eitaa logo
کتاب سرای فانوس شب
4.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
458 ویدیو
141 فایل
کتاب دوست عزیز📚 ممنون که برای خدمت انتخابمون کردی اگه سوال یا سفارش کتاب داریدروی لینک زیربزنید @Patogshohada فانوس شب یعنی کتابه که مارو ازتاریکی نجات میده اینم کانال رضایت مشتریمون eitaa.com/rezayatfanosshab شماره تماسمون 09373925623
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه سردار شهید محمد بروجردی ۱___ تولد و رشد در سال ۱۳۳۳ شمسی در روستای کوچک "دره گرگ"، از توابع شهرستان بروجرد، در خانواده مؤمن و مستضعف، فرزندی دیده بر جهان گشود که او را "محمد" نام نهادند.شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر رنجدیده، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به تهران آورد و محله مستضعف‌نشین مولوی، مقر خانواده بروجردی شد، مادرش می‌گوید: «محمد شش ساله بود که یتیم شد، از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار می‌کرد، اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شب‌ها درس می‌خواند، همه او را دوست داشتند، چه معلم چه صاحبکارش.» چهارده ساله بود که به سال ۱۳۴۷ با شرکت در کلاس‌های آموزش قرآن و معارف اسلامی قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت، خودش از آن روزها چنین حکایت می‌کرد: «وقتی به این کلاس‌ها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم، چشم و گوشم روی خیلی مسائل باز شد، معنای طاغوت را فهمیدم، فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده‌اند.» ۲___در بند اسارت طاغوت پس از چندی با تشکیلات مکتبی "هیأت‌های مؤتلفه اسلامی" مرتبط شد و ضمن شرکت در جلسات نیمه مخفی سیاسی- عقیدتی، که به همت شهید بزرگوار "حاج مهدی عراقی" تشکیل می‌شد، سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد. در سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و یکسال بعد به خدمت نظام‌وظیفه فراخوانده شد، مادرش می‌گوید: «به او گفتم پسر حالا که احضارت کرده‌اند می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: مادر من مسلمانم، مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمی‌دهم، من از خدمت به این شاه لعنتی بی‌زارم می‌فهمی مادر، بیزار!» محمدکه علاقه‌ای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت اندکی پس از این فراخوان به قصد دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) از خدمت فرارکرد، اما حین عبور از مرز زمینی ایران - عراق توسط عناصر ساواک رژیم شناسایی و دستگیر شد. مادر محمد از این دوران می‌گوید: «خبر آوردند که او را در خوزستان سر مرز گرفته‌اند، رفتم اهواز، سازمان امنیت، عکسش دستم بود و گریه می‌کردم... از آن‌جا رفتم زندان ساواک سوسنگرد... این پسر آ‌ن‌جا بود، وقتی وارد اتاق بازجویی شدم دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان کرده‌اند و کتکش می‌زنند. همین‌طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود که روی سر صورت بچه‌ام می‌بارد ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم.»  https://eitaa.com/joinchat/2664956131C2aaad5f85f