eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
165 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
758 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در
اگر ما را ببینند، دیگر کارمان ساخته است🤧. پشت سرمان یک مزرعه پر از مین است و جلویمان عراقی های مسلح .ناخودآگاه دستم به طرف کارد که رو کمرم است،می رود. احسان سریع دستم را میگیرد و فشار میدهد🤝. سه عراقی در حال صحبت و خندیدن میآیند و از مقابلمان میگذرند. نفس راحتی میکشم علی رضا با صدای خفه میگوید: -دارن نگهبان عوض میکنن باید صبر کنیم چند لحظه بعد دوباره سه عراقی برمی گردند و دور می شوند😕. چند لحظه دیگر بی حرکت و چسبیده به زمین میمانیم علی رضا اشاره می کنند. بعد خودش و دایی عزت تو کانال می.پرند من و احسان هم وارد کانال می شویم کانال یک متر و عمقش حدود یک متر و تیم است. علی رضا حرکت میکند. جلو می رویم به یک سه راهی میرسیم دایی عزت با صدای خفه عرض می گوید: -چی کار کنیم از هم جدا بشیم یا با هم بریم😶؟ علی رضا سرتکان میدهد. -صلاح نیست از هم جدا شیم با هم میریم. از سمت راست خمیده خمیده از کانال سمت راست جلو می رویم دوباره یک منور بالای سرمان روشن میشود. مینشینیم .دایی عزت میگوید ؛ -نکند بویی برده باشن؟ - یا امام حسین داره دیر میشه. پس این دژ خراب شده کجاس😑؟ دوباره راه می افتیم باید به در اصلی برسیم و شناسایی کامل انجام داده و برگردیم. رفته رفته عمق کانال کم و کمتر می شود. سرانجام به سطح زمین می رسیم مینشینیم علی رضا با دوربین نگاه میکند و بعد صدای خفه اش بلند می شود: -اوناهاش دژ اون جاست👀 علی رضا بر میگردد و می گوید: -نبايد وقت تلف کرد. اول من و آیدین از خاکریز رد میشدم دو دقيقة بعد دایی عزت و احسان. آماده میشوم با اشاره علی ،رضا دو نفری میدویم با تمام وجود می دوم 🥾 مثل مار از سینه خاکریز بالا میکشم علی رضا بالای خاکریز میرسد یکهو پایم سر می خورد. میخواهم سرنگون شوم که علیرضا دست می اندازد و آستینم را میگیرد و به همراه خودش پشت خاکریز قل میخوریم .نفس نفس زنان به خاکریز تکیه میدهم به اطراف نگاه میکنم از درون سنگرهای دو طرف چند نور کم جان بیرون زده است😶. صدای تند موسیقی عربی از یکی از سنگرها به گوش میرسد .منتظر دایی عزت و احسان می مانیم ناگهان صدای رگبار شدیدی از دور دست می آید و سکوت شب را می شکند. بعد ده ها منور در آسمان روشن میشود. یاد آقا مرتضی و بچه ها می افتم نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد💔😢؟ صدای کرکننده دوشکا بلند میشود منورها در طرف چپ معبر ما یعنی سمت معبر آقا مرتضی نورافشانی میکند .یکهو علی رضا شانه ام را فشار میدهد و به بالا اشاره میکند نگاه میکنم و نفسم بند میآید یک عراقی تنومند بالای خاکریز رو به میدان مین ایستاده است وحشت میکنم نکند دایی را ببیند😣. عراقی تنومند به یک باره به طرف سنگرها میدود و داد و هوار میکند علی رضا میگوید مثه اینکه چیزی فهمیده.در یک آن دایی عزت و احسان از خاکریز قل می خورند و کنارم می افتند از خوش حالی دست هر دو را فشار میدهم دور و برمان پر از عراقی میشود😨. آنها دوان دوان می آیند و از خاکریز بالا میروند و موضع میگیرند چهار نفر با یک تیربار سنگین از راه میرسند چند نفرشان با لباس زیر پشت سر همان عراقی تنومند میدوند. علی رضا میگوید: - بچه ها سریع پشت سر من بیاید! بلند میشویم و میدویم از کنار چند عراقی میگذریم مستقیم به طرف عمق مواضع عراقی ها میدویم یکهو علی رضا انگار برق گرفته باشدش روی هوا بلند می شود و زمین میافتد،دایی برمیگردد و علی رضا را به دوش گرفته میدویم نمیدانم چه شده است😦. گیج شده ام دایی عزت از من و احسان جلو می افتد. نمی دانم علی رضا چه اش شده حدود یک کیلومتر یک نفس میدویم به جایی که چند درخت و بوته و تپه کوچک رملی است پشت درخت ها می نشینیم و من تازه متوجه میشوم که علی رضا زخمی شده است!🙂💔 😍📚 😍😁📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴