8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 ولادت حضرت رسول اکرم صلیالله علیه و آله و امام صادق علیه السلام مبارک باد
#نوای_انتظار
#استوری
#امام_صادق علیه السلام🌸✨
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله🌸✨
♡{@ketaaaab}♡
خورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد..._۲۰۲۲_۱۰_۱۳_۲۰_۰۹_۵۰_۴۲۶.mp3
6.13M
🔊 #صوتی💐
خورشید جهان سر زد بارون رحمت امشب اومد...
کربلاییسیدرضا #نریمانی
🌺 ویژهٔ ولادت #پیامبر_اکرم (صلی الله علیه و آله) و #امام_صادق (علیه السلام)
عیدتوووون مبارک😍
♡{@ketaaaab}♡
هدایت شده از منهاج🌻
36.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقل که عاشق شود
عشق عاقل میشود
و آنگاه....🙂💔
@menhaajj🔥🇮🇷
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺
🌸پارت پنجاه چهارم🌸
نامه ششم
خدمت دوست عزیزم، جناب آیدین تخریبچی رسیده ملاحظه فرمایند وجوابی نیکو ارسال نمایند.
ای نامه که می روی به سویش
از جانب من ببوس رويش💌
آیدین جان سلام! نامه پر از مهر و محبتت به دستم رسید. از اینکه مرا به خاطر ارسال نامه خواهرت لیلا بخشیده ای، سپاسگزارم. آیدین جان! راستش را بخواهی حق با توست. من با نگاهی به کتاب «روش نامه نگاری» برایت نامه می نویسم😄. اما بدان که در کلمه به کلمه نوشته هایم سعی میکنم صداقت و درستی باشد. من به داشتن دوست دلاور و جوان مردی مثل تو افتخار میکنم. از اینکه سر ناموس مردم دعواکرده وحتی کتک خورده و از آن دخترجوان پشتیبانی کرده ای، به خود می بالم💪🏻💫.
آيدين جان! در محل اتفاق جدیدی روی نداده. غلام از موقعی حسابش را رسیده ای، یک جور عجیبی ساکت و گوشه گیر شده.😂 شاید باورت نشود، اما انگار مشت های تو معجزه کرده، و چون غلام دیگر دنبال که تو شر نمیگردد و سر کلاس درس دیگر مزه پرانی نمیکند😁. نامه تو را به خواهرت لیلا دادم. باورت نمی شود که لیلا چقدر گریه کرد و نامه تو را بوسید و بدون خداحافظی دوان دوان رفت.🙃
آيديـن جـان! تو را به جان هر کس دوست داری، باقی ماجراهایت را کامل بنویس و مرا جان به سر نکن. از تو خواهش میکنم همه چیز را تعریف کنی🤚🏽. خودت که میدانی من عاشق خبرهای داغ و مهیج هستم. البته قول می دهم چیزهایی که تو می نویسی، بین خودمان دو نفر بماند.🙂 دیروز آقاجانت را دیدم. چقدر لاغر شده است! شکمش آب شده است. ریش اتفاقاً خیلی هم خوش تیپ شده است. پدر و مادرم سلام گرم و مخصوص می رسانند. باز از تو خواهش میکنم، التماس میکنم که نامه هایت را مفصل بنویس. خدانگهدار👋. گذاشته گل سرخ و سفید و ارغوانی
فراموشم نکن تا می توانی 😁
دوستدار تو
اصغر کاظمی
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😍📚😁
#جرعه_ای_کتاب 📚
♡{@ketaaaab}♡
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺
🌸پارت پنجاه و پنجم🌸
نامه هفتم
اصغر جان، سلام! دلخور نشو. اما من نقطه ضعف تو را می دانم و به همین خاطر در نامه های قبلی، تمام ماجراها را برایت ننوشتم😅. اما حالا که خواهش و تمنا میکنی، سعی میکنم برایت مفصل تر بنویسم. از حالا، تو هم در خاطرات و ماجراهایی که من در این یک ماهی که از تو دور شده ام شریک میشوی😉. در نامه قبل برایت نوشتم که چگونه نیروی گردان تخریب شدم. وظیفه گردان تخریب، کاشتن مین در میدانهای مین در خطوط مقدم است. برای اینکه دشمن فیلش هوای هندوستان نکند و جرئت نکند به طرف خط ما بیاید😁. از سویی دیگر، در شبهای عملیات، بچه های تخریبچی اولین کسانی هستند که در سیاهی شب وارد میدان مین شده، مین ها را خنثی و راه را باز میکنند. اسم این راه «معبر» است. بعد گردانهای حمله کننده، از معبر میگذرند و به عراقی ها حمله میکنند. حالا فهمیدی تخریبچی یعنی چی🙃؟ روزهای اول، من در گردان تخریب خیلی احساس غریبی میکردم. این جا خیلی ساکت است. بچه های تخریبچی به سکوت عادت دارند، چون ؛ همیشه تمرکز داشته باشند. شعار اصلی تخریبچی ها این است: «اولین اشتباه، باید آخرین اشتباه»✋🏻، میدانی یعنی چی؟ یعنی با اولین اشتباه، مين زير دست یا پایت منجر می شود و تو مصدوم می شوی🧨. پس باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشی و بتوانی زیر اتش سنگین دشمن، با حواس جمع، زمین را وجب به وجب بکاوی و مینهای مختلف را از زمین بیرون بکشی و خنثی کنی. من زير نظر علی رضا و احسان، توانستم با انواع مينها و چگونگی خنثی کردنشان آشنا شوم😍 .
دو هفته در پادگان دوکوهه بودیم تا اینکه ما را به اردوگاه کرخه که در نزدیکی اندیمشک است، منتقل کردند. اسم آن جا و رودخانه ای که در آن جریان دارد، قبلاً «کرخه کور» بوده است، اما با شروع جنگ، اسمش تغییر کرد و شد: 💫اردوگاه و رودخانه «کرخه نور»💫.
اردوگاه ما در دشتی سرسبز قرار دارد. چند رشته تپه سنگی در گوشه و کنار اردوگاه قرار دارد. رودخانه کرخه نور، در نزدیکی چادرهای ما جریان دارد. رودخانه ای است پرتلاطم و غران، احسان می گوید وقتی هوا گرم بشود. همه در آن شنا میکنند.🤩
وقتی به اردوگاه رسیدیم، متوجه شدم که چادرهای آن جا سیم کشی نشده و برق ندارد. تحقیق کردم و متوجه شدم که موتور برق خراب است. از آقا مرتضی اجازه گرفتم و در ظرف دو روز، موتور برق را تعمیر کردم. بعد کشیدم و لامپ مهتابی وصل کردم⚡. باور کن بچه ها و به خصوص آقا مرتضی، چنان تشویقم کردند که کلی خجالت کشیدم. اقا مرتضی، مرا مسئول برق گردان کرد. از این بهتر نمی شد. حالا تمام بچه های به تمامی چادرها سیم گردان مرا می شناسند و من با اکثرشان دوست شده ام.🤝 راستی! بگذار برایت از «خشم شب» بگویم. مطمئنم که تا حالا از خشم شب نشنیده و نمیدانی خوردنی است با پوشیدنی! خود من هم نمی دانستم خشم شب یعنی چه، تا آن شب که این اتفاق افتاد. آن شب من سیم کشی چادرها را تمام کرده بودم و مهتابی و لامپ ها درچادرها روشن شد. از خستگی نای تکان خوردن نداشتم. رفتم به چادرمان. من و علی رضا و احسان و پنج نفر دیگر در یک چادر برزنتی و کرم رنگ زندگی میکنیم. از خستگی در جایم افتادم و خیلی زود به زیارت هفت پادشاه رفتم.💤😴 نیمه های شب بود که ناگهان از زمین و آسمان صدای تیراندازی و انفجار و فریاد: «برپا، برپا» بلند شد. از ترس کم مانده بود سکته کنم. فکر کردم که هواپیماهای عراقی حمله کرده اند و دارند بمبارانمان میکنند😐. تو تاریکی چادر هراسان و نعره کشان به این طرف و آن طرف می دویدم و به این و آن می خوردم. بعد با بیژامه و زیر پیراهنی و پابرهنه، از چادر بیرون دویدم. سیاهی بچه های گردان را دیدم که آن ها هم ترسیده اند و هراسان به این طرف و آن طرف می دوند. از روی تپه های کنار چادرها، «دوشکاها» و ضدهوایی ها، با صدای مهیب شلیک میکردند و گلوله های رسام و نورانی، به سیاهی آسمان می رفت🤧. بشکه های «فوگاز» که از بنزین و چاشنی مین درست می شود، منفجر می شد و قارچ های آتش، مثل قارچ بمب اتمی به هوا بلند می شد. خلاصه کنم. اوضاعی بود که در عمرم ندیده بودم. همان طور پابرهنه و هراسان با به فرار گذاشتم🤕. چنان پابرهنه روی خار و خاشاک و شن و قلوه سنگ ها می دویدم که انگار روی فرش نرم میدوم. یک دفعه زیر پایم خالی شد و پرت شدم و تا کمر در یک مایع بدبو و غلیظ افتادم. از بوی تعفن آن جا، داشتم از هوش می رفتم. نمی دانم چطور جیغ کشیدم که صدایم از میان آن همه شلیک و انفجار و همهمه به گوش چند نفر رسید و آنها به کمکم بعد، نور چند چراغ قوه روی من افتاد. بعد یک طناب به طرفم پرتاب شد. آمدند. سر طناب را دودستی گرفتم و با هزار بدبختی خودم را از آن چاله بدیو بالا کشیدم.😂 از بوی گند داشتم بیهوش می شدم، فهمیدم که در چاله فاضلاب پشت توالت ها افتاده ام. غش کردم. وقتی به هوش آمدم که دیدم دارندسمل سمل اب رویم می ریزند، احسان و ۰۰۰
ادامه
علی رضا و چند نفر دیگر داشتند احسان که نمی روی آن می ریختند. از احسان پرسیدم که چه شده، عراقی ها حمله کرده اند ؟ از وضعيت من عنده با داراست باشد، گفت : نه بابا! این برنامه موشکی ماست، هر چند شب یک بار مسئولین گردان، خشم شب راه می اندازند تا بچه ها همیشه در آمادگی به سر ببرند. آن قدر به خودم صابون و شامبو مالیدم تا بوی بد از بدنم رفت🚿. حتماً حالا داری غش غش می خندی، حق داری، مصیبتی که ان شب بر سرم آمد را هیچ وقت فراموش می کنم. از آن موقع فهمیدم که به قول معروف و جبهه خانه خاله جان نیست و آدم باید همیشه هشیار و آماده باشد. خنده هایت تمام شد؟😉 حالا می خواهی از حاج آقا محمدی برایت تعریف کنم، در تدارکات گردان ما، یک پیرمرد است که اسمش حاج آقا محمدی است. آدم خیلی عجیبی است . به قول معروف را ندارد نفس بکشد، اما خودش را از تک و تا نمی اندازد😅. وقتی غذا می خورد، از بی دندان همه معضلات فک و صورتش می جنبد. قد بلند است و اثر با چهره ای تکیده و رنج کشیده و چشمان تیز، مثل عقاب، آن قدر موهایش سفید است که مثل آدم برفی می ماند، اما سعی و تلاشش این است که خودش را به جوان ترها برساند و در دو و نرمش صبحگاهی، با آن که همیشه از همه عقب می ماند و به نفس نفس می افتد،اما کم می آورد.💪🏻 اوایل که به این جا آمدم، احسان گوشی را دستم داد که یک موقع با او شوخی نکنم ، جز سلام و احوال پرسی من نمی دانستم چرا بچه ها این قدر از او واهمه دارند با این که یک نیروی جدید به گردان ما آمد.😐 اسمش حسین اکبری است. چه می گفتم اهان؟خلاصه حسین تازه به گردان ما آمده بود و یک روز سر سفره مهمانه، از شانس من و احسان و علی رضا و حسین، مهمان حاجاآقا محمدی شدیم، این حسین آدم خیلی بامزه ای است . داشتیم صبحانه می خوردیم که حسین خنده کنان رو به حاج آقا محمدی گفت :
- ببینم پدر جان! مگر از خانه بیرونت کرده اند یا با حاج خانم دعوات شده که دودستی به جبهه و جنگ چسبیدی؟ شما که معلومه نای برداشتن سلاح پنج کیلویی «کلاشینکوف» را هم نداری و...😂
اصغر جان، چشمت روز بد نبیند! ناگهان حاج آقا محمدی چنان نعره ای کشید که انگار آسمان قرنبه شد. بعد نه گذاشت و نه برداشت و یک مشت جانانه به صورت حسین کوبید که حسین با آن هیکل گنده اش، مثل شخصیت های فیلمهای کارتونی، شوت شد و کله معلق شد😐. از ترس، لقمه تو گلویم گیر کرد. حسین پابرهنه فرار کرد و حاج آقا محمدی با لنگه پوتین دنبالش. بچه های گردان با هزار بدبختی و التماس و خواهش و تمنا، توانستند حاج آقا محمد را آرام کنند و از خر شیطان پایین بیاورند.😑 حسين بعداً تعريف کرد که در تمام عمرش چنین مشت جانانه ای را حتی از گنده لات ترین جاهل تهران هم نخورده است. پای چشم حسین اندازه یک بادمجان باد کرد و سیاه شد.😂🍆 آنجا بود که فهمیدم چرا احسان میگفت با حاج آقا محمدی کاری نداشته باشم. خب، خندیدنت را کردی؟ حالا باقی اش را گوش کن. دو روز بعد، چادر تدارکات آتش گرفت. بچه ها برای کمک آمدند. من هم بودم. با آب و خاک، به زحمت توانستیم چادر را خاموش کنیم، یکهو چشمم به حاج آقا محمدی افتاد که یک گوشه مات و مبهوت نشسته و مثل ابر بهاری گریه میکند. ماندم معطل که مگرچه شده است. می ترسیدم از خودش بپرسم. رفتم و از احسان پرسیدم. احسان اول از دادن جواب طفره رفت. آن قدر اصرار کردم تا لبخند تلخی زد و گفت💔:
-دو سال پیش در یکی از عملیات ها، حاج آقا محمدی با تنها پسرش عادل به عملیات می روند. عامل کمک آری جوان محمدی و چند نفر بوده و موشک های آرپی جی در کوله اش بوده است. ناغافل یک گلوله به موشک ها خورد و موشک ها آتش گرفت. عادل هر چه می کند، نمی توانند گیره کوله را از دور سینه اش باز کند. عراقی ها بدجوری شلیک می کردند. حاج آقا دیگر، عادل را روی زمین انداخته و روی عادل خاک می ریزند تا آتش خاموش شود، اما موفق نمی شوند و عادل ذره ذره جلوی چشمان پدرش در آتش می سوزد و شهید می شود😔🙃. خب اصغر جـان! نامه ام طولانی شد. از طرف من به دوستان سلام برسان . مرا از اوضاع محله بی خبر نگذار. چشم انتظار نامه ات هستم.🖐🏻
خداحافظ
آیدین
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😍📚😁
#جرعه_ای_کتاب 📚
♡{@ketaaaab}♡
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃
زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃
#امام_زمان🕊
#التماس_دعا🖐
♡{@ketaaaab}♡