🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت نوزدهم 🌺
«از شما دو نفر بعيده مثه وحشیها به سر و کول هم بپزید!»😐
من و سعید سرمان را پایین انداختیم🙁😔. گونه راستم باد کرده و چشمم نیمباز مانده🥴. آقای حمیدی روی صندلی نشسته و با ناراحتی نگاهمان میکند😕. آقای ناظم قدم می زند. کت و شلوار قهوه ای پوشیده و کفش ورنی سیاه نواش صدا میکند.👞 زیرچشمی به آقای حمیدی نگاه میکنم👀. به راحتی می توان بهت و ناباوری را در چشمانش دید😬.
- چرا حرف نمی زنید؟🤨 شما دانش آموزید یا خروس جنگی🐓💥؟ نباید بين شماها و اراذل و اوباش کوچه و خیابون فرقی باشه😑؟ اصلاً سر چی دعوا کردید؟🤐
سعيد سر بلند میکند و می گوید:
- آقا تقصيـر مـا نبود🥲. ما داشتیم می رفتیم که الهی تنه زد و بعد فحش داد.😒
آقای ناظم جلوی من می ایستد😰. با انگشت به پیشانی ام تلنگر می زند.
- شریفی راست میگه؟🤨
سر بلند میکنم و میگویم:
- آقا حواسمون نبود😥. به ما گفت گفت چپول...🤕
و بعد همان طور که غلام یاد داده بود، شروع میکنم به گریه کردن.👨🏽🦰😭
سعید با ناباوری می گوید:
۔ آقا به خدا خودش به ما گفت کور!😶😑
- ساکت🤫! تو برای چی با مشت به صورتش زدی، هان؟🤨 سعيد بغض میکند:
- آقا... آقا ما نمی خواستیم😰😢.
آقای ناظم میگوید:
-این جا مدرسه اس نه... استغفر الله ..😤
بعد در را باز میکند و رو به اتاق مقابل که دفتر معاون مدرسه می گوید🧑🏾🏫:
-آقای هاشمی، پرونده این دو نفر بیار😒!
دیگر واقعاً گریه میکنم😭💔. دیشب هم وقتی مادر باهام دعوا کرد که چرا دعوا کرده ام و می خواست به مدرسه بیاید😶، حسابی گریه کردم و اگر وساطت مهناز نبود، الآن مادرم اینجا بود.🥴👩🏼🦰
سعید شریفی به التماس می افتد🙇♂️🙏.
- آقا غلط کردیم، به خدا بار آخرمونه. آقا ببخشید!🥺
سعید هق هق میکند. من هم گریه کنان التماس میکنم💔😢. آقای ناظم می گوید:
-بار آخرتونه، اما نه تو این مدرسه😏. به مدرسه دیگه رفتید دیگه از این غلطا نکنید😒
هق هق کنان به آقای حمیدی نگاه میکنم😰. آقای حمیدی سرش را پایین انداخته و تسبیحش را تندتند دور انگشتانش می پیچد📿🤦. آقای ناظم پشت میزش، روی صندلی می نشیند و پرونده من و سعید را ورق می زند📓. سعید صورتش را میان دو دستش میگیرد😓 .
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😁😍📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت بیستم🌺
-آقا گذشت کنید. اگه بابام بفهمه، بیچاره میشم👨🏾🤕
آقای حمیدی از جا بلند میشود و رو به آقای ناظم میگوید🧔:
-طرف هر دو، به شما قول میدم. این دفعه رو ببخشید🙃. من ضمانت میکنم بار آخرشون باشه💔. از تو قلبم نور امید تابیده می شود. مطمئنم که آقای ناظم، حرف آقای حمیدی را زمین نمی اندازد😍😁. آقای ناظم به من و سعید نگاه کرده و می گوید🧐:
- به جان آقای حمیدی دعا کنید🤲😒. هر کس شفاعت شما را می کرد. قبول نمی کردم. اما به خاطـر وجـود عـزيـز ایشون این دفعه از گناهتون میگذرم💫😑. تعهدنامه بنویسید که بار آخرتون باشه🙄. اشک صورتم را پاک میکنم🤧. آقای حمیدی از دفتر بیرون می رود. من و سعيد تعهدنامه نوشته، امضا میکنیم.📃
-این ثلث از انضباط هر کدامتون پنج نمره کم میکنم🖐🏻😐. بار آخرتون باشه.🤨
از دفتر بیرون می رویم🚶♂️🚶. سعید نگاهم میکند و میگوید👀:
- بیا بریم دست و صورتمون بشوریم.💦
به حیاط می رویم🏡. کنار شیرهای آب، دست و صورتمان را می شوییم سعید با صورتی خیس که از روی آن بخار بلند می شود، می گوید💨:
-ببین آيدين! 🙂من که میدونم غلام داداش زاده تو رو تیر کرده با من دعوا کنی، اما تو چرا قبول کردی😑؟ من که به تو بدی نکردم؟🤕
غلام بیرون مدرسه منتظرم است👨🏽🦰. با دیدن من جلو می آید و می گوید🧍:
-ببینم، به آقای ناظم که چیزی نگفتی🤨؟
-نه، نگفتم.🙄
-خوبه. اخراجت نکردن😐؟
نگاهش میکنم👀. از نامردی اش حالم به هم می خورد🤮😒.
- اگه آقای حمیدی ضامن نمیشد، اخراج می شدیم😑، غلام، چرا جلو نیومدی؟🙄
غلام کیفش را دستم میدهد و میگوید:
- خب بابا، انگار چی شده🙄🎒. من جایی کار دارم. کیفم به خونه مون ببر.😏
غلام می رود. به سوی خانه می روم🚶♂️. مهناز در را باز میکند. سر تکان میدهد و میگوید:
- تو رو به خدا ریخت و قیافه اش ببین😐. دست آقاجان درد نکنه بااین دردانه اش🤕🤐!
اعتنایی نمیکنم😪. کفشم را می کنم و وارد هال می شوم و به اتاق پایین می روم🚶. مادرم روبالشی ها را عوض میکند. سلام میکنم🤝🙂. مهناز می گوید:
-آخر سر نگفتی با کی دعوات شده؟🤔 تو اصلا این چند وقته به جوری شدی😶. اون دفعه گفتی زمین خوردی و زانوی شلوان
جر خورده😬، اما این بار چی، ببینم از کی کتک خوردی😐، هان! جوابش را نمی دهم😑. لیلا در حال رد شدن از هال میگوید💤🚶♀️:
-حتماً با بروسلی دعواش شده!🤣🤦🏼♀️🧝
مهناز غش غش می خندد😂. فریاد می زنم🙍🏽♂️:
-زهرمار، اصلا به شما چه مربوطه؟🤐 مامان، ببين من تقصير ندارم.😐اگه چیزی بهشون گفتم خودشون مقصرن ها😒!
- خب بگو مادر با کی دعوات شده. آخه پسرم، تو چه ات شده؟🥲🤕 تو به این سن رسیدی، من ندیده بودم با کسی دعوا کنی.💔
می نشینم و به پشتی تکیه می دهم و میگویم:
- یعنی من حق ندارم از خودم دفاع کنم😐😑؟ یعنی اگه یکی زد توگوشم، من صبر کنم دومی محکم تر بزنه👊😶؟ مهناز دوباره می خندد و میگوید😂😅:
-بارک الله آیدین، من فکر کردم فقط تو خونه شیر هستی و بیرون روباهی.🦊 پس تو هم عرضه دعوا داشتی ما خبر نداشتیم😂🦁؟ .
بهم برمی خورد🙄. حرف مهناز تمام بدنم را می سوزاند.🔥
-از امروز می خوام دعـوایی باشم.🤨 اگه می خوای امتحان کنی صبركـن ایـن دفعه احمدآقات اين طرفا پیداش بشه تا چنان حالش بگیرم که دیگه بار آخرش باشه اینجا بیاد👨😒!
خنده روی لبان مهناز می ماسد.😶
- تو بیجا میکنی، چه پررو! 🤨🙄مگه چه کاره ای؟😬
مادر بلند می شود و می گوید🧍🏾♀️:
- بس کنید.😑 مگه شماها خواهر و برادر نیستید واسه هم شاخ وشونه میکشید😐👫؟ دیگه تمومش کنید.🤚🏽 آیدین! تو هم حواست باشه، مهناز از تو بزرگ تره.😊 نباید بهش بی احترامی کنی!😤 بلند می شوم و کیفم را برمی دارم. پله ها را دو تا یکی کرده و به اتاق خودم می روم و در را محکم پشت سرم میکوبم.💨🚪
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😁😍📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴
36695710433380.mp3
8.41M
بسݥ ࢪݕ اݪحسێن
اۆ کھ خۆد ࢪسݥ عآشقے ۆ عآشق شدݩ ࢪا بھ ما آمۆخټ
پس بھ شکرانھ ایݩ عآشقے مێخۆآنیم زیاࢪټ عآشۆࢪا ࢪابھ نێٺ از آقآجآنماݩ حجټ ٵبݩ الحسݩ عجڷ اللھ ټآ تسکێنے بآشد بࢪ دݪ دآݟ دێدة ایشاݩ دࢪ ایݩ ایاݥ
و بھ نیابټ از دݪ دآغداࢪ ݕے ݕے دوعاݪم و شهداے کࢪݕلآ
و ࢪسیدݩ مجنوݩ بھ لێلے اۺ کھ جز بیݩ اݪحࢪمیݩ اࢪباݕ چێزے ݩخواھد بۅد 🙂🙃
#محرم 🖤
#امام_حسین 💔
#ماه_محرم🏴
AUD-20220708-WA0060.
13.47M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃
زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃
#امام_زمان🕊
#التماس_دعا🖐
🏴{@ketaaaab}🏴
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
السلام علیک یااباصالح المهدی❤️
#امام_زمان
🏴{@ketaaaab}🏴
#السلامعلیڪیااباعبدلله
بھنیتزیارتشمیخوانیم:
صَلَےاللّٰھُعَلَی۟ڪ۟یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
السلامعلےمنالاجابھتحتقبتھ
السلامعلےمنجعلاللھشفاءفےتربتھ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#امام_حسین
🏴{@ketaaaab}🏴
نوای حسین_۲۰۲۱_۰۹_۱۱_۰۷_۳۴_۵۱_۲۶۸.mp3
6.6M
سلام آقا
کربلایی حمید علیمی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🏴{@ketaaaab}🏴