفتم که :
اینبار حاج حسن انتقام خون حاج قاسم را گرفت و حق همسایگی را بهخوبی ادا کرد./ باشگاه خبرنگاران جوان.
#حاج_قاسم
#حاج_حسن_طهرانیمقدم
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار را
با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
🔺بهمناسبت سالگرد شهادت شهید حسن تهرانیمقدم (پدر موشکی ایران)
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#صلوات_نثار_روح_هردوشهید
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار را
با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
🔺
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃
#داستان_١٠٩
#بدون_هیچ_توجهی_از_کنار_او_گذشت.
این بیتوجهی آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد.
از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند.
دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بیادبانه گفت:
هی! آشیخ!
چرا به من سلام نکردی؟!
عارف همدانی ایستاد و گفت:
مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام میکردم؟
گفت:
من عبد فرّارم.
آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفت:
عبد فرّار!
افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟
تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟
و سپس راهش را گرفت و رفت.
@Dastanekhobanerozegar
فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت:
امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم.
عدهای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبد فرار رفت.
آری او از دنیا رفته بود.
عجبا!
این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!
به هر حال تشییع جنازه تمام شد.
@Dastanekhobanerozegar
یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرارا رفته و از او سؤال کرد:
چطور شد که او فوت کرد؟
همسرش گفت:
نمیدانم چه میشد؟
او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود منزل میآمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم میزند و در حالی که گریه می کرد ،با خود تکرار میکرد:
عبد فرار تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟!
و سحر دق کرد و مرد.
#اصل_داستان_از_کتاب :
شرح حال حکیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، صفحه ۲۷
@Dastanayekhobanerozegar
🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼
🔸🔷🔶🔷🔶 آیت الله محمدمهدی شب زنده دار جهرمی عضو فقهای شورای نگهبان در درس خارج خود که در دارالتلاوه حرم مطهر حضرت معصومه(س) برگزار شد، به دیدار اخیر خود با رهبر معظم انقلاب اشاره کرد و گفت: شب پنجشنبه در جلسه ای که خدمت رهبر معظم انقلاب بودیم، ایشان بسیار با آرامش قلب در قبال برخی از دوستان که در جریانات اخیر دغدغه خاطر داشتند و ناراحت بودند، مواجه شدند.
رهبر انقلاب با قلبی مطمئن فرمودند: «هیچ مسأله ای نیست ، از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون از این فراز و نشیب ها فراوان داشته ایم، امروز جنگ اسلام و کفر است، کفر می خواهد مسلط شود و جلوی پیشروی اسلام و ارزش ها و آرمان های الهی را بگیرد، دشمنان ناراحت هستند و این کارها را انجام می دهند و افرادی هم در داخل دارند اما هیچگونه دغدغه خاطری نباید داشته باشیم.»
«اگر به وظیفه الهی خود عمل کنیم خداوند یاری خواهد کرد»،
آیت الله شب زنده دار اظهار داشت: همانگونه که توکل به خداوند متعال و ایمان به نصرت الهی در قلب امام راحل وجود داشت در قلب رهبر معظم انقلاب هم وجود دارد.
تا وقتی که چنین رهبری وجود دارد که دل به خدا بسته و با توکل الهی کار می کند و قصد و نیت ایشان خالص بوده و با خداوند و اولیای الهی پیوند دارد مسائلی که پیش می آید از بین خواهد رفت که البته برای عده ای هم امتحان خواهد بود.
وی ابراز داشت: 👈👈👈رهبر معظم انقلاب فرمودند: «هرکس از دستش کاری برای نصرت اسلام و نظام بر می آید حرام است که سکوت کند و کاری نکند»👉👉👉👉
🔵🔷🔶🔷🔶🔵
#dastanayekhobanerozegar
#برای_توفیقات_بیشتر
#انقلاب_اسلامی_صلوات
هدایت شده از شبکه امامت
💠حدیث روز
💎برکات کمگویی
🔻امام علی علیهالسلام:
قِلَّةُ الْكَلامِ يَسْتُرُ الْعُيُوبَ وَ يُقَلِّلُ الذُّنُوبَ؛
❇️ كمگويى، عيبها را میپوشاند و از گناهان میكاهد.
📚 شرح غررالحكم: ج ۴، ص ۵۰۵
🔳 به"شبکه امامت" بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1148452867Cf769ea04cd
🍄🌸🌺🌷🌹🌹🌷🌺🌸🍄
..#داستان_١١٠
#داستان_واقعی😞🌡️🚨📣
در یوسف آباد تهران، خانواده ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی کرد.
روزی طبق معمول، مرد به اداره می رود و زن نیز پس از دادن صبحانه بچه ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می رود.
پس از گذشت چند ساعت، بچه ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه ها طول می کشد.
مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه ها می گیرد و بچه ها می گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می رود و پرس و جو می کند؛ ولی قصاب اظهار بی اطلاعی می کند.
آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می رود و جریان را تعریف می کند.
مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی اطلاعی کرد.
مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند.
سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می بردند، رفتند.
هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.
سرانجام با پیگیری های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:
این زن، همسایه ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی کرد و سر و سینه خود را نمی پوشاند.
و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا وادار کرد کامی از آن زن بگیرم.
او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است.
وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می لرزید، اما چاره ای نداشت.
در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.
این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت.
شاید هیچگاه آن زن فکر نمی کرد که بدحجابی می تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد.
اخر و عاقبت همچین زن هایی همینه
🌸🌸🌺🌺💕💕💕💕
با سلام
دوستان ارجمند خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت کنید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#امام_زمان مهربانم💞
دلبرا در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندارد.،
نگهم خواب ندارد،
قلمم گوشه دفتر،
غزل ناب ندارد،
همه گویند به انگشت اشاره،
مگر این عاشق 💔دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی گل نرگس ز فراقت دل من تاب ندارد
🌷#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_الْفَرَج
#برای_سلامتی_و_فرج_امام_عصر_عج_صلوات
با سلام
دوستان ارجمند خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت کنید...
@dastanayekhobanerozegar
🍀🍀💕😭💕🍀🍀
#داستان_١١١
#کرم_ضد_سیمان
#ﻓﺮﺩ_کارگری، ﻭﺍﺭﺩ داروخانه ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ :
#ﮐﺮﻡ_ﺿﺪ_ﺳﯿﻤﺎﻥ_ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟
ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ...
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ....
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ ..
تو صورت ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..
ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !
🌸🌸🌸🌸
با سلام
دوستان ارجمند خودرا به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوت کنید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_کارگران_زحمتکش #ایران_زمین_صلوات