سلام سلام رفقا 😍
یلداتون مبارک 😍
یه عیدی یلدایی داریم براتون 😉😉
بعد از کلی درس و مشغله به لطف این تعطیلی های پی در پی تونستیم براتون پارت آماده کنیم 😍
مارو ببخشید که دیر به دیر براتون پارتا رو میذاریم 🙂💔دیگه درس است و کنکور و امتحان و.... 🙂.
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺
🌺پارت چهارم🌺
وانت در جاده تاریک با چراغ خاموش حرکت میکند به زور میتوانم سیاهی وانت جلویی را ببینم .👀
سرانجام وانتها ترمز میکنند صدای یک انفجار می آید. از وانت پایین میپریم پشت دایی عزت و احسان و علی ،رضا در پناه یک خاکریز بلند حرکت میکنم یک منور بالای سرمان در آسمان تاریک شکوفه میزند و نور افشانی میکند بعد پرت پرت کنان سوار بر یک چتر کوچک به طرف پایین می آید. سایه هایمان کش میآید و روی زمین کشیده میشود. چند رزمنده که در سنگر پای خاکریز هستند برایمان دست تکان میدهند.
-خسته نباشید!✋🏻
- به خدا توکل کنید!
-التماس دعا🤲🏼
نزدیک بریدگی مینشینیم به خاکریز تکیه میدهم قلبم تند تند میزند. هر چند لحظه، رگباری بی هدف از سوی عراقیها شلیک میشود و سکوت شب را می شکند💨 آقا مرتضی و بچه های دیگر هم میآیند آقا مرتضی به جوان بی سیم چی میگوید:
-به قرارگاه بگو ما داریم وارد معبرها میشیم.
جوان بی سیم چی میگوید:
- من شماره فرکانس قرارگاه ندارم.😐آقا مرتضی لحظه ای فکر میکند و بعد میگوید؛
-۵،۹۱،۱۳۴
ناخواسته خنده ام میگیرد 😅.چه اتفاق عجیبی. اقا مرتضی رو به ما میکند.
-اول گروه من میرود بعد گروه مجید. بعد گروه علی رضا با فاصله دو دقیقه. قدم شماری یادتون نره👣! آقا مرتضی به گروهش اشاره میکند و از بریدگی خاکریز میگذرند و به سمت راست میروند احسان دستم را میگیرد و با صدای خفه زیر گوشم میگوید:
- حالت خوبه آیدین؟
به سختی آب دهانم را پایین میدهم. اولین بار است که به خط مقدم آمده ام و تازه دارم وارد میدان مین هم میشوم.😥 صدای رگبار عراقی ها می آید. دایی عزت آرام و مطمئن به خاکریز تکیه داده و ساکت است.
احسان دستم را میکشد و خنده کنان میگوید:
_آیدین خوب گوش کن!
-به چی گوش کنم؟
-به صدای تیر بار عراقی ها... گوش کن... انگار دارن آهنگ کارتون پلنگ صورتی میزنند!😂
با دقت گوش میکنم
تق... تق .... تق ت تقت تق... ت ت ت تق! خنده ام می گیرد. حق با احسان است.😁 علی رضا می گوید چی میشد ما هم مثل پلنگ صورتی بودیم و وقتی توپ و خمپاره میخوردیم، فقط لباسمون میسوخت و روی سر و کله مون چند چسب ضربدری میخورد؟
ادامه👇
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت چهارم🌺 وانت در جاده تاریک با چراغ خاموش حرکت میکند به زور م
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در شب میدرخشد علی رضا جلو می افتد. بعد احسان و من و بعد دایی عزت آرام و با احتیاط طول خاکریز را رد کرده و در تاریکی و سکوت مطلق گام بر می داریم 👀خمیده خمیده جلو می رویم وارد یک شیار کم عمق میشویم و با احتیاط به سمت انتهای شیار که به میدان مین عراقی ها ختم می شود حرکت میکنیم قلبم تند تند میزند🫀. با حرکت دست علی رضا می نشینیم علی رضا دست چپش را بالا میبرد دایی عزت گربه وار از کنارم می گذرد و دوش به دوش علیرضا میشود😶 حالا من پشت سردایی عزت و احسان پشت سر علی رضاست روی کنده زانو به حالت سجده میمانیم صدای فرو رفتن کارد دایی عزت و علی رضا را در زمین میشنوم بعد علی رضا با دوربین دید در شب به اطراف نگاه میکند. آرام آرام جلو میخزیم در کنارم مینهای خنثی شده را میبینم دوباره دست چپ علی رضا بالا می رود خمیده خمیده حرکت میکنیم به یک دشت میرسیم در تاریکی به سختی حلقه های سیم خاردار را میبینم علی رضا و دایی عزت سیم خاردارها را با احتیاط میبرند👍🏻 من و احسان دو طرف سیم خاردار بریده شده را میگیریم علی رضا و دایی عزت جلو میخزند و کاردشان را تو زمین فرو میکنند. با اشارة على رضا، من و احسان سینه خیز در حالی که هنوز سیم خاردارها را نگه داشته ایم جلو میرویم علی رضا دو طرف سیم خاردارها را به هم گروه میزند بعد با دایی عزت تندتند مینها را خنثی میکنیم و جلو می خزیم ناگهان یک منور در آسمان روشن می.شود😨 هر چهار نفر به زمین می چسبیم نفس در سینه ام حبس می.شود صورتم را تو خاک فرو میکنم بوی خاک در مشامم می پیچد چند لحظه بعد منور خاموش میشود. دوباره حرکت میکنیم حواسم است که دستم به سیم تله ای گیر نکند🤓. سمت چپم پر از انواع مینهای منور جهنده است. میدانم که اگر یکی از مین های جهنده عمل کند به هوا بلند شده و تا چند متر اطرافش ساچمه پرتاب میکند🥴به یک کانال می رسیم. حالا چشمانم به تاریکی عادت کرده است. علی رضا آرامی بر می گردد و با صدای خفه به من و احسان میگوید:
باید از کانال رد بشیم. حواستون باشه به سیم تله گیر نکنید😑.
صدای «تیک» قطع شدن چند سیم تا تله را می شنوم. دایی عزت و علی رضا سُر میخورند تو کانال .من و احسان جلو می خزیم. روی سطح کانال، یک شبکه توری فلزی قرار دارد و روی آن انواع مین های منور جهنده تو ذوق میزند.😐سر و دستم را تو کانال میکنم و تو کانال سُرم میخورم.
دایی عزت شانه ام را فشار میدهد احسان هم تو کانال می افتد. علی رضا و دایی عزت چند سیم تله طرف دیگر کانال را قطع میکنند و بالا می خزند من و احسان هم از کانال بیرون می خزیم یک منور در آسمان روشن میشود. به زمین می چسبیم منور خاموش می شود😴 صدای خفه علی رضا را می شنوم:
- حواستون خوب جمع کنید تا اولین سنگر کمین عراقی ها زیاد فاصله نداریم پشت سنگر کمین به کانال کوچیکه که به خاکریز اصلی وصل میشه. باید بی سر وصدا کانال دور بزنیم و بریم تو کانال و بعد به خاکریز اول برسیم. آماده اید؟🤨
جلومون چند نوار مین جهنده تله شده حواستون باشه که سرتکان میدهیم بهش گیر نکنید باید از زیر سیم تله ها رد بشیم!💥
این بار به پشت جلو میخزیم. از زیر سیمهای تله رد میشوم انگار در تار عنکبوت افتاده ام حواسم است که حتی نوک پوتینم به سیم گیر نکند وگرنه و اویلا میشود .😬میدانم که اگر یکی از مین ها عمل کند. اگر شانس بیاوریم و کشته نشویم،حتما اسیر میشویم.با اشاره على رضا بلند میشویم این بار آهسته از روی سیمها رد میشویم. دقت میکنم تا پای راستم کامل از روی سیم رد نشده پای چپم را بلند نکنم😐. وقتی پای راستم را از روی یک سیم رد میکنم تمام وزنم را روی پای راستم می اندازم و بعد را بالا آورده این طرف میگذارم. خیس عرق شده ام.💦 میدانم که نباید تله ها را قطع کنیم چون فردا اگر عراقی ها متوجه بشوند، می فهمند که وارد میدان مین شده ایم و هشیار میشوند و عملیات لو میرود. ناگهان صدای زمخت و خشک کشیده شدن گلنگدن یک سلاح سکوت شب را درازکش میشویم خودم را به زمین می چسبانم صورتم به طرف احسان است🤐 هرم نفسهای احسان تو صورتم میخورد .علی رضا به آرامی با دوربین به جلو و اطراف نگاه می.کند گوش تیز میکنم صدای دو عراقی را میشنوم که با هم حرف میزنند🗣 علی رضا با انگشت اشاره سنگر کمین عراقی ها را نشانمان میدهد بعد با دستش یک نیم دایره در هوا ترسیم میکند. منظورش این است که باید سنگر کمین را دور بزنیم.
علی رضا به سمت راست سینه خیز میرود و ما هم پشت سرش حرکت میکنیم به نزدیکی کانال میرسیم منتظرم تا علی رضا و دایی عزت تو کانال ببرند یکهو صدای پا و صحبت چند عراقی که از سمت خاکریز و داخل کانال به سوی ما میآیند بلند میشود😰. علی رضا اشاره میکند عقب می خزیم و به زمین میچسبیم به سطح کانال نگاه میکنم سیاهی عراقی ها را میبینم که دارند میآیند نفسم بند آمده است
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در
اگر ما را ببینند، دیگر کارمان ساخته است🤧. پشت سرمان یک مزرعه پر از مین است و جلویمان عراقی های مسلح .ناخودآگاه دستم به طرف کارد که رو کمرم است،می رود. احسان سریع دستم را میگیرد و فشار میدهد🤝.
سه عراقی در حال صحبت و خندیدن میآیند و از مقابلمان میگذرند. نفس راحتی میکشم علی رضا با صدای خفه میگوید:
-دارن نگهبان عوض میکنن باید صبر کنیم چند لحظه بعد دوباره سه عراقی برمی گردند و دور می شوند😕. چند لحظه دیگر بی حرکت و چسبیده به زمین میمانیم علی رضا اشاره می کنند. بعد خودش و دایی عزت تو کانال می.پرند من و احسان هم وارد کانال می شویم کانال یک متر و عمقش حدود یک متر و تیم است. علی رضا حرکت میکند. جلو می رویم به یک سه راهی میرسیم دایی عزت با صدای خفه عرض می گوید:
-چی کار کنیم از هم جدا بشیم یا با هم بریم😶؟
علی رضا سرتکان میدهد.
-صلاح نیست از هم جدا شیم با هم میریم. از سمت راست خمیده خمیده از کانال سمت راست جلو می رویم دوباره یک منور بالای سرمان روشن میشود. مینشینیم .دایی عزت میگوید ؛
-نکند بویی برده باشن؟
- یا امام حسین داره دیر میشه. پس این دژ خراب شده کجاس😑؟
دوباره راه می افتیم باید به در اصلی برسیم و شناسایی کامل انجام داده و برگردیم. رفته رفته عمق کانال کم و کمتر می شود. سرانجام به سطح زمین می رسیم مینشینیم علی رضا با دوربین نگاه میکند و بعد صدای خفه اش بلند می شود:
-اوناهاش دژ اون جاست👀
علی رضا بر میگردد و می گوید:
-نبايد وقت تلف کرد. اول من و آیدین از خاکریز رد میشدم دو دقيقة بعد دایی عزت و احسان.
آماده میشوم با اشاره علی ،رضا دو نفری میدویم با تمام وجود می دوم 🥾
مثل مار از سینه خاکریز بالا میکشم علی رضا بالای خاکریز میرسد یکهو پایم سر می خورد. میخواهم سرنگون شوم که علیرضا دست می اندازد و آستینم را میگیرد و به همراه خودش پشت خاکریز قل میخوریم .نفس نفس زنان به خاکریز تکیه میدهم به اطراف نگاه میکنم از درون سنگرهای دو طرف چند نور کم جان بیرون زده است😶. صدای تند موسیقی عربی از یکی از سنگرها به گوش میرسد .منتظر دایی عزت و احسان می مانیم ناگهان صدای رگبار شدیدی از دور دست می آید و سکوت شب را می شکند. بعد ده ها منور در آسمان روشن میشود. یاد آقا مرتضی و بچه ها می افتم نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد💔😢؟ صدای کرکننده دوشکا بلند میشود منورها در طرف چپ معبر ما یعنی سمت معبر آقا مرتضی نورافشانی میکند .یکهو علی رضا شانه ام را فشار میدهد و به بالا اشاره میکند نگاه میکنم و نفسم بند میآید یک عراقی تنومند بالای خاکریز رو به میدان مین ایستاده است وحشت میکنم نکند دایی را ببیند😣. عراقی تنومند به یک باره به طرف سنگرها میدود و داد و هوار میکند علی رضا میگوید مثه اینکه چیزی فهمیده.در یک آن دایی عزت و احسان از خاکریز قل می خورند و کنارم می افتند از خوش حالی دست هر دو را فشار میدهم دور و برمان پر از عراقی میشود😨. آنها دوان دوان می آیند و از خاکریز بالا میروند و موضع میگیرند چهار نفر با یک تیربار سنگین از راه میرسند چند نفرشان با لباس زیر پشت سر همان عراقی تنومند میدوند. علی رضا میگوید:
- بچه ها سریع پشت سر من بیاید!
بلند میشویم و میدویم از کنار چند عراقی میگذریم مستقیم به طرف عمق مواضع عراقی ها میدویم یکهو علی رضا انگار برق گرفته باشدش روی هوا بلند می شود و زمین میافتد،دایی برمیگردد و علی رضا را به دوش گرفته میدویم نمیدانم چه شده است😦. گیج شده ام دایی عزت از من و احسان جلو می افتد. نمی دانم علی رضا چه اش شده حدود یک کیلومتر یک نفس میدویم به جایی که چند درخت و بوته و تپه کوچک رملی است پشت درخت ها می نشینیم و من تازه متوجه میشوم که علی رضا زخمی شده است!🙂💔
#کتابخوانی 😍📚
#یلدای_فاطمی 😍😁📚
#یلدا📚
🏴{@ketaaaab}🏴
☘یلدای روزگار☘
امشب هوا سرد است؛ سرد سرد.
دارد دانههای ریز برف میبارد
و دانه دانه مینشینند روی سرم.
دلم هم سرد است.
دنبال دلگرمی میگردم
در شبی که مردم دنبال سرگرمیاند.
میگویند: شب یلداست.
میپرسم: یلدا چیست؟
میگویند: طولانیترین شب سال.
آقا!
مگر از وقتی که تو رفتهای
خورشیدی طلوع کرده
که روزی باشد و شبی
و شبی طولانیتر از شبهای دیگر؟
کاش میشد به این مردم گفت
روز را نشان بدهند
تا من معنی طولانیترین شب سال را بفهمم.
طولانیترین شب روزگار
از وقتی که تو رفتهای آغاز شده
و هنوز هم ما در تاریکیِ نبودن تو
داریم به زور نفس میکشیم.
آقا!
حالا بیا کنار ما
در این یلدای روزگار
چند لحظه به سر کن.
میخواهیم دور هم باشیم
ولی تو را کم داریم.
هندوانۀ بخت ما
از وقتی که تو رفتهای
طعمی ندارد
و اگر سرخ هم باشد
شیرین نیست
مزۀ آب میدهد.
انار دلمان را ببین
چطور دانه دانه شده
و هر دانهاش افتاده دست کسی.
امشب بیا در بزم ما
دانههای دل ما را
از دست این و آن جمع کن.
دانههای انار
کنار هم که باشند قشنگند
انار دل ما باید دست تو باشد؛ نه هیچ کس دیگری.
تخمۀ دهان ما
که مغزش زبان ماست
باید بسته باشد
مگر برای خواندن نام تو
شکستیم این تخمه را
و هدر دادیم مغزش را
از بس که از غیر تو گفتیم و شنیدیم.
بیا بنشین دور کرسی.
این کرسی با آه فراق گرم شده.
بیا قصه بگو برایمان
قصۀ هزار و اندی سال غربتت را.
میخواهیم در این یلدای روزگار
قهقهههای مستانه را تعطیل کنیم
و بازار هق هق عاشقانه را گرم کنیم.
راستی فال حافظ هم بگیر برایمان
و با نعمۀ طرب انگیزت بخوان
تا از زبان تو بشنویم:
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
یلدای ما بدون سیب به سر نمیشود.
از حسین بگو و کربلا
تا بوی سیب هم بوزد به یلدای ما.
ما یلدای روزگار را
فقط با نام حسین داریم تاب میآوریم.
#یلدای_مهدوی
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🏴{@ketaaaab}🏴
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃
زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃
#امام_زمان🕊
#التماس_دعا🖐
🏴{@ketaaaab}🏴