eitaa logo
⚘ کتابستان معرفت ⚘
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
131 ویدیو
7 فایل
ارسال کتاب به سراسر کشور تا ۲۰ درصد تخفیف شبکه جهادی توزیع کتب جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی ✅خرید حضوری: قاین ، بازار روز (نیروگاه برق قدیم) شماره کارت ۶۰۶۳۷۳۱۰۰۶۳۰۰۸۵۰ بنام سیدمهدی حسینی نحوه خرید و مشاوره : @smh66313 ۰۹۳۳۱۱۴۱۹۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از مجموعه ناب و چند جلدی پیشنهاد می‌کنیم کتاب رو برای کودکان و نوجوانان خودتون تهیه کنید - وبسایتمون 👇😍 https://ketabestanmarefat.ir/?p=21688 - همینجا از طریق آی دی @smh66313 @ketabestanmarefat
از مجموعه ناب و چند جلدی پیشنهاد می‌کنیم کتاب رو برای کودکان و نوجوانان خودتون تهیه کنید - وبسایتمون 👇😍 https://ketabestanmarefat.ir/?p=21685 - همینجا از طریق آی دی @smh66313 @ketabestanmarefat
از مجموعه ناب و چند جلدی پیشنهاد می‌کنیم کتاب رو برای کودکان و نوجوانان خودتون تهیه کنید - وبسایتمون 👇😍 https://ketabestanmarefat.ir/?p=21787 - همینجا از طریق آی دی @smh66313 @ketabestanmarefat
بهترین نصیحت دوستانه رو صادق کامیاب می‌کنه، اونجا که می‌گه: هر کس به اندازه‌ای که برای ما ارزش قائل است، باید ذهن و دلمان را اشغال کند؛ نه به اندازه‌ای که ما دوستش داریم! به نظرم نیاز هست که این جمله رو هر روز با خودمون تکرار کنیم ...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. ته‌تغاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمی‌کرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشم‌هایش را می‌خواست. کاش بازشان می‌کرد و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم. روی صورتش دست کشیدم. خال‌های دو طرف دهانش. جلوی آینه که می‌ایستاد، با غصه می‌پرسید: «پس کی ریش درمیارم که خال‌هام رو بپوشونه؟» آخر هم عمر مثل گلش به ریش درآوردن قد نداد. صدایش زدم: علیرضا! علی! دوست داشتم جواب بدهد: علی جان! تو پسر قشنگ من بودی. بغض گلویم را چنگ انداخت. همه می‌گفتن: علی چقدر خوشگله. دست روی صورت آفتاب‌سوخته‌اش گذاشتم: الانم همینه مادر جان! از همیشه قشنگ‌تری. سرم را کنار گوشش بردم: علی جان! اون دنیا مامان رو یادت نره‌ها. حلالم کن. @ketabestanmarefat
alireza3gif.gif
20.2K
اون آقا علیرضایی که مامان اونقدر دلنشین و مادرانه باهاش حرف می زد توی تابوت ایشون هستند... می شناسینش؟؟؟
ایشون مامان آقا علیرضا و دو شهید عزیز دیگه هستند ... سرکار خانم مادر شهیدان داوود و رسول و علیرضا خالقی پور
اینم سه تا داداش نازنین و خوش تیپ که با بدرقه ی مادر عازم جبهه های مبارزه ی حق علیه باطل شدند تا کسی به خودش اجازه نده چپ به این کشور نگاه کنه ... داوود رسول علیرضا داستان قد کشیدن و جوونی کردن تا شهادتشون خیلی جالبه و عجیب...