در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب یادداشت های روزانه ی سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق.. #پایی_که_جا_ماند #سی
✂️ #برشی_از_کتاب
امروز، تسبیحم را در ازای یک نصف مداد با سلوان عوض می کنم. ارزش تسبیحم، ساخته شده با هسته ی خرما بیش از ده دینار است، ولی قیمت آن نصف مداد، کمتر از یکصد فِلس و هر هزار فِلس، یک دینار عراقی. از چند روز پیش و برای نوشتن، مداد و خودکار ندارم. دلم نگه داشتن تسبیحم را می خواست و هدیه اش را به پدرم پس از آزادی. آرزو داشتم او با تسبیح ساخته شده به یادش و با هسته های خرمای عراق ذکر بگوید...
➖➖➖➖
#پایی_که_جا_ماند
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب محمد، نوجوانی از جبلعامل لبنان است که همراه با پدرش عزالدین حسین، یکی از علمای بزرگ لب
✂️ #برشی_از_کتاب
عزالدین حسین بلند شد . بچهها سراسیمه به سمت در دویدند. محمد خود را به پدر رساند. تا خانه مسافت زیادی را باید طی میکردند. حالا صدای سم اسبان عثمانیها بود که هر لحظه نزدیکتر می شد. ترسیده بودند و به پشت سرشان نگاه نمیکردند. باد در تاریکی شب زوزه میکشید. صدای شیهۀ اسبان میآمد و فریاد مردان و زنان وحشتزدهای که بیهدف در گل و لای میدویدند تا شاید بتوانند به دامنۀ کوه بلند پناه ببرند ، تا شاید خود را به درۀ ابوکسلان و یا ماجور برسانند، تا شاید بتوانند جان خود را نجات دهند. از دل تاریکی بیرون زدند. وارد میدان اصلی روستا شده بودند. نیمی از دکانها در آتش می سوختند. سربازان عثمانی مشغول قتل عام روستاییان بودند. عزالدین حسین، دست محمد را محکم گرفته بود. عبدالصمد پشتشان میآمد. باید از میدان میگذشتند…
➖➖➖➖
#تو_را_خانه_ای_هست
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب من عادت کردهام برکت روزیام را، از یک خوب بگیرم. یک بخشنده، یک مهربان، یک رئوف! اول وق
✂️ #برشی_از_کتاب
آمده بود برای دعوت از امام! خیلی دوست داشت که مهمان خانه اش، امامش باشد.
مقابل امام که نشست خجالت می کشید اما ذوق و لذتی که داشت زبانش را گویا کرد:
_ یابن رسول اللّه! مهمان خانه ی ما می شوید؟ ما دلمان می خواهد پذیرای شما باشیم حتی یک وعده!
لبخندِ صورت امام دلش را قرص کرد. تپش قلبش بیشتر شد از این حال، که امام فرمودند:
_ شرط دارد!
قلبش ایستاد. چه کند اگر نشود؟
_ سه شرط دارد!
لبانش از هم فاصله گرفت و منتظر ماند:
_ برای من غذایی از بیرون تهیه نکنی، همان غذایی که در خانه هست برای من هم سر سفره بگذار...
سر تکان داد صدای قلبش دوباره بلند شد.
_ دوم اینکه هر چه در خانه موجود است همان باشد غذای ما...
لبانش طرح لبخند گرفت.
_ سوم اینکه خانواده ی خودت را برای پذیرایی از من به زحمت نیندازی!
دست گذاشت روی چشمش، روی قلبش، روی دهانش و پرسید: می آیید.
شنید:
_ می آیم!
***
امام بیاید، زحمت می رود.
امام بیاید، کم ها، زیاد می شود!
امام بیاید، غصه ها تمام می شود، لب ها پرخنده می شود، دل ها شاد می شود.
امام! برای ما جز رحمت، زحمتی ندارد.
➖➖➖➖
#امام_رئوف
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب این رمان، بازتابی از واقعیت های اجتماعی روز است؛ روایتی از مشکلات نظام اداری کشور و فسا
✂️ #برشی_از_کتاب
دست های دکتر حکمی، عین اسب های تازه نعل شدهی عربی، روی صفحهی کیبورد می دوید:
_ ببخشید آقای پارسایی، الان تموم می شه، این مقاله رو برای روزنامه دولت می خوان، دارم ادیتش می کنم. باید سریع ارسال کنم. آخراشه.
کیان سرش را به دور و بر چرخاند:
_ مبارکه آقای دکتر، مبلمان دفتر نو شده.
ظاهرا آخرهایش بود. دکتر حکمی یک دستش را زیر چانه اش، دقیقا به ریش های پروفسوری اش گرفته بود و با دست دیگرش، تایپ می کرد و چشمانش را به صفحهی رایانه دوخته بود.
_ مبارک صاحبش. بچههای دفتر اصرار داشتن. والّا خودت می دونی، ما درویشیم. دل درویش هم به بادامی بسازد.
کیان در این ماه های همکاری، چند باری خواسته بود آن شوخی معروف را با دکتر حکمی بکند... به ریش های او که تازگی ها پروفسوری شده بود، اشاره کند و بعد دستش را به لپ های بدون ریش او بکشد و بگوید:" آقای دکتر! شدید همراه با مردم"، و بعد دست ها را به چانه ی ریش دار بکشد و بگوید:" هم گام با مسئولین!" که رویش نشده بود.
➖➖➖➖
#سه_راه_سرگردون
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب صفر تا صد یک مبارز سیاسی انقلابی در قالب روایتی خواندنی.. #خاطرات_احمد_احمد #محسن_کاظم
✂️ #برشی_از_کتاب
دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم. در حالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیکتر میشدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطهای به حرکت درآمد. سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالت زمین توقف کرد. ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم. گفتم:" میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیر میشوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن."
ما در فاصله پنج متری پیکان بودیم که مردی قوی هیکل، بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه یوزی به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت ماشین گذاشت. یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: "سالار! دستها بالا..."
➖➖➖➖
#خاطرات_احمد_احمد
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب "خرمالوها را به گنجشکها بفروش" به قلم محمد حنیف داستانهایی از عشق و نیرنگ، وفا و خدعه
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
از همان روزی که با وساطت مادرش آمد خانه، به دلم نشست. سادگی اش را با پوشیدن شلوار سیاه و پیراهن آبی رنگ و رو رفته بی آستینش نشان داد. وقتی صحبت کردیم بیشتر شنونده بود میفهمیدم که پشت حرف های اندکش ثبات رأی ندارد. پی در پی نظراتش را با من هماهنگ می کرد یا از حرفهایش عقب نشینی می کرد.
✂️ برشی از کتاب (۲)
همه جوره یغما را امتحان کرده بودم. نه دستش کج بود و نه نگاهش ناپاک. درست همان پسری بود که من می خواستم… . با کاری هم که پدرم در حقش کرده بود حسابی خودش را مدیون خانواده ما می دانست مانده بودم چه جوری علامت بدهم تا خودش پا پیش بگذارد. باید بیشتر محبت من را حس می کرد. وقتی دیدم با خانم کیان ارثی، خانم کیان ارثی گفتنش ولم نمیکنه، لجم درآمد، گفتم: اسم من مریمه، لطفاً منو مریم صدا بزن! ولی مگر باورش میشد؟ چشم خانم کیان ارثی.
➖➖➖➖
#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب یک روش، یک سبک، یک مسیر فوق العاده جذاب . . اثر حاضر اولین جلد از مجموعه سه جلدی زندگ
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
شب ها معمولاً رختخواب نمی انداخت. بیشتر وقت ها روی کتابها خوابش می برد. می گفت: شما سراغ خواب نرید.
اونقدر کار و مطالعه کنید تا خسته بشید و خواب به سراغ شما بیاد. /شهید رسول هلالی/
✂️ برشی از کتاب (۲)
یکی از روزهای گرم تابستان منزل پدرمان بنایی داشتیم. علی همان روز صبح زود به خانه ما آمد و به عنوان کارگر مشغول کار شد. نزدیکی های ظهر بود که متوجه شدم لب هایش خشک شده و زیر نور آفتاب کار می کند. یک لیوان شربت برایش آوردم ولی او آهسته گفت:" روزه ام؛ کسی نفهمه ها."
خیلی اصرار کردم که اگر روزه مستحبی گرفته، بشکند؛ ولی قبول نکرد و گفت:" چون امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم و نتونستم نماز صبح رو به موقع بخونم، برای جبران اون، تصمیم گرفتم تا عصر با زبان روزه در آفتاب کار کنم." /شهید علی نقی ابونصری/
➖➖➖➖
#زندگی_به_سبک_شهدا
#دخترانه
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب ریشه ها اثر الکس هیلی، نویسنده معاصر آمریکایی است. این نیمه مستند که به شکل رمان نوشته
✂️ #برشی_از_کتاب
چیزی نمانده بود تام منفجر شود. دیگر برایش مسلم شده بود که مسئله فروش او درمیان است، اما می خواست بداند که آیا افراد خانواده اش هم فروخته می شوند یا نه. از اینکه او را به چنین دلهره ای انداخته بودند، خشمگین بود و با این همه سعی کرد بفهمد. "خب آقا، من و بقیه خانواده م اینجا می تونیم کشت و کار کنیم. فکر کنم تقریبا هرجور کاری که واسه یه همچین جایی لازم باشه، می تونیم بکنیم."
ارباب و مهمان او به همان آرامی که آمده بودند، به سوی مزرعه به راه افتادند و تام را در هول و ولا گذاشتند..
➖➖➖➖
#ریشه_ها
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب در کتاب بفرمایید بهشت، نوشته محدثهسادات طباطبایی در قالب داستانهایی با ویژگی های یک خ
✂️ #برشی_از_کتاب
گاهی خانه ریختوپاش بود؛ علی گوشهای داشت دستهگلی به آب میداد؛ سنا و ملیکا داشتند سر معقولات و محسوسات دعوای تاریخی میکردند و محمد از سروکولم بالا میرفت و من با لبخندی گوشۀ لبم توی هپروت بودم و قلمم تندتند میدوید روی کاغذ.
کمکم دیدم دیگر خودم را در یک چاردیواری تنگ و تاریک احساس نمیکنم. احساس میکنم خانهام بهشت کوچکی است که تا حالا نمیشناختمش؛ بهشتی با فرشتههای ریز و درشت.
خواهش میکنم شما هم بفرمایید بهشت…
➖➖➖➖
#بفرمایید_بهشت
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی ا
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همهجای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرفهای نورا…
نورا خیره به آسمان، داشت ستارههای بیشمار را میکاوید.
– یکشب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستارههای آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستارهها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!"
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده که عاقل باشد، میفهمد این زبان وصل به سینهایست مطمئن و پر از دانش.
نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
– بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد!
✂️ برشی از کتاب (۲)
رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟"
➖➖➖➖
#کیمیاگر
#عید_غدیر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب جوانی و نوجوانیست و فصلهای تردید و اما و اگرهایش. لذت و عشق از لحظه لحظهی کوچهپسکو
✂️ #برشی_از_کتاب
حالم از این آرامش و حوصلهٔ آقای مهدوی به هم میخورد. توی این چند ماه، شاید این دفعهٔ بیستم باشد. سر همهٔ کارها مجبورم بیایم و او چندکلمهای میگوید و نگاهی به هم میکنیم و میروم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیشدانشگاهیهاست. قدبلند و چهارشانه است. موهایش را کج میزند. هرچند که به صورتش همین مدل هم میآید. هرچقدر کاریکاتورش را میکشم و مدل موها را عوض میکنم، فایده ندارد. همینطور جذابتر است.
خیلی دفتری نیست. اصلا پشتمیزنشین نیست! پایهٔ همهٔ جنبوجوشهاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی میکند. هروقت که بچهها توی حیاطند حتماً او توی دفتر نیست. خیلی بیکار است به قرآن! چنان با همه گرم میگیرد که انگار برادر کوچکترش هستیم. با بچههای خودشیرین هم مدام برنامهٔ کوه و استخر میریزند. گاهی هم از زیر میزش کتابهایی با نور چشمیها رد و بدل میکند.
➖➖➖➖
#از_کدام_سو
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب 🍃|تمام لحظه لحظه ی زندگی ما، بافته های فرش عمر ما خواهد شد که برای هرکس منحصر به فرد اس
✂️ #برشی_از_کتاب
لعنت به این اوضاع! امدادگری در اوضاع جنگی مردانگی نمی خواهد، دیوانگی می خواهد و ما امدادگران، دیوانه ای هستیم که مردانه ایستاده ایم پای کار. همه بدانند ما دیوانگانی هستیم که نه از بوی خون تازه می هراسیم و نه از سایه ی مرگ که روی سرمان سنگینی می کند، ولی در آن اوضاع چه باید می کردیم که رفقای مان در محاصره بودند و دست ما کوتاه بود؟
➖➖➖➖
#دلم_پرواز_می_خواهد
🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046