کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت ششم هادی [تجسم اعمال خوب] گفت: ا
قسمت هفتم از کتاب سیاحت غرب👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت هفتم
هادی مشغول زینت حجره شد و میز و صندلیهای طلا و نقرهای میچید، قندیلی هم از سقف حجره آویخت که مثل خورشید میدرخشید.
گفتم: چه خبر شده که اینقدر در زینت این حجره دقت داری و حال آنکه ما مسافریم؟!
گفت: شنیدم امامزادگانی که به زیارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته و علمایی که در نماز شب اسم آنها را بُردهای و به روی قبر آنها رفته و فاتحه خواندهای، شنیدهاند که سفر آخرت پیش گرفتهای، برای ادای حق تو میخواهند به دیدنت بیایند.
این خبر خیلی مرا خوشحال کرد.
وقتش که رسید ایشان وارد شدند، چه صورتهای نورانی و چه جلالی، هر یک در جای خود نشستند.
ابوالفضل العباس و علی اکبر علیهما السلام جلوتر از بقیه آمدند و هر دو روی یک تخت بزرگی نشستند...
... حبیب بن مظاهر نیز پهلوی من و هادی ایستاده بود و به من از خطرات راه می گفت و دلداری میداد.
او میگفت معصومین مرا فراموش نخواهند کرد، آنها دادرس شیعیان هستند و در ادامه گفت: حضرت زینب سلام الله علیها نیز به تو سلام رساند و فرمود که ما پیادهرویهای تو را در راه زیارت برادرم و صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریههای تو را در بین راهها فراموش نمیکنیم.
ادامه دارد...
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌷همراه با شهیدان
بچهها رو جمع کردن تو میدون صبحگاه، همه خوشحال بودند.
بعضی میگفتن میخوان بفرستنمون مرخصی
بعضی میگفتن آقا مهدی قراره صحبت کنه
به هرکی میگفتن خبر رو بده، قبول نمیکرد
بالاخره دایی رضا رفت پشت تریبون: بسم الله الرحمن الرحیم اگر آقا مهدی نیست خدای آقا مهدی هست😭
اون روز لشکر ۱۷، عاشورا شد
بعدها هرچه سعی کردم اون روز رو تعریف کنم نتونستم
📔ستاره های دنباله دار ۱ (شهید مهدی زین الدین)
✍🏼گروه فرهنگی هنری تا ظهور
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
شبکه سه مسابقات جهانی کشتی رو به طور زنده پخش کرد
عکس شهدای کشتی گیر هم گذاشته و کتابی با همین موضوع رو هم معرفی کرده.
از این کار شبکه ۳ سیما تقدیر و تشکر می کنیم
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔮پست ویژه
به مناسبت شام شهادت آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام
ای صفای قلب زارم...
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
InShot_۲۰۲۳۰۵۳۰_۱۹۵۹۵۸۸۳۷_۳۰۰۵۲۰۲۳.mp3
11.38M
#داستان_شب
داستان صوتی کودکانه
یکی از فضیلت های امام رضا علیه السلام
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
داستان شب صوتی ویژه شام شهادت امام رضا علیه السلام 👆🏻
داستان شب متنی تا لحظاتی دیگر بارگذاری می شود...
🌙داستان شب
قسمت اول
دكتر از پشت میز بزرگش بلند شد و به طرف صندلی چرخدار مرضیه آمد! مقابل او ایستاد و در حالی كه با تعجب به هیكل بزرگ مرضیه نگاه میكرد.
گفت: چند سال دارد؟
صغری خانم (مادرش) با گوشه چادرش اشكهایش را پاك كرد و گفت: پانزده سال آقای دكتر!
دکتر دوباره نگاهش را به طرف مرضیه چرخاند. پاهای ورم كرده و بزرگ مرضیه كه آویزان شده بودند، تنه بزرگش كه بر روی صندلی به یك طرف خم شده بود و صورت گوشت آلودی كه بیشتر به یك توپ پر باد شباهت داشت، دید.
پرسید: باید دویست و پنجاه كیلویی وزنش باشد، اینطور نیست؟
صغری خانم آرام گفت: سیصد كیلو آقای دكتر!
دکتر: گفتید تمام پزشكان جوابش كردهاند؟
صغری خانم: بله آقای دكتر!
لطفاً پرونده پزشكیاش را به من بدهید.
صغرا خانم پرونده قطور مرضیه را به دست دكتر داد و به گوشه اتاق رفت، گوشه چادرش را به دندان گرفت و شروع كرد به جویدن آن.
دكتر پشت میزش نشست، عینكش را دوباره بر چشم گذاشت و به مطالعه پرونده مشغول شد...
دکتر گفت: سكته مغزی هم داشته.
صغری خانم: بله، سكته مغزی، بعد هم تشنج. نمیتواند دستهایش را كنترل كند و قدرت ندارد.
ـ اما وزنش چطور؟ این همه اضافه وزن چطور پیدا شد؟
ـ وقتی بیماری اعصاب گرفت، گفتیم كه دیگر كار خانه نكند، البته قبل از بیماری خیلی كار میكرد، كارهای سنگین و طاقتفرسا. برای همین تعادل روحی او به هم خورد، بیمار كه شد دیگر كار نكرد، گوشه نشین شد و با كسی حرف نمیزد، ما اصلاً متوجه اضافه وزن او نبودیم و عاقبت هم این وزن زیاد پاهایش را از كار انداخت.
دكتر آه سردی كشید، از پشت میز كارش بلند شد، به طرف مرضیه آمد، دستش را به طرف چشم راست او برد و پلكش را بالا زد، دستش را پایین آورد و این بار چشم چپ را معاینه كرد و پرسید: آیا قبل از اینكه به بیماری چاقی مبتلا شود، چشمهایش عیبی داشتهاند؟
صغری خانم: نه آقای دكتر، نمیدانم چرا خیلی زود چشمهایش را هم از دست داد، حالا هم نه راه میرود نه جایی را می بیند.
هر چه دوا و درمان كردیم فایده نداشت، حالا فقط امید من به شماست!
دكتر با ناراحتی به طرف پنجره اتاق رفت، آن را باز كرد و به خورشید كه همه جا را روشن كرده بود، نگاهی انداخت و به این مسأله فكر میکرد که از دست او هیچ كاری ساخته نیست. لذا به طرف صغرا خانم آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: ببین خانم من فكر میكنم به نفع شماست كه دیگر بیش از این پولهایتان را هدر ندهید!!! همان طور كه قبلاً همكارانم هم به شما گفتهاند، هیچ امیدی نیست! فقط یك معجزه ممكن است او را نجات دهد.
دكتر ادامه داد: من به شما پیشنهاد میكنم، اگر تحملش را دارید او را به خانه ببرید و او را با همین وضعی كه دارد نگهداری کنید و اگر نمیتوانید، عقیده ایناست كه او را به آسایشگاه معلولان تحویل دهید، آنها میدانند چطور از او نگهداری كنند.
مادر مرضیه بدون اینكه چیزی بگوید به طرف دخترش آمده، پشت سرش قرار گرفت و صندلی چرخدار را به طرف در خروجی حركت داد...
از مطب دكتر فاصله گرفت، چند راهرو از راهروهای دراز و طولانی بیمارستان قائم(عج) را پشت سر گذاشت، قبل از اینكه به آخرین راهرو برسد، ناگهان متوجه صدها چشمی شد كه به او و دخترش خیره شده بودند، مردها و زنهای زیادی در دو طرف راهرو ایستاده بودند و مانند كسانی كه چیز عجیبی را برای اولین بار ببینند، به او و دخترش نگاه میكردند. ایستاد، چرخ را رها كرد و به مقابل دخترش آمد، وقتی اشكهای او را دید بیاختیار او را در آغوش كشید...
ادامه دارد...
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
گویند سلام صبح
طلایی ترین کلید برای ورود به قلب هاست
پس صمیمی ترین سلام
تقدیم به اعضای خوب کانال کتاب📖
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡