eitaa logo
کتاب
846 دنبال‌کننده
319 عکس
372 ویدیو
68 فایل
📗کتاب یار مهربان است با نامهربانی از کنار آن نگذریم و با کتاب رفیق باشیم🥰 این کانال شما را تشویق به کتابخوانی می کند 📌با ما همراه باشید مدیر محتوی👈🏻 @ah0053
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز سلام... صبح جمعه به خیر جا داره امروزمان را با تقدیم سلام به ساحت مقدس حضرت ولیعصر حجت ابن الحسن روحی و ارواح العالمین له الفداء آغاز کنیم ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿةَ ﺍﻟﻠﻪِ، یا اباصالحَ المهدی و رحمةُ الله و بركاته.           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
طرف بـا خدا حـرف نمی‌زنه (نماز نمی خونه) حرفـی هم از خـدا نمی‌زنه کلام خـدا رو نمی‌خوانه (اهل قرآن خوندن نیست) کلام خدا رو هـم بـه ديگـران نمی‌رسونه (یعنی توصیه به قرآن خوندن هم نمی کنه) همچین آدمی نباید انتظار داشته باشه که خدا نگاهش کنه و حرفش رو گوش کنه آخه مگه با خدا قهری که اینطوری هستی؟ خدا تو قرآنش می گه منم با اینجور آدما قهرم...😰 برو قرآن رو باز کن آیه ۱۲۴ تا ۱۲۶ سوره طاها رو بخون تا باورت بشه که الکی نگفتم... 👎🏼افتاد!!!! اهل نماز و قرآن باشیم           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜حکایت عبرت آموز یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و به‌جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ: من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد. اتفاقاً سال بعد ﭘﺴﺮِ ﺧﻮﺩِ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ حاکم به وزیرش ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ فرزندﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. وزیر ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکمِ ﮐﻞِ ﻋﺎﻟَﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکِمِ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ. مَشو در حسابِ جهان، سخت‌گیر که هر سخت‌گیری بود سخت‌میر تو با خَلق آسان بگیر، نیک‌بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
نقش قهرمانانه حضرت زینب در برابر ماست. ما به این زن احترام می‌گذاریم و او را بزرگ می‌داریم. ...همان‌گونه که مرد می‌تواند حسین باشد، زن مسلمان نیز می‌تواند زینب باشد. اگر امام حسین نمونه‌ای است برای قهرمانان و کمالی است برای مردان. زینب نیز نمونه‌ای است برای زنان. آنچنان که مرد مسلمان می‌تواند قهرمان و مجاهد باشد، زن مسلمان نیز می‌تواند قهرمان و مجاهد باشد.           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌧پست ویژه ببار ای بارون ببار... به مناسبت شب وفات عمه جان حضرت زینب سلام الله علیها 🎙محمود کردیمی           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
🌙داستان شب قسمت اول دیشب صدای تیراندازی و خمپاره نگذاشت درست بخوابم، بعضی گلوله‌ها نزدیک خانه‌مان می‌خورد و در و دیوار می‌لرزید. گچ‌های شوره زده سقف با هر لرزه، غبار پوکشان در هوا پخش می‌شد و آرام می‌نشست روی صورتمان.  با هر بار صدا بچه‌ها بیدار می‌شدند، زینب چشمان پف کرده‌اش را می‌مالید و می‌لرزید، تا بغلش نمی‌کردم و آیه الکرسی نمی‌خواندم آرام نمی‌شد. حسن دیگر به این صداها عادت کرده بود ، دو تا فحش به داعشی‌های حرام زاده می‌داد و دوباره می‌تپید زیر لحافش. شوهرم علی رفته بود خان طومان، فرمانده گردان عمّار بود. قبل از رفتنش حسن را بوسید و توی بغل فشارش داد و در گوشش چیزی نجوا کرد. بعد از رفتنش از حسن پرسیدم: بابا چی گفت بهت؟ با منّ و منّ گفت: بابا در گوشم گفت تو دیگه مرد خونه‌ای ده یازده سالت شده. حواست به مامانت و خواهرت باشه. دلم هرّی ریخت پایین، بار اولی نبود که علی به عملیّات می‌رود، اما هیچ وقت این‌طور حرف نمی‌زد. تازه داشتم به بی‌خبر رفتن‌هایش و بی‌صدا آمدن‌هایش عادت می‌کردم. در این سال‌های سیاه جنگ همیشه دلم شور می‌زد، اما این بار بیشتر. امروز صدای تیراندازی و انفجار بیشتر شده بود، به نظر صداها نزدیکتر شده، زینب چسبیده بود به دامن گل قرمزی که علی قبل از رفتنش برایم خریده بود به مناسبت تولد سی سالگی‌ام. زینب پنج ساله‌ام با هر صدایی می‌ترسید و پاهایم را بغل می‌گرفت و می‌گفت: مامانی مامانی من می‌ترسم کی بابا میاد؟ من هم همیشه می‌گفتم: بابا رفته داعشی ها رو نابود کنه، هر وقت کارش تموم شد بر می‌گرده. داشتم موهای زینب را شانه‌ می‌کردم که صدای غرّش ماشینی نزدیک شد و بعد قیژژژ خشک ترمزش. صدای لرزان علی را شنیدم، پشت در بود و کوبه‌ را می‌کوباند و داد می‌زد: فاطمه،  فاطمه ، فاطمه جان درو  باز کن.  دویدم پشت در، زینب پشت سرم دوید و چسبید به دامن گل قرمزی‌ام. در را باز کردم. علی پریشان و خاک آلود ، بریده بریده گفت: الان داعشی ها می‌رسن! خیلی زود بچه‌ها را جمع و جور کن باید بریم. دستش را با عصبانیّت کوباند به چارچوب در و چرخید که برگردد. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن، دست پاچه پرسیدم: کجا می‌ری؟! همان طور که دور میشد گفت: برم به همسایه‌ها خبر بدم، باید تا می‌تونیم زن و بچه‌ها را از این منطقه دور کنیم. عقب ماشین پر از زن و بچه شد، زینب  عروسکش را بغل کرده بود و فشارش می‌داد. می‌لرزید و گریه می‌کرد. بغلش کردم و دست حسنم را گرفتم و با بقچه‌ای لباس نشستم جلوی وانت. علی نشست پشت فرمان، چشمانش قرمز و مژه‌هایش پر از خاک بود. با صدای بلند طوری که همه بفهمند گفت: یا مولاتی یا فاطمه أغیثینی ادامه دارد...           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا