#داستانک_مهدوی
📜بزّاز بود در قم.
خودش مؤمن و شریکش مرجئی(گروهی که تمام اعمال محرّمه را تجویز میکنند)
طاقه پارچه نفیسی به دستشان رسید.
پارچه را لایق مولایش دید و گفت: این پارچه برای مولای من بافته شده است.
شریک مولای او را نمیشناخت پس گفت با پارچه هرچه میخواهد بکند.
پارچه را برای امام فرستاد.
اما امام نصف پارچه را برگردانده بود
و در نامه نوشته بود: "ما نیازی به مال مرجئه نداریم."
♻️برگرفته از:
📙 کمال الدین
📚 کتاب ازنا |
ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜میخواست با امام عسکری مناظره کند.
خیال میکرد امام کم میآورد پیش سؤالهایش.
نشست روبهروی امام، کنار یک پرده.
هنوز شروع نکرده بود که باد آمد. پرده کنار رفت.
پسری پشت پرده بود. سؤالهای نپرسیده مرد را یکییکی ردیف کرد.
دهان مرد باز مانده بود.
پسربچه همه را جواب داد. پرده افتاد.
با صدای امام به خود آمد: چرا نشستهای؟ مگر امام بعد از من، جواب را نداد؟
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
@ketab_azna
ا❁﷽❁ا
#داستانک_مهدوی
📜امیدی به درمانش نداشتند.
از جایش نمیتوانست تکان بخورد.
کارهایش را پسرهایش میکردند. با این همه باز هم از دستشان دل خوشی نداشت.
شیعه بودند آخر.
میگفت: «تا امامتان را نبینم و شفایم ندهد،نه تاییدتان میکنم و نه به مذهبتان ایمان میآورم.»
نیمه شبی بود که فریادش همه را جمع کرده بود.
فریاد زده بود: بیایید امامتان را دریابید که همین لحظه از پیش من رفت.
گفت که امام به او گفته من صاحب پسران توام. آمدهام شفایت دهم.
شفا گرفته بود و مدتهای مدید زندگی کرد.
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
@ketab_azna