آخرین روز پاییز است.
همه جا صحبت از شبِ يلداست!
اما، مولاى من!
بى تو، دنیا هميشه پاييز است
و شب يلداىِ غيبتِ تو، به بلنداى قرنها!
امسال هم، يلدا را به شوقِ ديدارِ شما،
سحر مىكنم!
به اميد آن كه وقتِ وصال باشد و موعدِ ديدار!
سلام مولای بلندترین یلدای تاریخ!
روز پاییزیتان بخیر!
#امام_زمان
🏴{@ketaaaab}🏴
ما چله نشینِ شبِ یلدای ظهوریم
ما منتظرِ نوبت بر پائیِ نوریم
ما محو جمالِ پسرِ فاطمه (س) هستیم
شب زنده نگه دار، به یلدای حضوریم
*#یلداتون_مهدوی*
🏴{@ketaaaab}🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️بلندترین شب سال و بلندترین انتظار
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام ماندگاری
#امام_زمان
#یلدای_مهدوی
🏴{@ketaaaab}🏴
برای شهید شدن باید شهادت را آرزو کرد
من خودم به این رسیدهام
و با اطمینان و یقین می گویم:
هر کس شهید شده خواسته که شهید بشود،
شهادت شهید فقط دست خودش است!
#شهیدمحمودرضابیضائی|
#شهیدانه
سلام سلام رفقا 😍
یلداتون مبارک 😍
یه عیدی یلدایی داریم براتون 😉😉
بعد از کلی درس و مشغله به لطف این تعطیلی های پی در پی تونستیم براتون پارت آماده کنیم 😍
مارو ببخشید که دیر به دیر براتون پارتا رو میذاریم 🙂💔دیگه درس است و کنکور و امتحان و.... 🙂.
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺
🌺پارت چهارم🌺
وانت در جاده تاریک با چراغ خاموش حرکت میکند به زور میتوانم سیاهی وانت جلویی را ببینم .👀
سرانجام وانتها ترمز میکنند صدای یک انفجار می آید. از وانت پایین میپریم پشت دایی عزت و احسان و علی ،رضا در پناه یک خاکریز بلند حرکت میکنم یک منور بالای سرمان در آسمان تاریک شکوفه میزند و نور افشانی میکند بعد پرت پرت کنان سوار بر یک چتر کوچک به طرف پایین می آید. سایه هایمان کش میآید و روی زمین کشیده میشود. چند رزمنده که در سنگر پای خاکریز هستند برایمان دست تکان میدهند.
-خسته نباشید!✋🏻
- به خدا توکل کنید!
-التماس دعا🤲🏼
نزدیک بریدگی مینشینیم به خاکریز تکیه میدهم قلبم تند تند میزند. هر چند لحظه، رگباری بی هدف از سوی عراقیها شلیک میشود و سکوت شب را می شکند💨 آقا مرتضی و بچه های دیگر هم میآیند آقا مرتضی به جوان بی سیم چی میگوید:
-به قرارگاه بگو ما داریم وارد معبرها میشیم.
جوان بی سیم چی میگوید:
- من شماره فرکانس قرارگاه ندارم.😐آقا مرتضی لحظه ای فکر میکند و بعد میگوید؛
-۵،۹۱،۱۳۴
ناخواسته خنده ام میگیرد 😅.چه اتفاق عجیبی. اقا مرتضی رو به ما میکند.
-اول گروه من میرود بعد گروه مجید. بعد گروه علی رضا با فاصله دو دقیقه. قدم شماری یادتون نره👣! آقا مرتضی به گروهش اشاره میکند و از بریدگی خاکریز میگذرند و به سمت راست میروند احسان دستم را میگیرد و با صدای خفه زیر گوشم میگوید:
- حالت خوبه آیدین؟
به سختی آب دهانم را پایین میدهم. اولین بار است که به خط مقدم آمده ام و تازه دارم وارد میدان مین هم میشوم.😥 صدای رگبار عراقی ها می آید. دایی عزت آرام و مطمئن به خاکریز تکیه داده و ساکت است.
احسان دستم را میکشد و خنده کنان میگوید:
_آیدین خوب گوش کن!
-به چی گوش کنم؟
-به صدای تیر بار عراقی ها... گوش کن... انگار دارن آهنگ کارتون پلنگ صورتی میزنند!😂
با دقت گوش میکنم
تق... تق .... تق ت تقت تق... ت ت ت تق! خنده ام می گیرد. حق با احسان است.😁 علی رضا می گوید چی میشد ما هم مثل پلنگ صورتی بودیم و وقتی توپ و خمپاره میخوردیم، فقط لباسمون میسوخت و روی سر و کله مون چند چسب ضربدری میخورد؟
ادامه👇