🔰#برشی_از_کتاب🔰
✂️برشی از کتاب نفر پنجم
✍نویسنده : مرتضی احمر
📌آره شهروز جان! یه آشنا که ... من در حقش بد کردم. این همون خوابیه که سالهاست منو ول نمیکنه. از همون موقع که اون مرد قزاق تونست چادر از سرم بکشه، ترسی تو جونم افتاد که دیگه بیرون نمیره و اذیتم میکنه. از اون موقع هم از تاریکی میترسم و هم از بارون و رعد و برق. مخصوصا اگه شب باشه.
📌مادرم تا موقعی که زنده بود خیلی سعی کرد این ترس از بین بره. همیشه میگفت: «سلطان! اون قزاق نامرد و اربابش رضاخان هر دو مُردند. دیگه نباید بترسی.» دست خودم نیست. تا چشمامو میبندم اون ترس میاد سراغم. گلوم خشک شده بود. خواستم بلند شم از کوزه گوشه اتاق آب بخورم. شهروز پیشدستی کرد و یه لیوان آب دستم داد. وقتی داشتم آب میخوردم پرسید :
🔸بیبی! اون آشنا کی بود نجاتت داد؟
🔸اون قزاق کی بود؟
📌با سؤال شهروز بدنم داغ شد و لرزی توی بدنم افتاد. باید به شهروز میگفتم. ولی جرأتشو نداشتم ... قلبم تیر کشید و چشمام سیاهی رفت. با قطرههای آبی که به صورتم خورد به خودم اومدم. دستپاچه گفتم :
🔸چی شده؟!
🔸هیچی بیبی! حالتون بد شد. الان بهترین؟
🔸یهو چشمام سیاهی رفت .
🔸بیبی! نمیگی آشنایی که بهش مدیونی کیه؟ اون قزاق کی بود؟
مِنمن کردم و خواستم حرفو عوض کنم.
#برشی_از_کتاب
#نفر_پنجم
💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید :
🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c