eitaa logo
کتابــ کدهــ تسنیمــ
1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
229 ویدیو
49 فایل
خوش اومدین به اینجا 💐 کتابکده تسنیم با گلچینی از کتاب ها و محصولات ناب فرهنگی ،آموزشی برای شما خوبان ✨ فروش به صورت مجازی و ارسال وحضوری ⇦زیرزمین مطلب خان @Jo_zm_sh🆔 ۰۹۱۹۶۶۹۲۷۱۶📲 محصولات فرهنگی م :) @ghorfeh_tasnim
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب نگاه کن ملکه سابق! می‌دانی این‌ها چیست ؟این‌ها معجزاتی است که موسی از آن سخن می‌گوید. نمی‌دانیم او چه کرده و چه ترفندی به کار برده است. وقتی صبح از خواب برخیزی و ببینی همه اتاقت پر از قورباغه شده، تمام کوچه‌ها ،خانه‌ها ،روی آینه ...ملخ‌ها را چه می‌گویی؟ ... موسی به این‌ها می‌گوید نیروهای خدا... «جواهر مصری » * زنی با کمالات در قرن‌ها قبل🌏 📚@ketabkadeh_tasnim
📘|⛺️ ما خیمه‌ها روی هم ۶۲ تا بودیم هر خانواده یک خیمه برای خودش داشت چند تایی هم خیمه عمومی برای همه من توی سفر شده بودم خیمه خانم زینب همه دوست داشتن با خانم زینب حرف بزنند گاهی ازش سوال می‌پرسیدند گاهی درد و دل می‌کردند خلاصه هر کسی هر مشکلی داشت می‌آمد سراغش برای همین صاحب من بزرگترین جا را لازم داشت 📘 (ماجرای سفر یک خیمه دوست داشتنی و صاحبش )🤍 📚@ketabkadeh_tasnim
📘|🌱 پرده‌ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اوّلین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امام‌خمینی«ره» روی پلّه‌ هواپیما بود و بالای آن، جمله‌ی «انقلاب ما انفجار نور بود» به چشم می‌خورد. یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضدّحالی. ما را بگو، فکر کردیم حاج‌آقا می‌خواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریکِ کلاس، بعضی‌ها را برای تکّه‌پرانی، راحت‌تر کرده بود: «انقلاب کیلو چند؟ حاج‌آقا! انقلاب، مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج‌آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول می‌دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟» نَم‌نَمک موج رادیو فردا و حرف‌هایی از جنس آمدنیوز و ایران اینترنَشنال، خودی نشان می‌داد. البتّه تعداد آن‌هایی که این حرف‌ها را طوطی‌وار در فضای کلاس رها می‌کردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر. یک عدّه هم آتش‌بیار معرکه بودند. بعضی‌ها هم در این وضعیّت برای این‌که اوضاعِ به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت‌قطار را بازی می‌کردند و صدای «هیس»شان، پرده‌ی گوش‌آدم را می‌لرزاند. «دکل» مستند داستانی گام دوم انقلاب 🌹 📚@ketabkadeh_tasnim
🪴|📘 تشنگی و گرسنگی امان از ماهرخ و شاهرخ گرفته بود. دئوریپ هر روز برای دیدن رنج و درد آنها میآمد باز آمده بود و خزروان دیو در سیاه چال را برایش گشود. نیشخندی شیطانی بر لبان سیاهش بود به ماهرخ نزدیک شد بیهوش بود. از آن تندیس زیبایی چیزی باقی نمانده بود جز شاخه ای از خاکستر ظرف آبی را که همراه داشت به صورت ماهرخ پاشید تا به هوش آید. سپس به شاهرخ نگاه کرد نیمه جانی داشت ریش بلند سپیدش را گرفت و صورت شکسته و پر از تاولش را بالا آورد و خیره و خمشگین به او نگاه کرد دستارش را از سرش برداشت و سر سوخته اش را آشکار کرد. -:مرا به خاطر می آوری؟ به چشمم نگاه کن....این سوختگی را چطور؟ بلایی است که تو بر سرم آوردی آسمادئوس دلاور را هم تو کشتی. ناریا 📚@ketabkadeh_tasnim
به حُسن تدبیری که در آفرینش موها و ناخن‌ها به کار رفته بیندیش و عبرت بگیر. چون این دو، از عضوهایی هستند که مدام بلند و زیاد می‌شوند و باید زود به زود کوتاه شوند، بدون حس آفریده شده‌اند تا کوتاه کردن و چیدن‌شان انسان را نیازارد. .... 🍇 📚@ketabkadeh_tasnim
بزرگ‌تر و گرامی‌تر از نعمت حافظه برای انسان، نعمت فراموشی است که اگر نبود داغ هیچ مصیبتی سرد نمی‌شد، هیچ دریغ خوردن و افسوسی تمام نمی‌گشت، هیچ کینه و دشمنی از میان نمی‌خاست، با وجود آفات و بلاها، کسی از خوشی‌های دنیایی لذّت نمی‌برد و برخوردار نمی‌شد، .... 🍉 📚@ketabkadeh_tasnim
✂️ از آن لحظه به بعد، جهانگرد هم مجبور شد با زانوهایش راه برود. بین راه، توانست شهر را بهتر ببیند؛ درخت‌هایی که سر آن‌ها را زده بودند تا قدهایشان زیاد بلند نشود. مردان و زنانی که روی زانوهای خود در رفت و آمد یا خرید بودند. مغازه‌دارانی که به زانو، پشت بساطشان ایستاده بودند و مشغول راه انداختن مشتریانشان بودند، عجیب این بود که سرعت مردم در کارها و رفت و آمدنشان، نشان می‌داد که تقریبا به این وضع دشوار عادت کرده بودند. «شهری که مردم آن با زانو راه میرفتند » 📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
#کتاب_شهدایی #هواتو_دارم📘 به ورودی خانه خودمان که رسیدم نگاهم به دمپایی های مرتضی افتاد که همیشه دم
🍉 💞 شروع کرد تک تک اعضای خانواده را به من سپرد، خانواده خودش که تمام شد شروع کرد به سفارش اعضای خانواده من،منتظر بودم بین همه این حرف ها سفارشی هم برای خودم داشته باشد😏 ولی چیزی نگفت🙄، همه را که به من سپرد از روی صندلی بلند شد، با همان چشم های اشک بار به مرتضی گفتم😭: با معرفت پس من چی، منو به کی میسپری؟ لبخند آرامی زد و گفت☺️: نگران نباش، بهت قول میدم،☝️ خودم همه جا، همه وقت، هر طوری هم که بشه هواتو دارم...💞 📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📗#قصه_ی_دلبری #رمان_عاشقونه_مذهبی💞 کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندن از زندگی شهید محمدحسین
گفته بود: «اگه جنازه‌ای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!» بلندبلند می‌گفتم: «نوش جونت! نوش جونت!»😭 می‌بوسیدمش، می‌بوسیدمش، می‌بوسیدمش. این نیم ساعت را فقط بوسیدمش. بهش می‌گفتم: «بی‌بی زینب (س) هم بدن امام را وقتی از میان نیزه‌ها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون!» به شانه‌هایش دست کشیدم، شانه‌های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود. چشمش باز شد😭. حاج‌آقا که آمد، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولاراست‌شدن باز شده. آن‌قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم😔. حاج‌آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.😭 🍇 🥺 📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
✨ 📔 تاوان عاشقی رو یه نفس خوندم ☘ حتی نشد بذارمش زمین، خیلی غریب و دوست داشتنی و دردناک بود ✨ 📚
با این‌که زن و شوهر شده بودیم. نه امام حسن (ع) را می‌شناختم که مجتبی اسمش را بخاطر ایشان انتخاب کرده بود، نه امام رضایی که خلیل من را از او خواسته بود، نه سیده معصومه (س) که قرار بود کنارش زندگی کنیم. بقیه اهل بیت هم همین‌طور. من در غزه هیچ اطلاعاتی از آن‌ها ندیدم. رسانه‌های ما زیر سلطه اسرائیل و وهابیت عربستانی اداره می‌شد. اگر هم حرفی به میان می‌آمد چیزی جز توهین و بدگویی نمی‌دیدیم. 🍫 📘 📚@ketabkadeh_tasnim
¦↫• ..! خاك کربلا چہ بھت‌آور بود ؛ از سویـی انگار وسط بھشت نشستہ‌ای و از سوی دیگر ، انگار کوھِ غم روی دوش‌هایت سنگینی می‌کند .🥀 اما شنیدھ بودم نجف طور دیگری است ؛ سبُک و آرام ، انگار در خانۂ پدری‌ات نشسته‌ و در خنکای نسیم مُحبت آرام می‌شوی .🌱 °• کتاب کهکشان نیستی ⇉ |📖 📚@ketabkadeh_tasnim
✂️ مردی که سگ شد): قیس لبخندی زد و گفت: «خواب دیدم این جوان، همین پسر خواهرت یک کلاه خود بر سر داشت و از میدان جنگ بیرون آمد. تو سوار بر اسبی ایستاده بودی به تماشایش. خوب نگاهش کردم؛ در صورتش به جای دماغ و دهان، پوزه ای شبیه سگ ها داشت... از شمشیرش خون می چکید و خوشحال بود. باور کن اولین بار است که من این جوان را می بینم؛ اما نمی دانم چرا دیشب به خواب من آمده بود!» 📚