فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ
🍃🍂 هفت گروهے که در قیامت
از آتش در امانند🍃🍂
🖊حجة الاسلام بهشتے
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 #درمحضراهل_بیت
↯💰↯💰↯
❖✨ امام کاظم ؏ فرمودند:
『همانا بدنهای شما را، بهایی جــز بهشتــــ نیستـــــ، پس آن را به غیر بهشت نــفــروشــیـــــد』
✍ #نکته :
⁉️ حواست کجاست؟!
⚠️ ارزون نـفـــروش!
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔹 #نماز_شب و تطهیر مؤمن 🔹
📜 #درمحضراهل_بیت
حضرت امام صادق علیه السلام
🔸صلَاةُ الْمُؤْمِنِينَ بِاللَّيْلِ تَذْهَبُ بِمَا عَمِلُوا بِالنَّهَارِ مِنَ السَّيِّئَاتِ وَ الذُّنُوب
💠 #نماز مؤمنین در شب خطاها و #گناه هایی که در روز انجام داده اند را از بین می برد.
📚 «بحارالانوار» ج ۸۴ ص ۱۴۰
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
4_563661384689123936.mp3
13.99M
دنــــیا قفس شــــدہ جہــــانم تاریـــکہ😭
دوســـــت شہـــید من صداموداری که😭
ما که دیگہ اثر نداره دعامون😭
همنشین حســــین دعاکن برامون😭
خیلی قشنگه😭😭👌
شهداء لطفا کناراربابتون حســین یادمون کنید🙏
#شبتون_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
ڪشکول_معنوی👇
JOin 🔜 @kashkoolmanavi ™
📮نشردهید،رسانه فرهنگ شهادت باشید📡
#داستانک
نقشه زن شیطان صفت
روزی زنی با #شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند😱.
شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد.
اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد😊.
شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت:
چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم.
خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت:
خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید.
زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد.
خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.
بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم.
زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟
شیطان با تعجب گفت چگونه؟
زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت:
از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم.
مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت....
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دیر گاهیسٺ ڪہ ما تشنہ ے دیدار تو ایم
قد رعنا بنما جملہ خریدار تو ایم
گر چہ با دسٺ و زبان موجب آزار تو ایم
گل نرگس نظرے ما همگے خار تو ایم
☀️صبحٺ بخیر آقاے من☀️
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 #درمحضراهل_بیت
امام رضا علیه السلام:
أوَّلُ عِبَادَةِ اللَّهِ تَعَالَى مَعْرِفَتُهُ و أَصْلُ مَعْرِفَةِ اللَّهِ تَوْحِيدُهُ
برترین عبادت، معرفت خداست و ریشۀ معرفت #خدا #توحید است.
📔عیون أخبار الرضا، ج۱،ص۱۵۰
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
Aflakian_ir.mp3
1.17M
#سخنرانی آیت الله جوادی آملی
📙چگونه مؤمن، مشرک می شود..!؟
📙راز استجابت دعا
📒حضرت آیت الله #جوادی_آملی
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دمی_با_شهدا
خدا رحمت ڪنه شهید علی شاهسنایی رو ڪه آخر وصیت نامهاش نوشته بود :
ما خانه بدوشیم ، غم سیلاب نداریم
ما جز پسر فاطمه ارباب نداریم ...
السلام علیڪ یا اباعبداللهالحسین
ما را به وصلشان برسان ارباب
#حب_الحسين_يجمعنا
#مدافع_حرم_آلالله
#شهید_علی_شاه_سنایی
#شهدا_شرمنده_ایم
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 #درمحضراهل_بیت
❇️ شش خصلتی که در مؤمن وجود ندارد
🔻امام صادق علیهالسلام:
سِتَّهٌ لَا تَکوُنُ فِی المُؤمِن الحسرُ وَ النَّکَدُ وَ اللَّجَاجَه وَ الکَذِبُ وَ الحَسَدُ وَ البَغیُ.
🔻در مؤمن شش خصلت وجود ندارد:
➖ ۱. عجز و درماندگی
➖۲. خسیسی و کم خیری
➖۳. لجاجت و سرسختی
➖۴. دروغگویی
➖۵. حسد
➖۶. تعدی و ستم به مردم
📚بحارالانوار، جلد ۷۲، صفحه ۲۰۹
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
📌 #کلام_بزرگان
🌸آیت الله مجتهدی (ره):
روزی در حرم امام رضا(ع)
جوانی از من پرسید :
اگر بخواهم زنگار دلم
را پاک کنم باید چه کنم؟
✨گفتم دوکار:
① قرائت قرآن در سحر
② بسیار استغفار کردن
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📌 #کلام_بزرگان
💠علامه حسن زاده آملی:
🍃انسان بیدار همواره کشیک نفس میکشد و پاسبان حرم دل است و واردات و صادرات دهان خود را می پاید.
🍃چو ایستاده ای دست افتاده گیر و تا می توانی نماز را در اول وقت به جای آر.
🍃اذکار و اوراد و خلوت را در شب تاثیری خاص است که در روز نیست، به خصوص در ثلث آخر لیل.
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📌 #کلام_بزرگان
‼️کجا و چه موقع بهترین زمان دور شدن از خودفراموشی ست ؟
بهتر از سحر و سکوت شب سراغ دارید ؟
#استاد_پناهیان
#عکسنوشته
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📌 #کلام_بزرگان
💠استاد فاطمی نیا:
🔻گاهی تحمل همسر بد اخلاق ،خودش نوعی سلوك است.
🔻يكی از اولياء خدا كه بسيار مرد بزرگى بود و گفته اند امام زمان (عج) در تشييع جنازه ی او حاضر بودند، همسر بسيار بد اخلاقی داشت كه سی و پنج سال او را شكنجه ميداد، ولی او تحمل ميكرد!
🔻بله تحمل كنيد،اصلا خيلی از اين ها با تحمل و گذشت حل ميشود
🔻گاهی هم اگر تحمل شود،مثل نماز شب برای انسان سلوك الی الله است.
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
سلام رفیق
✍ تمام زندگیت چیه؟؟!!!!!🤔
_ کل زندگی فقط همینه ؟؟!!!😏
فقط زندگی دنیوی؟ 🤦♂
چرا به کم قانع شده ایم🙁
🌹 ما در زندگی خود به《کم ها》قانع شده ایم ، تمام زندگی ما به یک حساب بانکی و دو تا خانه و یک ماشین و یک زن و چند بچه و ... ختم شده است.!
تمام《عمر خود را می دهیم》تا همین ها را بدست آوریم و در نهایت هم آنها را می گذاریم و جدا می شویم ، در حالی که تمام دعوت انبیاء این است که :
(أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيل)
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻝﺧﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ ؟! ﻣﺘﺎﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺧﺮﺕ ﺟﺰ ﺍﻧﺪﻛﻰﻧﻴﺴﺖ..
به #خدا قسم بهره های زندگی دنیا خیلی کم است..!!!!!😕😕😕
👳♀👳♀👳♀ همه انبیاء الهی آمدند و ما را صدا زدند ، فریاد زدند ، شمشیر زدند ، زمین گیر و زندانی شدند و فرقشان شکافته شد که به #کم_ها قانع نشوید...!!!
این #دنیا کم است ، آدمی برای زندگی هفتاد سال نیست ، اما ما دعوت آنها را ندیده و فریاد آنها را نشنیده گرفتیم ؛ چرا که زمین گیر و به دنیای کم قانع شده ایم ...
🌹 همین الان فکری برای زندگی خود کنیم که فردا خیلی دیر است 🙏🌹
✍ #نکته
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
عِلم یا عَمَل؟.mp3
4.71M
🔊
🎼 پادڪست بســیار زیـبا
🎤 #سخنرانی اســتاد محـمد شـــجاعی
✅ #علـــــم_یا_عمـــــل
⏱ ۴ دقـــیقه و ۴۰ ثانـــیه
🌺 #نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📖 #درمحضرقرآن
💥 روشی زیبا برای دفع بدی های دیگران
🔹 وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَميمٌ (فصلت/34)
✍«هرگز نيكى و بدى يكسان نيست؛ بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است، گويى دوستى گرم و صميمى است!»
👈بر اساس این آیه باید سلاح ما در برابر آزار دیگران پاكى و تقوا و سخن حق و نرمش و محبت باشد.
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
♦️ از #امام_صادق عليه السلام پرسیدند :
🔹 كار خود را بر چه اساسى استوار ساخته اى ؟
🛑 فرمودند بر چهار اصل :
1🔷 فهمیدم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس (برای انجام آن) تلاش نمودم .
2🔷 دانستم كه #خدا بر کار من آگاه است ، پس (از انجام کارهای ناشایست) حيا كردم .
3🔷 فهمیدم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم .
4🔷 دانستم كه پايان كار من #مرگ است پس براى آن آماده شدم .
📚بحار الانوار: ج75، ص228
#یاد_مرگ
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🚨 داستان عجیب ازدواج با جنّ
💠 سید ابوالحسن کروندی از شاگردان آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند بعد از نماز عشاء رفتم مسجد سید عزیزالله تا نماز بخوانم دیدم شلوغ است از در دیگر مسجد رفتم بیرون از یه نفر پرسیدم اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟ گفت بله داخل این کوچه است رفتم دیدم مسجد کوچکی است چند تا پله میخوره میره پایین رفتم پایین و وضو گرفتم همینکه مشغول نماز شدم دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند سریع نمازم را خواندم تا ببینم چه خبره دیدم کسی نیست و آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم همون سروصدا شروع شد نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟ گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه. فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم گفت من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟ گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟ من تنها هستم. منم گفتم مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای خلاف متعارف از او میدیدم اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود. یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است.
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌸هر ڪہ شد پابند عشقٺ در جهان
🍃از همہ عالم بِبُرد ناگهان
🌸نام تو حاجٺ روایش می ڪند
🍃اے همہ دار و ندار آسمان
#صبح_بخیر_مهدے_جانم❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
4_5987819962704593700.mp3
4.58M
•﷽•
🎧| #سخنرانی فوق العاده شنیدنے
#آیت_الله_بهجت در مورد وجـود
مقـدس حضرت #امام_زمان (عج)
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ #نکته #تلنگر :
🔻کاسبِ بیمروّت🔻
✍ کاسبهای قدیم، در عینِ حال که پول در میآوردند و کاسبی میکردند،💰 بنای اصلیشون #خدمت_به_خلق بود.. و به اصولِ اخلاقی خیلی اهمّیت میدادند...
📃 به همین خاطر، هر صِنف و هر شغلی، برای خودشون فتوّتنامه یا مرامنامه داشتند..
👈 نانوا، نجّار، خیّاط، قصّاب و...
مثلاً توی فتوّتنامه قصّابها اومده بود که:
🐑 حیوان رو جلوی حیوان همنوعش نکشند..
🔪 چاقو رو جلوی چشم حیوان تیز نکنند...
👀 قصّاب موقع ذبح، تو چشمِ حیوان نگاه نکنه..
🐮 قبل از جان دادنِ کامل، سر حیوان رو جدا نکنند..
🐏 قبل از سرد شدن بدن، پوست حیوان را نکنند..
و...
☝️ یعنی حتّی قصّاب هم، باید به یکسری حدّ و حدود پایبند باشه... و در حقّ حیوانات هم #قساوت نداشته باشه..
در اسلام هم، به رعایت حقّ #حیوانات خیلی سفارش شده.👇👇
پیامبر اکرم(ص) فرمود:
⚡️ ما مِن دابَّةٍ طائرٍ و لا غَیرِهِ یُقتَلُ بغَیرِ الحقِّ إلاّ ستُخاصِمُهُ یَومَ القِیامَةِ.
♦️ هر حیوانى -پرنده یا غیرِ آن- که به ناحقّ کشته شود، در روز قیامت از قاتلِ خود شکایت خواهد کرد
(کنز العمّال: ح ۳۹۹۶۸، منتخب میزان الحکمة: ۱۷۰)
و همان حضرت فرمود:
⚡️ لا تَضْرِبوا الدَّوابَّ على وُجوهِها؛ فإنَّها تُسَبِّحُ بحَمْدِ الله.
♦️ به صورت حیوانات سیلی نزنید؛ زیرا آنها حمد و تسبیح خدا مىگویند.
(الکافی، الخصال، و میزان الحکمة)
⁉️ امّا کاسبهای امروز چی؟؟!!🤔
⁉️ #فتوتِ دیروز کجا، #قساوتِ امروز کجا؟!
وقتی خدای ما بشه #پول، و قبلهی ما بشه #بازار، حاضریم برای تنظیمِ بازار (بخونید تعظیمِ بازار) میلیونها جوجهی یکروزه🐣🐥 رو زندهبهگور کنیم، و ککمون هم نگزه..
‼️ بعداً میگیم چرا #برکت از زندگیها و سفرههامون رفته..
⚠ وقتی #اخلاق در کاسبی، محور قرار نگیره، نتیجه میشه همین...
برای سودِ بیشتر، کوتاهترین و سادهترین مسیر رو انتخاب میکنیم..
❌من سود کنم، بقیه به دَرَک❌
اصلاً خاصیت نظامِ سرمایهداری همینه:
🌽 یه روز برای تنظیمِ بازارِ گندم و ذرّت، گندم و ذرّت رو به دریا میریزه..
🐣🐥 یه روز برای تنظیمِ بازارِ مرغ، میلیونها جوجه رو زنده به گور میکنه..
👥 و حتماً فردا روزی برای سودِ بیشتر، جانِ انسانها رو میگیره.. (البته همین الان هم داره میگیره)
✋ خاک بر سرِ بر این تفکّری که به اسمِ تمدّن، #انسان رو به یک «حیوانِ بازاریاب» تبدیل کرده...
⁉️ کسی چه میدونه؟!
🤔 شاید #کرونا، 🦠 دستِ انتقامِ طبیعت باشه، که میخواد این «حیوانِ بازاریاب» رو در قبالِ همهی ظلمهایی که در حقّ سایر جانداران مرتکب شده، ادب کنه...
📮در ثواب نشر شریک شوید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™