#معرفی_کتاب
روایاتی کوتاه از مردی بزرگ..
#حاج_قاسم
#نرجس_شکوریان_فرد
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب روایاتی کوتاه از مردی بزرگ.. #حاج_قاسم #نرجس_شکوریان_فرد ══════°✦ ❃ ✦°══════ ➣ @ketab
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
#هر_رأی_دهنده_یک_مدافع_حرم_است
آمده بود دیدن حاجی.
دلش گرفته بود، زبانش باز شده بود به حرف؛
گفت و گفت و حاجی هم گوش داد.
اصل حرفش این بود:
کسی قدر شما را نمی داند، در حالی که شما این همه زحمت می کشید!
تمام جواب حاج قاسم همین بود:
_ شما چرا ناراحتی؟ من یک سربازم! نهایتش به من میگن برو یه جای دیگه نگهبانی بده، منم میگم چشم؛ این که ناراحتی نداره!
***
کسانی که برای منصب و قدرت و شهرت کار می کنند،
ذره ای که موقعیت خودشان را در خطر ببینند؛
تمام وجودشان را حراج می کنند تا جایگاه خودشان را حفظ کنند!
اما کسانی که برای خدا کار می کنند،
ذره ای از وظیفه و تکلیفشان کم نمی گذارند!
چه سرباز باشند، چه سردار،
آن ها تنها خدا را می بینند و انجام وظیفه می کنند!
نه رنج ها، نه تلخی ها، نه حرف و گفت ها، نه موقعیت ها، آن ها را به تردید نمی اندازد!
فرازی از وصیت نامه حاج قاسم را بخوانید:
_ خواهران و برادران مجاهدم در این عالم،
ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید،
و جان ها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوی فروش آمده اید، عنایت کنید؛
جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است.
بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها می مانند.
اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی صلی اللّه علیه و آله.
📌 بخشی از کتاب #حاج_قاسم
@ketabekhoobam
هدایت شده از نو+جوان
🇮🇷 همه برای ایران
😍 آینده کشور و نسلماست که مهمه
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
#معرفی_کتاب
من عادت کردهام برکت روزیام را، از یک خوب بگیرم.
یک بخشنده، یک مهربان، یک رئوف!
اول وقت که روزت را با یک انسان کریم شروع کنی، هیچ شری نیست که خیر نشود. من در ایران بهدنیا آمدم. درِ خانهی یک کریم.
من خانهزاد امام رئوفم، امام رضا(علیه السلام)
با امام رضا(علیه السلام)، همهی زندگیام، روز است و همهی روزهایم پر برکت…
#امام_رئوف
#نرجس_شکوریان_فرد
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب من عادت کردهام برکت روزیام را، از یک خوب بگیرم. یک بخشنده، یک مهربان، یک رئوف! اول وق
✂️ #برشی_از_کتاب
آمده بود برای دعوت از امام! خیلی دوست داشت که مهمان خانه اش، امامش باشد.
مقابل امام که نشست خجالت می کشید اما ذوق و لذتی که داشت زبانش را گویا کرد:
_ یابن رسول اللّه! مهمان خانه ی ما می شوید؟ ما دلمان می خواهد پذیرای شما باشیم حتی یک وعده!
لبخندِ صورت امام دلش را قرص کرد. تپش قلبش بیشتر شد از این حال، که امام فرمودند:
_ شرط دارد!
قلبش ایستاد. چه کند اگر نشود؟
_ سه شرط دارد!
لبانش از هم فاصله گرفت و منتظر ماند:
_ برای من غذایی از بیرون تهیه نکنی، همان غذایی که در خانه هست برای من هم سر سفره بگذار...
سر تکان داد صدای قلبش دوباره بلند شد.
_ دوم اینکه هر چه در خانه موجود است همان باشد غذای ما...
لبانش طرح لبخند گرفت.
_ سوم اینکه خانواده ی خودت را برای پذیرایی از من به زحمت نیندازی!
دست گذاشت روی چشمش، روی قلبش، روی دهانش و پرسید: می آیید.
شنید:
_ می آیم!
***
امام بیاید، زحمت می رود.
امام بیاید، کم ها، زیاد می شود!
امام بیاید، غصه ها تمام می شود، لب ها پرخنده می شود، دل ها شاد می شود.
امام! برای ما جز رحمت، زحمتی ندارد.
➖➖➖➖
#امام_رئوف
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
#معرفی_کتاب
این رمان، بازتابی از واقعیت های اجتماعی روز است؛ روایتی از مشکلات نظام اداری کشور و فساد آن، تحریم ها و آقازاده های منفعت طلب، طلاق و روابط پیچیده ی انسانی در جامعه ای آلوده به معیارهایی مادی گرایانه. همه ی شخصیت ها خاکستری هستند؛ خوب یا بد مطلق نداریم.
این رمان، روایت زندگی مدیر رسانه ای است که ناخواسته درگیر یک پرونده ی فساد اقتصادی در سطح کلان امنیت ملی می شود.
#سه_راه_سرگردون
#رضا_رسولی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب این رمان، بازتابی از واقعیت های اجتماعی روز است؛ روایتی از مشکلات نظام اداری کشور و فسا
✂️ #برشی_از_کتاب
دست های دکتر حکمی، عین اسب های تازه نعل شدهی عربی، روی صفحهی کیبورد می دوید:
_ ببخشید آقای پارسایی، الان تموم می شه، این مقاله رو برای روزنامه دولت می خوان، دارم ادیتش می کنم. باید سریع ارسال کنم. آخراشه.
کیان سرش را به دور و بر چرخاند:
_ مبارکه آقای دکتر، مبلمان دفتر نو شده.
ظاهرا آخرهایش بود. دکتر حکمی یک دستش را زیر چانه اش، دقیقا به ریش های پروفسوری اش گرفته بود و با دست دیگرش، تایپ می کرد و چشمانش را به صفحهی رایانه دوخته بود.
_ مبارک صاحبش. بچههای دفتر اصرار داشتن. والّا خودت می دونی، ما درویشیم. دل درویش هم به بادامی بسازد.
کیان در این ماه های همکاری، چند باری خواسته بود آن شوخی معروف را با دکتر حکمی بکند... به ریش های او که تازگی ها پروفسوری شده بود، اشاره کند و بعد دستش را به لپ های بدون ریش او بکشد و بگوید:" آقای دکتر! شدید همراه با مردم"، و بعد دست ها را به چانه ی ریش دار بکشد و بگوید:" هم گام با مسئولین!" که رویش نشده بود.
➖➖➖➖
#سه_راه_سرگردون
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
#معرفی_کتاب
بعضی آدمها دنیا آمدهاند که…
اصلا ًنمی دانند چرا دنیا آمده اند؛ گیج و گنگ اند، سرگردان، خسته، الکی خوش...
این کتاب آشنای دوست داشتنی را برای یکبار هم شده باید خواند، باید فهمید...
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب بعضی آدمها دنیا آمدهاند که… اصلا ًنمی دانند چرا دنیا آمده اند؛ گیج و گنگ اند، سرگردان،
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچ وقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی کنن، هیچ وقت نمی پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می کنه یا نه؟
می پرسن چند سالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می گیره؟
و تازه بعد از این سوالاس که خیال می کنن طرف رو شناختن!
اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!
نباید ازشون دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.
📌 بخشی از کتاب #شازده_کوچولو
@ketabekhoobam
#معرفی_کتاب
صفر تا صد یک مبارز سیاسی انقلابی در قالب روایتی خواندنی..
#خاطرات_احمد_احمد
#محسن_کاظمی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب صفر تا صد یک مبارز سیاسی انقلابی در قالب روایتی خواندنی.. #خاطرات_احمد_احمد #محسن_کاظم
✂️ #برشی_از_کتاب
دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم. در حالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیکتر میشدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطهای به حرکت درآمد. سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالت زمین توقف کرد. ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم. گفتم:" میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیر میشوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن."
ما در فاصله پنج متری پیکان بودیم که مردی قوی هیکل، بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه یوزی به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت ماشین گذاشت. یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: "سالار! دستها بالا..."
➖➖➖➖
#خاطرات_احمد_احمد
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046