♥️ زن بودن ، مهارت می خواهد ...
💛باید بلد باشی پایِ اجاق گاز ، حینِ سرخ کردنِ کتلت ، با خودت فکر و خیال هایِ عاشقانه کنی و شعرهایِ دلبرانه بگویی ، در حالی که غذایت نه ذره ای بسوزد ، نه بی نمک باشد ...
💚باید بتوانی هنگامِ شستنِ ظرف ها ، موسیقیِ دلخواهت را زمزمه کنی ، چشمهایت را ببندی و با همان حالتِ ژولیده و دستهایِ کف آلود ، تصور کنی رویِ صحنه ای و هزاران نفر تو را تشویق می کنند ...
💕زن که باشی ، باید بتوانی در حالی که لباس می شویی و جارو می کشی ، به همه چیز فکر کنی ... فکر کردنی که انتهایش بشود تصمیم های مهم و سنجیده گرفت ...
💖زن هایِ خانه دار ، استعدادهایِ کشف نشده ای هستند که به حرمتِ زن بودن ،
متواضعانه در مقامِ یک همسر و یک مادر ، کنجِ خانه مانده اند و بی هیچ توقعی برایِ دنیایمان زنانگی می کنند ...
❣زن بودن ، ساده نیست ...
پیچیده ترین فرمولِ آفرینش است ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#مادر #روز_مادر
🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡
❣ #سلام_امام_زمانم
🍁محراب لحظههای دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدرصدايت شنيدنیست...
🍁آقا بگو قرار شما با خدا كی است؟
آياحيات ما به زمانت رسيدنیست؟
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
#امام_زمان #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🍃🌷تقدیم به بانوان گروه
🍃🌼ﺯﻥﯾﻌﻨﯽ:ﺑﺎﻏﻬﺎﯼﺁﺭﺯﻭ
🍃🌷ﺯﻥﯾﻌﻨﯽ:ﻧﻌﻤﺘﯽﺩﺭﭘﯿﺶﺭﻭ
🍃🌼ﺯﻥیعنی:ﺑﻨﺪﻩ ﯼﺧﻮﺏﺧﺪﺍ
🍃🌷ﺯﻥﯾﻌﻨﯽ:ﻧﯿﻤﯽﺍﺯﻣﺮﺩﺍﻥﺟﺪﺍ
🍃🌼ﺯﻥﯾﻌﻨﯽ:ﻫﻤﺴﺮﯼﺧﻮﺏﻭﺷﻔﯿﻖ
🍃🌷ﺯﻥﯾﻌﻨﯽ:ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﯾﺎﺭ ﻭﺭﻓﯿﻖ
🍃🌼ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ:مرهم هرخستگی
🍃🌷پیشاپیش روز زن و مادر مبارکــــــــَ باد
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #روز_زن #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌨هوای سرد
🌷بیرون مــهـم نيست
🌨هــوای
🌷دلمـون گــرم باشہ
🌨این گـل های زیبـا
🌷تقدیم به عزیزانی کہ
🌨گرما بخشند و
🌷پر از حس خوب زندگی
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#حس_خوب #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
💗بانو
هزاراڹ گل بهاری🌼🍃
💫هزاراڹ بوسه
وبهترین شادباش ها 🎉
🌹تقدیمت
💫چراکه تو
یا مادری❤️
💓یا مادرميشوی
یا مادری ميکني و 💞
💗مهر ميبخشي
💫توفیری ندارد
مهم وجود توست 🌷
💗ڪه عاشقي فداکاری
💕پیشاپیش روزت مبارڪ💕
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_زن #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🤍انرژیِ مثبت یعنی
🌸#امیدوار باش،
🤍یعنی #دعا کن،
🌸یعنی #بخند،
🤍یعنی به چیزهایِ خوب فکر کن...
🌸به روزهایِ خوب فکر میکنم،
🤍میخندم و با دلی سرشار از امید؛
🌸برایِ آرزوهایم دعا میکنم...
🤍و بلند میشوم؛
🌸چرا که میدانم هیچ دعایی،
🤍بدونِ تلاشِ من،
🌸مستجاب نخواهد شد
🆔 @kashkul_zendegi
🌸زیبــاتـرین گل دنیــا
💕تـو هستـے مــ♥️ــادر
🌸خـوش بوترین گل دنیـا
💕تـو هستــے مــ♥️ــادر
🌸زیبـاتـریـن روز ســال
💕روز تـوسـت مـــ♥️ــادر
🌸عطـرتمــام گلهــا
💕تقــدیم بـه تو مــ♥️ــادر
🌸مـادرم روزت پیشاپیش مبـارک♥️
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست
🎊محبوبه حق
🌸ظرف ولایت زهراست
🎊همتای علی
🌸نور دو چشم احمد
🎊سرچشمه دریای امامت
🌸زهراست
🎊پیشاپیش میلاد
🌸حضرت فاطمه(س) مبارک باد🎊
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #حضرت_زهرا(س) #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر گرامی اسلام میفرمایند:
✨دعای مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.✨
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#روز_مادر #روز_زن #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
24.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام ستارهی عشق
💐سلام سپیدهی نور
🎤 محمود_کریمی
👏 سرود
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #روز_مادر #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
30.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است
*همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است
*مثل ماه است که در پرده شب الماس است
*همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است
*گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح
*گاه چون لذت شیرینی یک افطار است
*زن همان مادر من هست که پابوسی او
*صد ثواب است که در سختی ما انصار است
*چون درختیست که در زیر پرش آرامم
*بهترین منزل دور از گنه و آوارست
*زن نشانیست که بر روی زمین آمده است
*دیدنش لحظه ی ایمان به خدا,, اقرارست
*زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست
*صد ثواب است که در سختی ما انصار است
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#مادر #میلاد_حضرت_زهرا(س)
#تولیدی #کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
قسمت بیست و سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
💠من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم.
💠زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
💠چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟»⁉️ عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
💠شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
💠البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
💠تنها چند روز طول کشید تا خانههای آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد.
💠اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
💠گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
💠همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
💠روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
💠دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
💠پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
💠دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#حاج_قاسم #جان_فدا #رمان
🆔 @kashkul_zendegi