eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
165 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
758 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چله نشینِ شبِ یلدای ظهوریم ما منتظرِ نوبت بر پائیِ نوریم ما محو جمالِ پسرِ فاطمه (س) هستیم شب زنده نگه دار، به یلدای حضوریم ** 🏴{@ketaaaab}🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️بلندترین شب سال و بلندترین انتظار 👌 سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ماندگاری 🏴{@ketaaaab}🏴
برای شهید شدن باید شهادت را آرزو کرد من خودم به این رسیده‌ام و با اطمینان و یقین می گویم: هر کس شهید شده خواسته که شهید بشود، شهادت شهید فقط دست خودش است! |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یابن الحسن آقا کجایی؟؟ (عج) 🏴{@ketaaaab}🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام رفقا 😍 یلداتون مبارک 😍 یه عیدی یلدایی داریم براتون 😉😉 بعد از کلی درس و مشغله به لطف این تعطیلی های پی در پی تونستیم براتون پارت آماده کنیم 😍 مارو ببخشید که دیر به دیر براتون پارتا رو میذاریم 🙂💔دیگه درس است و کنکور و امتحان و.... 🙂.
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت چهارم🌺 وانت در جاده تاریک با چراغ خاموش حرکت میکند به زور میتوانم سیاهی وانت جلویی را ببینم .👀 سرانجام وانتها ترمز میکنند صدای یک انفجار می آید. از وانت پایین میپریم پشت دایی عزت و احسان و علی ،رضا در پناه یک خاکریز بلند حرکت میکنم یک منور بالای سرمان در آسمان تاریک شکوفه میزند و نور افشانی میکند بعد پرت پرت کنان سوار بر یک چتر کوچک به طرف پایین می آید. سایه هایمان کش میآید و روی زمین کشیده میشود. چند رزمنده که در سنگر پای خاکریز هستند برایمان دست تکان میدهند. -خسته نباشید!✋🏻 - به خدا توکل کنید! -التماس دعا🤲🏼 نزدیک بریدگی مینشینیم به خاکریز تکیه میدهم قلبم تند تند میزند. هر چند لحظه، رگباری بی هدف از سوی عراقیها شلیک میشود و سکوت شب را می شکند💨 آقا مرتضی و بچه های دیگر هم میآیند آقا مرتضی به جوان بی سیم چی میگوید: -به قرارگاه بگو ما داریم وارد معبرها میشیم. جوان بی سیم چی میگوید: - من شماره فرکانس قرارگاه ندارم.😐آقا مرتضی لحظه ای فکر میکند و بعد میگوید؛ -۵،۹۱،۱۳۴ ناخواسته خنده ام میگیرد 😅.چه اتفاق عجیبی. اقا مرتضی رو به ما میکند. -اول گروه من میرود بعد گروه مجید. بعد گروه علی رضا با فاصله دو دقیقه. قدم شماری یادتون نره👣! آقا مرتضی به گروهش اشاره میکند و از بریدگی خاکریز میگذرند و به سمت راست میروند احسان دستم را میگیرد و با صدای خفه زیر گوشم میگوید: - حالت خوبه آیدین؟ به سختی آب دهانم را پایین میدهم. اولین بار است که به خط مقدم آمده ام و تازه دارم وارد میدان مین هم میشوم.😥 صدای رگبار عراقی ها می آید. دایی عزت آرام و مطمئن به خاکریز تکیه داده و ساکت است. احسان دستم را میکشد و خنده کنان میگوید: _آیدین خوب گوش کن! -به چی گوش کنم؟ -به صدای تیر بار عراقی ها... گوش کن... انگار دارن آهنگ کارتون پلنگ صورتی میزنند!😂 با دقت گوش میکنم تق... تق .... تق ت تقت تق... ت ت ت تق! خنده ام می گیرد. حق با احسان است.😁 علی رضا می گوید چی میشد ما هم مثل پلنگ صورتی بودیم و وقتی توپ و خمپاره میخوردیم، فقط لباسمون میسوخت و روی سر و کله مون چند چسب ضربدری میخورد؟ ادامه👇
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت چهارم🌺 وانت در جاده تاریک با چراغ خاموش حرکت میکند به زور م
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در شب میدرخشد علی رضا جلو می افتد. بعد احسان و من و بعد دایی عزت آرام و با احتیاط طول خاکریز را رد کرده و در تاریکی و سکوت مطلق گام بر می داریم 👀خمیده خمیده جلو می رویم وارد یک شیار کم عمق میشویم و با احتیاط به سمت انتهای شیار که به میدان مین عراقی ها ختم می شود حرکت میکنیم قلبم تند تند میزند🫀. با حرکت دست علی رضا می نشینیم علی رضا دست چپش را بالا میبرد دایی عزت گربه وار از کنارم می گذرد و دوش به دوش علیرضا میشود😶 حالا من پشت سردایی عزت و احسان پشت سر علی رضاست روی کنده زانو به حالت سجده میمانیم صدای فرو رفتن کارد دایی عزت و علی رضا را در زمین میشنوم بعد علی رضا با دوربین دید در شب به اطراف نگاه میکند. آرام آرام جلو میخزیم در کنارم مینهای خنثی شده را میبینم دوباره دست چپ علی رضا بالا می رود خمیده خمیده حرکت میکنیم به یک دشت میرسیم در تاریکی به سختی حلقه های سیم خاردار را میبینم علی رضا و دایی عزت سیم خاردارها را با احتیاط میبرند👍🏻 من و احسان دو طرف سیم خاردار بریده شده را میگیریم علی رضا و دایی عزت جلو میخزند و کاردشان را تو زمین فرو میکنند. با اشارة على رضا، من و احسان سینه خیز در حالی که هنوز سیم خاردارها را نگه داشته ایم جلو میرویم علی رضا دو طرف سیم خاردارها را به هم گروه میزند بعد با دایی عزت تندتند مینها را خنثی میکنیم و جلو می خزیم ناگهان یک منور در آسمان روشن می.شود😨 هر چهار نفر به زمین می چسبیم نفس در سینه ام حبس می.شود صورتم را تو خاک فرو میکنم بوی خاک در مشامم می پیچد چند لحظه بعد منور خاموش میشود. دوباره حرکت میکنیم حواسم است که دستم به سیم تله ای گیر نکند🤓. سمت چپم پر از انواع مینهای منور جهنده است. میدانم که اگر یکی از مین های جهنده عمل کند به هوا بلند شده و تا چند متر اطرافش ساچمه پرتاب میکند🥴به یک کانال می رسیم. حالا چشمانم به تاریکی عادت کرده است. علی رضا آرامی بر می گردد و با صدای خفه به من و احسان میگوید: باید از کانال رد بشیم. حواستون باشه به سیم تله گیر نکنید😑. صدای «تیک» قطع شدن چند سیم تا تله را می شنوم. دایی عزت و علی رضا سُر میخورند تو کانال .من و احسان جلو می خزیم. روی سطح کانال، یک شبکه توری فلزی قرار دارد و روی آن انواع مین های منور جهنده تو ذوق میزند.😐سر و دستم را تو کانال میکنم و تو کانال سُرم میخورم. دایی عزت شانه ام را فشار میدهد احسان هم تو کانال می افتد. علی رضا و دایی عزت چند سیم تله طرف دیگر کانال را قطع میکنند و بالا می خزند من و احسان هم از کانال بیرون می خزیم یک منور در آسمان روشن میشود. به زمین می چسبیم منور خاموش می شود😴 صدای خفه علی رضا را می شنوم: - حواستون خوب جمع کنید تا اولین سنگر کمین عراقی ها زیاد فاصله نداریم پشت سنگر کمین به کانال کوچیکه که به خاکریز اصلی وصل میشه. باید بی سر وصدا کانال دور بزنیم و بریم تو کانال و بعد به خاکریز اول‌ برسیم. آماده اید؟🤨 جلومون چند نوار مین جهنده تله شده حواستون باشه که سرتکان میدهیم بهش گیر نکنید باید از زیر سیم تله ها رد بشیم!💥 این بار به پشت جلو میخزیم. از زیر سیمهای تله رد میشوم انگار در تار عنکبوت افتاده ام حواسم است که حتی نوک پوتینم به سیم گیر نکند وگرنه و اویلا میشود .😬میدانم که اگر یکی از مین ها عمل کند. اگر شانس بیاوریم و کشته نشویم،حتما اسیر میشویم.با اشاره على رضا بلند میشویم این بار آهسته از روی سیمها رد میشویم. دقت میکنم تا پای راستم کامل از روی سیم رد نشده پای چپم را بلند نکنم😐. وقتی پای راستم را از روی یک سیم رد میکنم تمام وزنم را روی پای راستم می اندازم و بعد را بالا آورده این طرف میگذارم. خیس عرق شده ام.💦 میدانم که نباید تله ها را قطع کنیم چون فردا اگر عراقی ها متوجه بشوند، می فهمند که وارد میدان مین شده ایم و هشیار میشوند و عملیات لو میرود. ناگهان صدای زمخت و خشک کشیده شدن گلنگدن یک سلاح سکوت شب را درازکش میشویم خودم را به زمین می چسبانم صورتم به طرف احسان است🤐 هرم نفسهای احسان تو صورتم میخورد .علی رضا به آرامی با دوربین به جلو و اطراف نگاه می.کند گوش تیز میکنم صدای دو عراقی را میشنوم که با هم حرف میزنند🗣 علی رضا با انگشت اشاره سنگر کمین عراقی ها را نشانمان میدهد بعد با دستش یک نیم دایره در هوا ترسیم میکند. منظورش این است که باید سنگر کمین را دور بزنیم. علی رضا به سمت راست سینه خیز میرود و ما هم پشت سرش حرکت میکنیم به نزدیکی کانال میرسیم منتظرم تا علی رضا و دایی عزت تو کانال ببرند یکهو صدای پا و صحبت چند عراقی که از سمت خاکریز و داخل کانال به سوی ما میآیند بلند میشود😰. علی رضا اشاره میکند عقب می خزیم و به زمین میچسبیم به سطح کانال نگاه میکنم سیاهی عراقی ها را میبینم که دارند میآیند نفسم بند آمده است