📚کتاب#مهربانترازمادر
جمعه بود و آفتاب، تازه نور طلاییش رو همه جا پخش کرده بود.
سیامک و جواد که با هم توی یه محله و یه مدرسه بودن، همون اول صبح سر و کلّشون پیدا شد و با بچه های دیگه ی محله، شروع کردن به بازی.
بعد مدتی که سیامک و جواد از بازی کردن خسته شده بودن، جدول های کنار کوچه رو برای استراحت انتخاب کرده، باهم می گفتن و می خندیدن که یه دفعه مشتی غلام، پیرمرد بقّال سرمحله، از سر کوچه پیداش شد. تا به بچه ها رسید، جواد زود از سرِ جاش بلند شد و سلام کرد. مشتی غلام هم بعد از جواب سلام، یه احوالپرسی گرمی با جواد کرد و آخرش هم گفت: إن شاءاللَّه خدا عاقبتت رو ختم به خیر کنه. جواد با خوشحالی از این احوالپرسی گفت: سیامک! این مشتی غلام خیلی با حاله، هر وقت می رَم مغازش، کلی با من میگه و می خنده، خیلی دوسش دارم،سیامک گفت اتفاقا اصلا من را تحویل نمیگیره، نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم.
🖊نویسنده:#حسنمحمودی
🔹قطع: رقعی
🔹نوع جلد: شومیز
🔹تعداد صفحات: 43
🔹موضوع: داستان مهدوی
🔹قیمت پشت جلد: 10 هزار تومان
💥ارسال به سراسر کشور💥
☎️سفارش تلفنی34454993_031
🔹آیدی سفارش آنلاین👇
🆔@ketabeadine_sefaresh
کتاب📚
@ketabeadine1