eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
165 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
758 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ بھترین منصب من در همه عالم این است ڪه بخوانند مرا نوڪر دربار حسین‌ علیہ‌السلام ❤️ 🏴{@ketaaaab}🏴
*--↳🖤📓↲-- -جـٰاموندن‌ازڪربلابـَراۍخیلیادرددارھ! وَلی‌جـٰاموندن‌ازلشڪریوسف‌زهـرا‌(؏ـج) دغدغہ‌چَـند‌نفره'!💔☝️🏼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤⃟ ⃟🕊 🖤⃟ ⃟🕊⸾ 🖤⃟ ⃟🕊⸾ 🏴{@ketaaaab}🏴
‹📕📌› • • همیشه‌می‌گفت‌:اگر‌..اگرکہ‌میخوای‌ سربازامام‌زمان‌باشی‌بایدتوانایی‌های خودتو‌خیلی‌بالاببری‌شیعہ‌بایدهمہ فن‌حریف‌باشہ‌وازهمہ‌چی‌سردربیاره:) [ - شهیدروح‌الله‌قربانی🌿 ] 📕 💫 🍃 🏴{@ketaaaab}🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺قسمت بیست و دوم 🌺 غلام دوباره کیفش را دستم می دهد. بین راه چند تا از بچه ها را می بینم که یک جور دیگر نگاهم میکنند👀💔 دو هفته می شود که کیف غلام را می برم و می آورم. روز اول غلام دست دردش را بهانه کرد. اما بعد با پررویی، بردن و آوردن کیفش را به من سپرد.😏 چند بار بچه های کلاس و مدرسه بهم تیکه انداختند که: -بچه ها، بعضيا كيف ببر بعضیا شدن!😐 -حتماً نوکری مزه داره! - چی میشد ما هم به نوکر مخصوص داشتیم!😂 سنگینی همه حرف ها را به جان خریده ام. حقارت و زخم زبان ها دارد دیوانه ام میکند. دارم به دستورات ریز و درشت غلام عادت میکنم. دیگر حتى جرئت اعتراض را هم ندارم.😥 سرکوچه می رسیم. غلام کیفش را می گیرد و به طرف خانه شان می رود. تریلی آقاجان را سرکوچه می بینم، پا تند میکنم😍. انگشتم را بیشتر روی زنگ خانه مان نگه می دارم، لیلا در را باز میکند. اخم میکند و می گوید: - چه خبرته، مگه سر آوردی؟🤨 هلش می دهم کنار و وارد می شوم. لیلا در را می بندد و می گوید: - چرا دیر کردی؟ آقاجان نگرانت شد.😑 - تریلیش سر خیابون دیدم. کی اومد؟ - یه ساعت می شه. منه همیشه هم اول سراغ حضرت عالی رو گرفت.🙄 مؤدبانه می خندم و میگویم: خب، ما اینیم دیگه!😅 - مرده شور، انگار پسر امپراتور ورامینه ! لیلا پس گردنم می زند و می دود تو حال، دنبالش میکنم. می خواهد پیچد تو اتاق که چنگ می اندازم و موهایش را می گیرم، جیغش بلند می شود😁. به دستم چنگ می اندازد. دستم می سوزد. ناخن های تیز و بلندش را بیشتر تو گوشت دستم میکند. مادر از انباری بیرون می دود. ما را که می بیند، می زند روی پایش و میگوید: -باز شما مثه سگ و گربه به هم پریدید؟🤐 - ببین مامان چی کار کرد! تمام موهام کند. حقته! - جهنم، می خواستی بهم فحش ندی! صدای آقاجان از آشپزخانه بلند می شود.🧔 -باز چی شده؟ نشد شما دو تا یک شب با هم دعوا نکنید، 😐سر و کله آقاجان پیدا می شود. لیلا به طرفش می رود و گریه گریه خودش را لوس میکند و می گوید😭: - ببین آقاجان چیکارم کرد؟ آقاجان می آید طرفم، پیشانی ام را می بوسد و می گوید: - کجا بودی؟🙂 برای لیلا زبان درمی آورم😛. لبانش می لرزد. با آقاجان به اتاق کرسی دارمان می رویم. مهناز کنار کرسی، پشت چرخ خیاطی اش نشسته و خیاطی می کند. ما را که می بیند سر بلند میکند و میگوید: - هی نره خر! زورت به دختر میرسه.😏 بیرون موشی، خونه شیر؟ آقاجان به پشتی تکیه می دهد و لحاف کرسی را تا شکمش بالا میکشد. دلم به بودن او قرص است. زهرم را می ریزم😎 . - برو بابا، تو هم با آن شوهرت! مهناز با غیظ دست به قیچی می برد. آقاجان تشر می زند:بذارش کنار دختر! یه بار زدید ناقصش کردید بسه😐🙄. رنگ از صورت مهناز می پرد. با حرص چرخ خیاطی اش را برمی دارد و در حال بیرون رفتن از اتاق می گوید: -یه ماه دیگه میرم، اون وقت شما با عزیز دردونه تون بمونید تنها😒!آقاجان زیر لب چیزی میگوید و به سبیل پهن و سیاهش دست میکشد. لحاف کرسی را تا سینه بالا میکشم. پایم می خورد به منقل زغال زیر کرسی😬مادرم سینی چایی به دست، تو می آید - عزیزآقا، شمام که همه اش طرف آیدین میگیرید. خب به اونم یه چیزی بگید.😑 آقاجان حرفی نمی زند. مادرم می نشیند -آقاجان! من می خوام بسیجی بشم.🤓 استکان تو دست آقاجان می لرزد و چایی لب پر می زند. با تعجب نگاهم می کند. چی؟ می خوای بسیجی بشی؟😟 صدای لیلا از حیاط می آید: ـ نه که خیلی باادبه ، میخواد بسیجی هم بشه!🙄 آقاجان می گوید: -این حرفا چیه؟ به جای این بازی ها به درس و مشقت برس!🤨 لب می گرم و می گویم: - خب مگه چی میشد؟ این همه آدم بسیجی شدن، یکی اش من😥. آقاجان بی آن که نگاهم کند، می گوید: لازم نکرده! و چایی را هورت بالا میکشد. مادر میگوید: دایی حسنت بسیجی شد، بسمونه. همینم مونده تو رو زیر آتیش و گلوله بفرستیم😒! بغض میکنم و می گویم: -مسئول بسیجش آقای حمیدیه، معلم ریاضی و هندسه مون. مادرم با تعجب می گوید😳: - دوست دایی حسن! با خوش حالی می گویم: - بله، دوست دایی حسن!😁آقاجان سیگار چاق میکند و می گوید: ‌-هر کس که می خواد باشه، تو باید درس بخونی، همین و بس😐🙄. بلند می شوم و از اتاق بیرون می زنم. لیلا برایم شکلک درمی آورد. از پله های ته راهرو بالا می روم و در اتاقم را محکم پشت سرم می بندم.😭💔 😍📚 😁😍📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🙃💔هَمہ‌‌جا‌رَفتَم‌وخوردَم‌بِہ‌دَرِبَستہ‌حُسِین فَقَط‌آخَر‌ڪه‌رِسیدَم‌بِہ‌تو‌،راهَم‌دادی:(🤍 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🏴{@ketaaaab}🏴
36695710433380.mp3
8.41M
بسݥ ࢪݕ اݪحسێن اۆ کھ خۆد ࢪسݥ عآشقے ۆ عآشق شدݩ ࢪا بھ ما آمۆخټ پس بھ شکرانھ ایݩ عآشقے مێخۆآنیم زیاࢪټ عآشۆࢪا ࢪابھ نێٺ از آقآجآنماݩ حجټ ٵبݩ الحسݩ عجڷ اللھ ټآ تسکێنے بآشد بࢪ دݪ دآݟ دێدة ایشاݩ دࢪ ایݩ ایاݥ و بھ نیابټ از دݪ دآغداࢪ ݕے ݕے دوعاݪم و شهداے کࢪݕلآ و ࢪسیدݩ مجنوݩ بھ لێلے اۺ کھ جز بیݩ اݪحࢪمیݩ اࢪباݕ چێزے ݩخواھد بۅد 🙂🙃 🖤 💔 🏴 🏴{@ketaaaab}🏴
AUD-20220708-WA0060.
13.47M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃 زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃 🕊 🖐 🏴{@ketaaaab}🏴
ࢪفقآ... ٺۅے نمآݫ شـــباٺونــــــ‌ و عــبادآتټۅنــــ مآࢪو از دعآے خيـــرٺۅن بے بہره نــزآࢪید 🙂💔الټماســــ دعــــا💫 عــــآقـبټتان شــھدایے! ڪھ خيࢪیســټ بھ بݪندۍ ســرݧۅشټ:)🕊️ شــبټۅن إمـــآمــ زمــانے ۅ مݟطر بھ عــطر شھــــدآ💫 يا عــلۍ مــدڍ✋
💫🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸💫