برشی از کتاب
#قرار_بی_قرار🕊❤️
با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم..نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم... باید برای دفاع مردم مظلوم #فلسطین سر #اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم...این جملات را به عربی برایشان گفتم.. تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند.. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند.. یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت مگه شما مسلمانید؟ گفتم بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما📗... نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم...🌱🌱🌱
#شهدایی
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
عمار حلب🌱
کتاب هفتم از مجموعه مدافعانحرم در نشر روایت فتح، متعلق به شهید محمدحسین محمدخانی است که توسط محمدعلی جعفری نگاشته شدهاست.🌱🌼
🌿▫️او که به عمار حلب معروف است، ماجرای عجیبی برای رسیدن به میدان های نبرد با تکفیر دارد و وسعت قلب او🫀، مایه آرامش و افزایش روحیه مدافعانحریم اهلبیت (ع) بود..
✍🏻نویسنده:محمد علی جعفری
▫️ناشر:روایت فتح
▫️قالب کتاب:زندگینامه
📖تعداد صفحات:۳۲۸ صفحه
💳 قیمت ۱۷٠ت با تخفیف ۱۶۵ ت🌱
#شهدایی #عمار_حلب
ثبت سفارش🌱👇
@raufa_82
"دوستت دارم به یک شرط"♥️🌱
داستانی ساده و عاشقانه است از زندگی شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی که راوی آن همسر ایشان بوده و با قلم طاهره کوهکن به نگارش درآمدهاست.🙃🌿
سرشار از غمهایی است که انسان را رشد میدهد و یک سبکزندگی متفاوت را به خوانندگان میآموزد.😊
✍🏻نویسنده:طاهره کوه کن
▫️ناشر:روایت فتح
▫️قالب کتاب:زندگینامه داستانی
📖تعداد صفحات: ۱۷۶ صفحه
💳 قیمت ۱٠٠ت با تخفیف ۹۵ ت 🌱
ثبت سفارش 🌼👇
@raufa_82
#شهدایی
#دوستت_دارم_به_یک_شرط
برشی از کتاب🍓
#خانم_کارکوب🌱🌱
تسبیح میان انگشتانم می چرخید📿 و لب هایم می جنبید..صدای تلفن بلند شد..📞رویا گوشی را برداشت.. نگاهی به من کرد و گفت: یه آقایی میگه برای تکمیل فرم یارانه هاتون شب می آییم منزلتون.. با بی حالی گفتم: بهش بگو بیاد..🌱
شب از راه رسیده بود که زنگ درخانه به صدا در آمد.. رویا کمه آیفون را زد و به طرف در ورودی رفت.. صدای خانم همسایه را که با رویا احوالپرسی می کرد،شنیدم..سرم را به طرف در چرخاندم.. خانم همسایه داخل آمد. با هیجان حرف می زدو ناگهان صدای همهمه در حیاط را شنیدم.. بلند شدم.. حیاط پر از عکاس و فیلمبردار و محافظ شده بود.. رویا ذوق زده و حوشحال جیغی کشید.. به هول وولا افتاده بود. داخل آمد: مامانی آقا اومده.. پاشو، آقا! آقا اومده.. به سمت حیاط اشاره می کرد..🕊🌼
#شهدایی