17.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️ دانشگاه مجازی سالمندان
⭕️ زنگ سالمندی سالم و فعال
🔰موضوع : حرکات قدرتی در حالت دراز کشیده
🔸️مدرس: دکتر قلخانی/ دکترای تخصصی رفتار حرکتی و ورزش یار ویژه سالمندان
#سالمندی_سالم
#فعالیت_بدنی
#جلسه_دهم
┈┈••✾••┈┈
🌐 روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🌏kaums.ac.ir
✴️@kaums_ac_ir
✨دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه علوم پزشکی کاشان برگزار میکند✨
🌹 اردوی فرهنگی تفریحی وفاق و همدلی🌹
🗓 زمان دوره:
۱۰، ۱۱ خرداد ماه 1402
🗺مکان: منطقه چادگان، دهکده تفریحی زاینده رود، روستای ساحلی حجت آباد، سد زاینده رود، بازدید از پژوهشکده رویان و شرکت بهیار صنعت
همراه با برنامه های شاد و مفرح( تیراندازی، فوتسال، والیبال)
🛑ظرفیت محدود
🟥مهلت ثبت نام تا تکمیل ظرفیت
➖➖➖➖➖➖
🔸 دفتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🕯 کانال ایتا هیئت
@oshaqalvelayah
┈┈••✾••┈┈
🌐 روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🌏kaums.ac.ir
✴️@kaums_ac_ir
🔆🔅 قـــدمگاه 🔅🔆
دومین گردهمایی خانوادگی
خادمیاران رضوی منطقه کاشان
🌀 همراه با
شادیانه میلاد علی بن موسی الرضا (ع)
و ایام پرخیر دهه کرامت
🎈🌸🌸🎈🎈🌸🌸🎈
🎈 با برنامه های شاد و متنوع
🎊 و با اجرای:
محمد زریباف
📌 شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲
ساعت ۱۶:۳۰
💡 دانشگاه علوم پزشکی کاشان
آمفی تئاتر مرکزی دانشکده پزشکی
#خانوادگی_مشرف_شوید
📍 پَــناه | كاشان رضوی
@aqr_kashaan
┈┈••✾••┈┈
🌐 روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🌏kaums.ac.ir
✴️@kaums_ac_ir
زندگینامه شهید آزاد سازی خرمشهر.pdf
530.8K
🌷✍ زندگینامه شهید اصغر حیدری مقدم
┈┈••✾••┈┈
🌐 روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🌏kaums.ac.ir
✴️@kaums_ac_ir
#یک_تجربه
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من متولد ۷۱ هستم و شوهرم که پسردایی ام هست، متولد ۷۰، ما از بچگی عاشق هم بودیم و وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کردیم.
وقتی عقد کردیم، هجده ساله بودیم و تازه دانشجو شده بودیم، من شهر یزد و شوهرم کاشان درس میخوندیم. چهارسال درس خوندیم و بعد اتمام تحصیل، خیلی ساده بدون جشن رفتیم سر زندگیمون.
همسرم دوسال سرباز بود و با حقوق سربازی و یارانه و ... زندگی کردیم. بعد اتمام سربازی باردار شدم و یک دختر ناز بنام نیکا خانوم خدا بهمون داد. دخترم دو سالش بود که تصمیم گرفتیم مجدد باردار بشیم و دخترمون تنها نباشه.
وقتی باردار شدم و بی بی چک مثبت شد با شوهرم رفتیم پیش همون دکتری که دخترمو پیشش زایمان کردم تا تحت نظرش باشم.
دکتر دستگاه سونو توی مطب خودش داشت و ۸ هفتگی سونو کرد، ببینه وضعیت جنین چطوره، آیا ساک حاملگی تشکیل شده یا نه.
درحال سونو که بود، چشاش هی گرد میشد و دهنش باز و بسته میشد. به شوهرم گفت دوتاس، نه نه سه تا هست ، نه نه چهارتا کیسه هست!! من و شوهرم به هم نگاه کردیم و خندمون گرفت، نمیدونستیم خوشحال باشیم یا ناراحت...
دکترم کلا مخالف فرزند زیاد بود، گفت خانوم باید سقط کنی چه خبره؟ اینا چیه تو شکمت!! و مدام غُر میزد.
وقتی شوهرم گفت نه سقط نمی کنیم، پول سونو و ویزیتش رو گذاشت روی میز و بیرونمون کرد😂 ما هم رفتیم یه دکتر خوب دیگه که کلی تشویقمون کرد برای نگه داشتن شون😍
کیسه چهارم خالی بود و جذب شده بود خودش. سه تا جنین توی شکمم داشتم،
روز به روز شکمم بزرگتر میشد، جوری که ماه ششم و هفتم بیرون از خونه نمیرفتم چون هرکس منو میدید، قشنگ میومد جلو میگفت خانوم چندتا توی شکمت داری و همه نگاه ها به شکم من بود که موجب معذب شدن من میشد.
شب ها نمیتونستم بخوابم و رو پهلو که میخوابیدم، حس میکردم بچه ها ریختند روی هم و صدای قروچ قروچ استخون هاشون رو حس میکردم که جاشون تنگه و دارند له میشن. سه ماه آخر نشسته میخوابیدم.
دخترم که دوساله بود وقتی دستشویی میرفت، صدام میزد برم بشورمش، اینقدر سنگین شده بودم که نمیتونستم خم بشم و یه چیزی کف دستشویی پهن میکردم و روش زانو میزدم که بتونم دخترم رو بشورم. خیلی عذاب کشیدم.
جز جارو برقی همه کارهامو خودم انجام میدادم. نفسم بالا نمیومد، لباس های بارداری اندازم نبود. از ۵۰ کیلو رسیده بودم به ۷۵ کیلو. خلاصه اینها، فقط چندتا از سختی ها بود که گفتم.
سی و چهار هفته ام تمام شد و نوبت دکترم بود. توی مطب زار زدم که خانم دکتر منو زایمان کنین، دیگه نمیتونم. دارم میترکم و زار میزدم که توروخدا زایمانم کن. دکتر هم میگفت: حرفشم نزن اصلا این کار رو نمیکنم، باید بچه ها کامل برسند و دو هفته دیگه طاقت بیار که بچه هات دستگاه نرن و زنده بمونند. منم بخاطر بچه ها قانع شدم و رفتم خونه.
شب که خوابیدم، صبح ساعت پنج شوهرم رفت سرکار و باز خوابیدم. ساعت هفت پا شدم دیدم کیسه آبم ترکیده. سریع با مادرم و شوهرم تماس گرفتم. به محض قطع کردن تماس با شوهرم، دیدم در خونه رو محکم میکوبن. مادرم بود. از ترسش با دمپایی، یه چادر انداخته بود سرش و اومده بود ببینه من چی شدم😂
چون قبلا تحقیق کرده بودم که اگر کیسه آب بترکه، خطرناک نیست و چقدر فرصت و اینا هست، با کمال خونسردی برا مادرم توضیح دادم که نترسه و اونو برگردوندم خونه شون که لباس مناسب بپوشه و آماده بشه با ماشینم بریم بیمارستان که مادرم قبول نکرد و گفت اسنپ باید بگیریم و از دستم حرص می خورد که چرا خونسردم.
خودمو پای آینه آرایش کردم که مثل دخترم زیبا اتاق عمل برم.😂
خلاصه مادرم اومد و اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان و شوهرم خودشو رسوند و ۳ مرداد ١۴٠٠ زایمان کردم. تا هوش اومدم بچه ها کنارم نبودند، حس میکردم بچه هام مُردند و از من قایم میکنند.
سر همه داد میکشیدم که باید بچه ها رو ببینم. مادرم ویلچر گرفت و منو برد ان آی سی یو. اوج کرونا بود و فقط منو راه میدادند. شوهرم هم در حد یه چند ثانیه میتونست لباس بپوشه بیاد بچه ها رو ببینه و سریع بره.
خلاصه پنج روز بچه ها دستگاه بودند وزن شون هم زیر دوکیلو بود. بعد ترخیص، بچه ها زردی گرفتند و دستگاه کرایه کردیم و توی خونه زیر نور گذاشتیم شون.
مادرم توی بیمارستان پیش من که بود که توی نمازخونه بیمارستان میخوابید که پیش من بمونه و همونجا کرونا گرفت و بیست روز بعد تولد بچه ها سرفه هاش هیچجوره بند نمیومد و دکتر و دارو فایده ای نداشت، دیگه زده بود به ریه هاش و بردیمش بیمارستان و روز به روز بدتر شد و پر کشید و من با اون وضعیت عزادار شدم.😭
👈 ادامه در پست بعدی....
#یک_تجربه
#قسمت_دوم
بعد از تولد بچه ها و فوت مادرم، من خیلی افسرده شده بودم و حال روحی بدی داشتم و حتی بدبختی هامو گردن بچه ها میانداختم که با تولد این ها، من بدبخت شدم و حرف های اطرافیان حالمو بدتر میکرد. مثلاً وای اینا رو چطور جمع میکنی، وای ما یه دونه داریم بیچاره شدیم، خدا به دادت برسه، وای تو این وضع مملکت در حق اینا ظلم بود که بدنیا اومدن، از آینده شون نمی ترسی؟
این حرفا و دلسوزی ها روز به روز حالمو بدتر میکرد. واقعا درمانده بودم خصوصا وقتایی که باهم گریه می کردند یا وقتی دخترم اذیت می کرد و .....
توی این حال بدم یکی از هم محلی هامون که وضع مالی شون زبان زد همه هست و وضع خوبی دارند و کارخانه دارند و.... از طریق خاله ام و اطرافیان پیغام رسوند که یک یا دو تا از بچه هامو بفروشم بهشون و وعده و .... چون بعد تولد اولین بچش، دیگه بچه دار نشده بودن.
تا این پیغام به گوشم رسید تلنگری شد برام. سریع خودمو جمع کردم و گفتم باید خودم، خودمو از این وضعیت و افسردگی خارج کنم.
پای بعضی از فامیل که فضول بودن، از خونه مون بریدم که دیگه با حرفاشون، حرکاتشون، اذیت نشم و حالم خوب بشه. چون تا چهل روز هر بار به اسم کمک میومدند و دست به سینه مینشستند و نه تنها کمکی نمیکردن بلکه حال دلمم خراب میکردن...
بچه ها چهل روزه بودند که با خودم گفتم خودمم و خودم. باید مدیریت کنم هرجور هست و کم نیارم هیچ جوره...
اولین کاری که بعد از تصمیم مدیریت کردن گرفتم، این بود که بچه ها رو از بغلی بودن که اطرافیان در حقم زحمتش رو کشیده بودن، خارج کردم. اصلا بغلشون نمیکردم برای خواباندن و شیرخوردن.
شیشه شیر رو آماده میکردم و توی دهنشون می ذاشتم و یه پتو زیر شیشه شیر می ذاشتم به عنوان نگهدارنده. سه تا رو ردیف می خوابوندم و شیرشون رو به این روش می ذاشتم دهنشون و خودم می نشستم کنارشون تماشاشون میکردم که یه موقع شیر نپره گلوشون یا اتفاقی بیفته و یا بالا بیارن.
دومین کار اینکه برای شیر خوردن شون ساعت گذاشتم. چون اطرافیان میومدن یه شیشه دسشون میگرفتند یه گوشه می نشستن و بچه رو تا خرخره شیر می دادن و موجب بالا آوردن شون میشدن. مثلا اوایل دو ساعت یه بار شیر میدادم. ۳۰ سی سی شیر درست میکردم و میدادم میخوردن و تا دو ساعت نمیدادم تا وعده بعدی گرسنه بشن و کامل بخورن و تفریحی نخوان شیر بخورن.
برای آروغ گرفتن شون هم توی بیمارستان که بستری بودن ان ای سیو، یاد گرفته بودم از پرستارها که نمی تونن دونه دونه آروغ بچه ها رو بگیرن، دمر می خوابوندن شون. منم بعد اتمام شیر دمر می خوابوندم و بالا سرشون می نشستم، آروم میزدم رو کمرشون، یکی یکی آروغ شون میگرفتم و همینجور که آروغ اینا رو می گرفتم با دختر بزرگم نقاشی، یا بازی میکردم. باهم می خوابوندم، باهم بیدارشون میکردم. هنوزم قانون اینه که باهم بخوابن و بیدار بشن. 😁
اوایل دخترم سه قلو ها رو قبول نمیکرد و با اینکه دختر آروم و خانومی بود، اصلا نود درجه عوض شده بود و بهشون حمله میکرد و میخواست بزنه اونها رو و ناخن میجوید و عصبی شده بود. خیلی روز های بدی بود.
برای حال روحی دخترم، یکی از برنامه هام این بود که بهش میگفتم اگه کل روز اذیت نکنه و همکاری کنه و کاری به بچه ها نداشته باشه، شب که باباش اومد، میگم ببردش پارک و دور دور بچرخوندش و یا توی خونه باهاش هر مقدار که خواست بازی کنه و یا هدیه براش میخریدم که بچه ها از بهشت برات آوردند و اومدن که خواهر برادرای تو باشن و با صحبت و بازی باهاش حرف میزدم و حتی قایم باشک بازی میکردم باهاش و هربار یکی از قل ها رو بغل میکردم، دنبالش میدویدم و بچه ها رو با اینکه زیر دوکیلو بودند توی بازی میاوردم و....
اگه هم همکاری نمیکرد و اذیتشون میکرد تحریم میشد و نمی ذاشتم بره پارک، که اونم بخاطر پارک رفتن و وعده هایی که بهش میدادم، باز حالش خوب شد و کم کم این دختر، خوب بودنش عادت شد براش و دیگه کاری به بچه ها نداشت و ناخن جویدن رو ترک کرد و برگشت به حالت قبلش، جوری که الان مادر دومه براشون و اگه کمکی یا موردی باشه داوطلبانه با عشق کمکشون میکنه و مراقب شونه و باهاشون بازی میکنه و حواسش هست همدیگه رو گاز نگیرن یا موهای همو نکشند و...
👈 ادامه در پست بعدی....