eitaa logo
کتاب سرای فانوس شب
4.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
459 ویدیو
141 فایل
کتاب دوست عزیز📚 ممنون که برای خدمت انتخابمون کردی اگه سوال یا سفارش کتاب داریدروی لینک زیربزنید @Patogshohada فانوس شب یعنی کتابه که مارو ازتاریکی نجات میده اینم کانال رضایت مشتریمون eitaa.com/rezayatfanosshab شماره تماسمون 09373925623
مشاهده در ایتا
دانلود
این سه جلدی سرگذشت استعمار از جهت محتوا هیچ فرقی با ۱۵ جلدی نداره و هیچ چیز حذف و خلاصه نشده ناشر برای اینکه کتاب اقتصادی تر بشه کتاب رو تو سه جلد ویرایش کردن
در اولین شماره از این نشریه، حجت‌الاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله لبنان در گفتگوی ویژه‌ی پنج ساعته، از مراودات خود با حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، و توصیه‌ها و تصمیمات و نقش ایشان در برهه‌های مختلف و حساس منطقه سخن گفته است. سردار سرلشکر پاسدار حاج قاسم سلیمانی نیز در این شماره‌ی مسیر، برای اولین‌بار پس از تصدی فرماندهی نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ضمن حضور در یک گفتگوی اختصاصی، به بررسی دلایل پنهان و آشکار جنگ ۳۳روزه و آثار آن در هندسه‌ی جدید منطقه پرداخته و خاطراتی از فرماندهی میدانی این جنگ ذکر کرده است. دکتر علی‌اکبر ولایتی، مشاور رهبر انقلاب اسلامی در امور بین‌الملل نیز بخشی از خاطرات منتشرنشده‌ی خود مربوط به نقش رهبر انقلاب در تقویت جبهه‌ی مقاومت و حفظ تمامیت ارضی کشور را در اختیار نشریه‌ی مسیر قرار داده است. در بخش دیگری از شماره اول نشریه مسیر، در گفتگویی تفصیلی با دکتر حسین امیرعبداللهیان، دستیار ویژه‌ی رئیس مجلس و مدیرکل امور بین‌الملل مجلس شورای اسلامی، ماجرای سفر محمد مرسی به تهران، مذاکرات ایران و آمریکا در عراق و جزئیات ائتلاف جبهه‌ی مقاومت با روسیه روایت شده است. همچنین تصاویری از دیدارهای سیدحسن نصرالله با رهبر انقلاب اسلامی و نیز اسنادی مانند پیام رهبر انقلاب در جریان جنگ ۳۳روزه به دبیرکل حزب‌الله، به همراه دیگر اسناد و تصاویر، برای نخستین‌بار در این شماره از «مسیر» منتشر شده است.
۶ کتابی که اخیرا رهبر انقلاب تقریظ کرده اند موجوده
کتاب سرای فانوس شب
۶ کتابی که اخیرا رهبر انقلاب تقریظ کرده اند موجوده
بزرگوارانی که امروز این ۶ کتاب تقریظی رو خرید کنند علاوه بر تخفیف امروز ارسالش رایگانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معبد زیر زمینی» داستان تلاش جوانی برای یافتن شخصیت واقعی خود در دل خاک است. الیاس جوان سرخورده و تنهایی است که تلاش می‌کند نظر دیگران را نسبت به خود تغییر دهد. او از توسری‌های دایی به ستوه آمده و تبدیل به جوانی منزوی و تنها شده. توجه زیاد مادر در مقابل دیگران غرورش را شکسته و حالا به دنبال راهی است تا به همه ثابت کند بچه ننه نیست و جنم دارد. الیاس به دنبال راه می‌گردد تا اینکه «حاج غلام‌حسین» مقنی از قم به روستای محل سکونت الیاس می‌آید و دنیای تازه‌ای را به او نشان می‌دهد. دنیایی که شجاعت و شهامت لازمه‌ی ورود به آن است. آشنایی با «حاج غلام‎حسین» اتفاقات تازه‌ و غیرقابل پیش‌بینی را در زندگی الیاس رقم می‌زند.
معرفی کتاب کتاب بیست سال و سه روز روایت داستانی از زندگی کوتاه اما پر برکت شهید سیدمصطفی موسوی است که به قلم سمانه خاکبازان نگاشته و روایت‌فتح به چاپ رسانده است. قلب انسان که به ایمانی برسد و قصد پرواز آسمانی داشته باشد، هیچ مانع زمینی نمی‌تواند او را از عروج بازدارد. آقاسید که پدرش اجازه حضور در جبهه‌های جنگ را به او نداده بود، پای رضایت نامه اعزام پسرش سیدمصطفی را بی حرف و حدیث امضا کرد. سیدمصطفی که از کودکی پسری آرام ونجیب بود، وقتی پای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام‌الله) شد، خودش را به آب و آتش زد تا آموزش‌های سخت را بگذراند تا خودش را به سوریه برساند. سنگ‌اندازی فرماندهان و نارضایتی قلبی مادر را هم با لبخند همیشگی‌اش رفع کرد تا هم‌ردیف بهترین جوانان دهه هفتادی به کارزار مبارزه با داعش برساند. عشق به او روزی نواختن موسیقی با ساز را هدیه داد و روزی چکاندن ماشه تفنگ. و این تقدیر سعادتمند سیدمصطفی بود که در بیست سال و سه روز که از زندگی‌اش گذشت، شهادت را علی اصغر وار بغل کرد. چرا باید کتاب بیست سال و سه روز را خواند: برای آنکه بدانیم پیمودن راه سعادت سن وسال نمی‌شناسد. برای آنکه همراه زندگی شهیدی شویم که ناملایمات زندگی، او را از رسیدن به هدفش بازنداشت. این کتاب به تقریظ مقام معظم رهبری رسیده است.   خواندن کتاب بیست سال و سه روز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم: به همه آنان که به سیره و زندگی نامه شهدا، به خصوص زندگی شهدای مدافع حرم جوان که هم نسل خودمان بودند، پیشنهاد می‌کنیم.
روایت زندگی شهید مدافع حرم؛ مرتضی عبداللهی  شهید مرتضی عبداللهی متولد 9اسفند1366 در تهران است که در تاریخ 23آبان1396 در سوریه به شهادت رسید. کتاب «هواتو دارم» به ماجرای زندگی این شهید مدافع حرم می‌پردازد؛ جوانی باهوش و شجاع که مزین به انواع و اقسام هنرهای رزمی بود تا اینکه عشق به شهادت او را به دفاع از حرم عمۀ سادات سوق می‌دهد.  بخشی از کتاب هواتو دارم «بدنم خشک شده بود، بدون هیچ تحرکی. رنگ به چهره نداشتم. مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود، همهٔ ۱۸ سال عمرم در کسری از ثانیه مرور شد و احساس کردم در آن لحظه بی‌اختیارترین موجود زمینم؛ خیلی حقیر، خیلی ناچیز! جوری که انگار از اول نبوده‌ام و از اول هیچ اختیاری نداشته‌ام، حتی به‌اندازهٔ یک دست تکان‌دادن، حتی به‌اندازهٔ یک چشم برهم‌زدن! من مانده بودم و جسم بی‌جانم که حتی نمی‌دانستم این‌همه تاریکی تا کجا ادامه دارد. صدای اذان که از مناره‌های مسجد محل داخل خانه ریخت، چشم‌هایم باز شد. نور جای تاریکی را گرفت. همهٔ آن چیز که دیده بودم، خواب بود؛ ولی خیلی روشن. یک تصویر کاملاً گویا که می‌خواست من را زنده کند. صدای هق‌هق گریه‌هایم اتاق را برداشته بود. اشک امانم نمی‌داد. مامان که با شنیدن صدای گریهٔ من هول کرده بود، با یک لیوان آب داخل اتاق آمد و گفت: «چی شده دخترم؟ خواب دیدهٔ؟ دلت درد می‌کنه؟» گریه حتی اجازه نمی‌داد حرف بزنم. با دست اشاره کردم که چیزی نیست. دور خودم می‌چرخیدم و نمی‌دانستم این خواب قرار است با من چه کند. شبیه تشنه‌ای بودم که در برهوت بیابانی بی‌آب‌وعلف به‌دنبال یک جرعه آرامش می‌گشت. حس شرمندگی از عمر گذشته یک لحظه رهایم نمی‌کرد. برای رسیدن به آرامش به وضو پناه بردم. سرودستی شستم و بی‌اختیار چادر نماز گُل‌گلی خودم را سر کردم. کمی بعد، ضربان قلبم آرام‌تر شده بود. دودستی چسبیده بودم به چادر. در آن بی‌قراری احساس می‌کردم نخ این چادر مایهٔ آرامش من شده. به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم. خوابی که تمام وجودم را شکست، زندگی‌ام را به هم ریخت و من اراده کردم دوباره آن را بچینم؛ ولی با شکل‌وشمایلی متفاوت. نمی‌دانستم دقیقاً باید چه‌کار کنم. تنها چیزی که در آن شک نداشتم، این بود که باید تغییر کنم. همان‌طور که نشسته بودم، به مامان گفتم: «می‌خوام از همین امروز دیگه چادر سر کنم!» مامان گفت: «تو؟ چادر؟» گفتم: «آره مامان. دوست دارم یه مدت چادر سر کنم.» مامان جواب داد: «آفتاب نزده خواب‌نما شدهٔ انگار. حالا یه کم استراحت کن تا صبح خدا بزرگه. معلومه شب درست‌حسابی نخوابیدهٔ، ستاره.» اما تصمیمم را گرفته بودم. حالم خیلی منقلب بود و هرچه که ساعت می‌گذشت این خواب دست از سرم برنمی‌داشت. صبحانه را که خوردیم، یکراست رفتم سراغ کمد لباس‌ها. دنبال چادرم می‌گشتم. می‌خواستم از همین اولین روز با چادر به کلاس زبان بروم. از قبل چادر داشتم. مامان به من یاد داده بود که باید هرکجا می‌رویم طبق شأن همان جا رفتار کنیم و لباس بپوشیم؛ برای همین، تأکید داشت وقتی مسجد می‌رویم یا ایام محرم داخل هیئت حتماً چادر سر کنیم.»