در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب کیمیاگر، داستانی است واقعی از جوانی که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و د
📌 #برشی_از_کتاب (1)
یونس تا سرش به بالش رسید، خوابش برد. حتی فرصت نکرد لحظه ای در آرامش این اتاق، به راهی که آمده بود فکر کند. دوست داشت معمای دختر پشت پرده را زودتر حل کند تا از این فکری که گریبان گیرش شده رها شود، اما خیلی زود خوابش برد. وقت بیدار شدن، هنوز چشم هایش کامل باز نشده بود که فکرش رفت سمت حرف های دختر. حسی بیگانه با او همراه شده بود. نه او را دیده بود و نه حتی میدانست نسبتش با پیرمرد چیست. همین اندازه میتوانست بفهمد که همسرش نیست. بعد با خودش گفت: پس اگر همسر جابر نیست، چرا او را آقا خطاب کرد...
➖➖➖➖➖
📌 #برشی_از_کتاب (2)
همهمه در تالار پیچید. گویی کسی انتظار نداشت طرف مناظره زن باشد، آن هم کنیز. یحیی دست بالا آورد تا همهمه فرو بنشیند. سپس چشم گرداند تا نورا را پیدا کند. نورا در میان جمعیت و در محاصره دو کنیز ایستاده بود. یحیی به نورا اشاره کرد که نزدیک بیاید و در مقابل دانشمندان بنشیند...
〰〰〰〰
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚 @ketabekhoobam
لیست اول ✨🌱
#تکفیری
#مادر
#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش
#رویای_نیمه_شب
#سلام_بر_ابراهیم1
#سلام_بر_ابراهیم2
#تاریخ_مستطاب_آمریکا
#سایه_ملخ
#خاطرات_سفیر
#ایرج_خسته_است
#نرگس
#فرشته_ای_در_برهوت
#شاهرخ
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#آقای_سلیمان_می_شود_من_بخوابم
#پدر
#کشتیبان_دوست
#تن_تن_و_سندباد
#فریادرس
#هوای_من
#پدر_عشق_و_پسر
#خواب_باران
#یوما
#از_کدام_سو
#کمیک_استریپ_های_شهاب
#از_دیار_حبیب
#زایو
#سو_من_سه
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#زنی_در_جزیره_ای_گمنام
#یادت_باشد
#بچه_های_فرات
#پنجره_چوبی
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند
#مفرد_مذکر_غایب
#اقیانوس_مشرق
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#کیمیاگر
#تولد_در_لس_آنجلس
#امام_من
#پر_پرواز
#گریه_های_مسیح
#مسافر_کربلا
#فواره_گنجشک_ها
#امام_رئوف
#پنجشنبه_فیروزه_ای
#مسلخ_عشق
#زنان_عنکبوتی
#پروانه_در_چراغانی
#حاج_قاسم
#آن_ها
#معرفی_کتاب
کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی است تا بتواند علم کیمیا را از او بیاموزد. اما دست تقدیر او را درگیر ماجرایی می کند و در نهایت مس دلش تبدیل به کیمیا می شود.
او با دختری به نام نورا رو به رو می شود که شاگرد امام جعفر صادق (علیه السلام) است که در متن ماجرا، به دربار هارون می رسد و شاهد گفت وگوی چالشی نورا با دانشمندانی می شود که در نهایت زندگی او را دچار تغییر اساسی می کند.
کیمیاگر، نوشته رضا مصطفوی، داستانی است واقعی؛ بر مبنای زندگی و شخصیت بانو حسنیه که ابوالفتوح رازی آن را نقل کرده است.
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
══════°✦ ❃ ✦°══════
➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب کتاب حاضر، داستان جوانی است که به دنبال کیمیا از این شهر به آن شهر می رود و در پی کسی ا
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همهجای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرفهای نورا…
نورا خیره به آسمان، داشت ستارههای بیشمار را میکاوید.
– یکشب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستارههای آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستارهها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت:" کیمیا را عرضه کن!"
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید:" کدام کیمیا؟" میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده که عاقل باشد، میفهمد این زبان وصل به سینهایست مطمئن و پر از دانش.
نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
– بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد!
✂️ برشی از کتاب (۲)
رو به حاضران کرد و گفت:" آیا امام نباید همان صفات ابراهیمِ نبی را دارا باشد و از پدر و مادری باایمان متولد شده باشد؟ آیا نباید پرهیزکارترین مردمان باشد؟ آیا نباید حکیم و صبور و شجاع و حلیم باشد؟ آیا نباید آگاه به اسرار الهی و تدبیرگر امور مردم باشد؟ آیا نباید از گذشته و آینده آگاه باشد؟ حالا به من بگویید، امیرمومنان با آن همه افتخارات و صفات به امامت سزاوارتر است یا کسی که پس از چهل سال بت پرستی اظهار اسلام کرده؟"
➖➖➖➖
#کیمیاگر
#عید_غدیر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
{📚×🏺×🕯}
✍|روایتی جذاب از سفر به قلب تاریخ
برگـ🍃ـی از کتاب|
یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی می رفت. از کنج حیاط ظرف کهنۀ مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف های نورا...
نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بی شمار را می کاوید.
- یک شب قبل از آمدن این جوان، در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: «کیمیا را عرضه کن!»
جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: «کدام کیمیا؟» می دانست وقتی نورا زبان باز می کند، شنونده که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ای ست مطمئن و پر از دانش.
نورا نگاهی به حیاطی انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
- بالأخره حیاط این خانه هم از ماتم درآمد!
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی