AUD-20220708-WA0060.
13.47M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃
زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃
#امام_زمان🕊
#التماس_دعا🖐
🏴{@ketaaaab}🏴
↫بِسْماللّٰـھ..📮↬...
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ🖐🏻💛
✨🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃✨
هرکس چهل صبا دعای عهدرابخواند ازیاران امام زمان خواهدشد ان شاالله
دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
پس دست خودرابرران پای راست میزنی و3بارمیگویی⬇️⬇️
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت سی و یکم 🌺
غلام از ته کلاس برایم پیغام میفرستد.
- جورش کردی🤨؟
بر می گردم می گویم: «آره!» معلم زبان، به تخته سیاه تقه می زند:
- پلیز لیسن👂🏻!
زنگ می خورد. هوا بارانی است. مجبوریم تو کلاس بمانیم. می خواهم ته کلاس بروم که در باز می شود و آقای ناظم مدرسه وارد کلاس می شود. همه بلند می شوند. آقای ناظم میگوید🧑🏾🏫:
-بشینید.
قدم می زند و بعد میگوید:
-تو جبهه ها عملیات شده. می خوایم به نمازخونه بریم و برای سلامتی رزمندگان دعا کنیم. حالا آروم و ساکت به نمازخونه
بريد. نمازخانه غلغله است🤲. تمام بچه های مدرسه جمع شده اند. آقای ناظم تو ميكروفن فوت میکند. همه ساکت می شوند. دعا شروع شده است. بغض میکند🥺. نمی دانم دایی حسن حالا چه کار میکند، در کدامین جبهه است و درچه حالی است.
صدای آقای ناظم در مدرسه می پیچد:
ـ يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله....💔😔
بعد از مراسم دعا، همه به کلاس هایشان می روند. ورزش داریم، اما هنوز باران می بارد. بچه ها به اتاق پینگ پنگ می روند🏓. اما من حال و حوصله ندارم، تو راهرو می ایستم و از شیشه در اصلی راهرو، به حیاط زل می زنم. دلم می خواهد باز گریه کنم. دلم خیلی گرفته. ضربه ای به شانه ام می خورد.😶
- چیه آبغوره گرفتی😏؟
جوابش را نمی دهم، غلام میگوید:
-اون قدر مثه پیرزن ها گریه کن تا اون یکی چشمتم کور بشه، بالا رد کن بیاد😐!
دست به جیب میکنم، پانصد تومان را دستش می دهم، غلام می خواهد برود که چشمم به آقای حمیدی می افتد که ایستاده و نگاهمان میکند😶. غلام دست و پایش را گم میکند. آقای حمیدی رو به من میگوید:
- چی بهش دادی🤨؟
سرم را پایین می اندازم. آقای حمیدی چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند.
- نشنیدی چی گفتم؟
غلام من و من کنان می گوید:
-آقا ازش طلب داشتیم، پولمون پس داد.😬 آقای حمیدی به او براق می شود:
از تو پرسیدم؟ غلام عقب عقب می رود. آقای حمیدی دستش را به طرف غلام دراز میکند و با خشونت می گوید😤:
- بده من🙄! غلام با ترس و لرز پانصد تومان را به آقای حمیدی می دهد
- هر دو فردا با پدرتون به مدرسه میاید، فهمیدید🧐؟
غلام می گریزد. نفسم بند می آید. اگر آقاجان قضیه را بفهمد، کارم زار است😰. پشت سر اقای حمیدی به دفتر می روم. برمی گردد طرفم و می گوید:
-چی شده؟
-آقا چیزه... آقا من😥.
آقای حمیدی پشت میز می نشیند.
- بشين!
روی صندلی ام می نشینم.
-می شنوم.
میگویم:
آقا نمی توانیم... نمی توانیم به پدرمان بگیم... آقای حمیدی بلند می شود و کنار پنجره می رود. قطرات باران به شیشه می خورند و قل می خورند پایین.
- برای چی به داداش زاده پول دادی🤨؟
-آقا بدهکار...
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😍😁📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت سی و دوم 🌺
با عصبانیت برمی گردد و می آید طرفم. دست و پایم را گم میکنم. دستش را بلند میکند.
- دروغ بگی، همچه می زنم...😠
بی اراده دستانم را بالا میبرم و چشمم را می بندم، اما خبری نمی شود. چشم باز میکنم. آقای حمیدی دوباره کنار پنجره رفته است.
- به من دروغ نگو. من همه چیزُ می دونم.
یخ میکنم. قلبم چنان می زند که صدایش را به راحتی میشنوم.
- تو پول زور به داداش زاده میدی، درسته🙄؟
گریه ام میگیرد. آقای حمیدی از کجا می داند؟ نکند اصغر بهش گفته باشد. آقای حمیدی دوباره پشت میز می نشیند.
-ببین آیدین دایی حسنت تو رو به من سپرده، یادت نرفته که دوست دارم از زبون خودت بشنوم، چند بار دیدم کیف داداش زاده رو می بری و می آوری، بچه ها میگین چند بار براش سیگار خریدی، میدونم اون تو رو مجبور کرد با سعید شریف دعوا کنی😤. حتی فکر کنم ماجرای مریض شدنم به اون مربوط بشه، تو پارسال دانش آموز خوبی بودی، اما امسال حسابی افت کردی😕. نمراتت پایین اومده، اگه دایی حسنت از من گلگی کرد، من جوابش چی بدم🤨؟
بغضم می ترکد و شروع میکنم به حرف زدن، همه چیز را تعریف میکنم. انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته اند💔. آقای حمیدی از جعبه روی میز دستمال کاغذی میکند و دستم می دهد. بعد تسبیحش را در می آورد و تند دور انگشتش می چرخاند. فقط صدای دانه های تسبیح در اتاق می آید🤧.آقای حمیدی تسبیح را در جیبش میگذارد. نفس عمیق میکشد و میگوید:
- تو از داداش زاده یا شاهین نمی ترسی، تو اسیر خودت شدی!
با تعجب نگاه میکنم.
- در حقیقت داداش زاده نقطه ضعف تو رو فهمیده😑
به آقای حمیدی نگاه میکنم.
-من می تونم داداش زاده را بترسونم. کاری کنم که دیگه دور و برت نیاد. اما آخرش چی؟ اگه تو الان جلو اون نایستی، در آینده جلو خیلی ها، جلو سختیها، می ترسی و از پا در میای😪. حضرت علی میگه: «ترس برادر مرگه .» می دونی یعنی چی؟ مرگ یه بار جـون آدم میگیره ، اما ترس روزی هزار بار. برای یه بارم شده باید جلو داداش زاده یا هر کس دیگه ای که بهت ستم میکنه ، دربیای، باید مرد بشی. مرد🖐🏻💪🏻! می فهمی؟!
گیج شده ام. انگار جادو شده ام.
-تو اسلام خشونت رد شده، اما دفاع واجبه، از خودت، از شخصیت دفاع کن، اجازه نده کسی تو رو له کنه. باید باسختی ها بجنگی تا هیچ زورگویی اسیرت نکنه😉
صدای زنگ مدرسه بلند می شود. آقای حمیدی پولم را می دهد و از دفتر بیرون می رود. بدنم داغ شده است. انگار تو تنور افتاده ام😰.
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😍😁📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت سی و سوم 🌺
آقاجان می گوید:
-قربان شاپسرم برم! مواظب باش از دستت نیفته. من زودی برمی گردم😁. جعبه های شیرینی را می گیرد. سنگین هستند. آقاجان می رود به سلمانی و من به طرف خانه راه می افتم. بین راه اصغر را می بینم. می آید کمکم . نصف جعبه ها را میگیرد و راه می افتیم. اصغر می گوید:
-ایشالا عروسیت، خودم با الک آب میارم😅!
ادای خندیدن درمی آورم و می گویم:
-یخ کنی یخچال فرنگی، بی مزه!
اصغر می خندد. چشمم می افتد به غلام که تو صف نانوایی ایستاده و بُز و بُز نگاهمان میکند. محلش نمیکنم. می دانم که خیلی حرص می خورد.😏 دو سه روزی می شود که محل آدم بهش نمیگذارم. بعد از صحبت های آقای حمیدی، تصمیمم را گرفته ام. فوقش با یک دعوای حسابی از جلوش درمی آیم😌.
به خانه می رسیم. از خانه مان صدای ساز و آواز بلند است. اصغر مزه می ریزد:
- آیدین! می خوای بیام تو به رقص مشدی آذربایجانی بکنم😂؟
آره، با این عینک ته استکانی و هیکل بی قواره ات خیلی هم بهت میاد🙄؟
اصغر حسانی بور می شود. جعبه ها را زمین می گذارد.
میگویم:
-بچه تنها زمین خیسه، برش دار😑
اصغر راه می افتد. داد می زنم:
لا اقل شیرینی بردار، بوش میاد!😂
اصغر محل نمی گذارد. خنده ام می گیرد.
با آرنج به در می کوبم. خبری نمی شود. چند لگد آرام به در می زنم. لحظه ای بعد، مادر، در را باز می کند. لباس لیمویی خوش دوختی پوشیده و دستی هم به سر و صورتش کشیده، با داد و فریاد میگوید:
- چه خبرته😐؟
می خندم و می گویم:
- خوشگل شدی مامان😍😂!
چشمم به حیاط می افتد. چند دختر پنج شش ساله در حیاط ورجه ورجه می کنند و مثلاً می رقصند. مادرم می گوید:
- چشمات درویش کن بی حیا🤨! سرت بنداز پایین و جعبه ها رو بذار زمین و برو مجلس مردونه، زود باش😐!
سرم را پایین می اندازم و جعبه های شیرینی را به حیاط می برد. مادرم پس گردنم را می گیرد و هلم می دهد بیرون، یکهو چشمم می افتند به خاله معصومه و خاله اعظم که با هول و ولا می آیند😶. می روم جلو و می گویم:
- سلام خوش...
صورت خاله معصومه خراش برداشته است. خانه اعظم هق هق کنان به دیوارمان تکیه می دهد. چادرش شر می خورد روی شانه هایش و زار می زنند
-ای وای حسنم...ای وای...ای وای برادرم ای وای😭
دلم هری می ریزد و محکم به در میکویم. مادر، در را باز میکند. خاله معصومه خودش را بغل مادر می اندازد💔. خاله اعظم به صورتش چنگ می اندازد و ضجه می زند:
- مریم کجایی که حسنمان رفت! مریم برادرمان رفت. کبوترمان رفت😭💔...
مادرم می افتد زمین. می روم تو حیاط و شانه هایش را می گیرم. خاله معصومه دودستی به زمین میکوبد. حیاط با جیغ و فریادهای خاله ها و مادرم شلوغ می شود.🥺 صدای آهنگ قطع می شود. لیلا مات و مبهوت به دیوار تکیه می دهد. سرم را به دیوار می کوبم. مهناز لباس عروسی به تن از اتاق بیرون می دود و پشت سرش احمدآقا، پابرهنه به حیاط میدود. خانه مان پر از گریه و فریاد می شود.😭😭😖
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر 😍😁📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴
سلام رفقا می یخوایم یه پویشی راه بندازیم همهی پروفایل رو یه پروف بزاریم و اون پروف عکس پرچم ایران باشه
نشر حداکثر
شیعه باید نشر بده
یاعلی
#ایرانوطنم
#گشت_ارشاد
#حجاب
#ایران
🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸
🌺پارت سی و چهارم 🌺
جلو معراج شهدا، غلغله است. عده ای ، گوشه ای سینه می زنند. عکس چند شهید روی دست ها می چرخد، تابوتی از معراج بیرون می آید. ده ها نفر به طرف تابوت هجوم می برند⚰😖. تابوت به داخل آمبولانس هل داده میشود. آقاجان دستمال یزدی اش را جلو صورت گرفته و شانه هایش می لرزد. تا حالا گریه اش را ندیده بودم💔. احمدآقا به آقاجان دلداری میدهد. گریه آقاجان بیشتر حالم را منقلب میکند. اصغر دست بر شانه ام می گذارد، می گوید که گریه نکنم😭. شوهرخاله هایم، آقا اسماعیل و آقا قاسم، از معراج بیرون می آیند. همه سیاه پوشیده ایم. آقا اسماعیل گریه گریه می گوید:
الان میارنش😫!
و اشک می ریزد. اصغر عینکش را برمی دارد و چشمان خیسش را پاک میکند. آقای حمیدی می آید. آقاجان را بغل میکند. یکهو صدای لااله الا الله مردم بلند می شود💭. آقاقاسم زار می زند:
- سیدحسن آوردن😢!
همه به طرف تابوت میدویم. زمین می خورم. آقای حمیدی بلندم میکند. می رویم زیر تابوت😔. آمبولانس عقب عقب به طرفان می آید. درعقبش . باز می شود. تابوت تو آمبولانس می رود. آقای حمیدی بالا می برد. من هم بالا می روم. آقاجان نمی گذارد. دست و پا می زنم و جیغ میکشم و در آمبولانس را می گیرم😫🥺. آقاجان ولم میکند. اصغر هم بالا می آید. در آمبولانس بسته می شود. می افتم روی تابوت که چوبی است. پرچم سه رنگ ایران روش کشیده اند.🇮🇷 آقا اسماعیل نوحه می خواند و سینه می زند. تابوت را بغل میکنم. آقای حمیدی سرش را روی تابوت می گذارد. می خواهم پرچم را کنار بزنم. آقاقاسم نمی گذارد🍂. آمبولانس راه می افتد. التماس میکنم. ضجه می زنم. آقای حمیدی مشمع روی شهید را کنار می زند. دایی حسن را می بینم، پیشانی اش شکسته و چشم راستش نیمه باز است😞. دور شکم و سینه اش چفیه بسته اند که خونی است. به صورت سردش دست میکشم. آقا اسماعیل زار می زند😭. ریش نرم دایی حسن را نوازش میکنم. آقاقاسم سرش را به بدنه آهنی آمبولانس میکوبد. آقای حمیدی خم می شود و صورت دایی حسن را می بوسد. دست دایی حسن را میگیرم. سرد است😣. آقای حمیدی دوباره مشمع را روی دایی حسن میکشد و در چوبی تابوت را می گذارد. روی تابوت می افتم. دیگر چیزی نمی فهمم😪.
مادر وارد اتاق می شود. نیم خیز می شوم و سلام میکنم، مادر سیاه پوش است و هنوز جای خراشها روی صورتش دیده می شود🖤. تو این یک هفته، لاغر شده و رنگ به صورت ندارد. با صدای گرفته می گوید:
- پسرم پاشو. بچه های بسیج محله اومدن سرسلامتی🙃
جلوی آینه می روم. چشمانم گود افتاده است. بعد از دو روز بیهوشی، تازه حالم دارد بهتر می شود. تو این یک ماه، دو بار به بستر بیماری افتاده ام😔. پیراهن سیاه را می پوشم و از پله ها پایین می روم. صدای قرائت قرآن ازمی آید. جلوی در اتاق پذیرایی، چند جفت کفش رج شده. در ممیزنم و وارد اتاق می شوم. جمع به پایم بلند می شود. با همه دست می دهم🤝 کنار آقاجان که سرش پایین است، می نشینم، بالای تاقچه، عکس قاب گرفته دایی حسن با حاشیه نوارمشکی جا گرفته است که به بیننده لبخند می زند🙂 . احمدآقا سینی خرما می چرخاند. همه فاتحه می خوانند. نمی دانم چرا آقای حمیدی نیامده است. یکی از میان جمع میگوید:
-خداوند سید حسن با جدش آقا اباعبدالله الحسين محشور کنه🏴. حاج آقا، اکثر برادرانی که تو این جمع هستن، فردا به جبهه اعزام میشن. اومدیم به شما عرض کنیم نمیذاریم اسلحه سید حسن و شهدای دیگه روی زمین بمونه. ما می خوایم به وصیت شهیدعمل کنیم.🙃 از شما التماس دعای خیر داریم. آقاجان سر بلند میکند. جذبه ای غریب یافته، شکمش تو رفته و ریش چند روزه اش به سفیدی می زند. دستانش را بلند میکند و می گوید:
-خدا شما رو حفظ کنه. ایشالا هر چه زودتر صحیح و سالم با پیروزی به خونه برگردید🤲.
بچه های بسیج، دوباره فاتحه می خوانند و بعد بلند میشوند با آقاجان احمدآقا روبوسی میکنند و می روند. مادرم تو راهرو دعایشان میکند. پشت سرشان به کوچه می روم. اصغر روبه روی خانه مان، به گلدانهای شمعدانی آب می دهد😪. صدایش میکنم، به طرفم می آید.
#کتابخوانی 😍📚
#کتابخوربرتر😍😁📚
#جرعه_ای_کتاب 📚
🏴{@ketaaaab}🏴