داستان: "خرمشهر، شهر قهرمانها"
روزی روزگاری در سرزمین ایران، شهری زیبا کنار رودخانهای پر خروش به نام کارون قرارداشت. اسم این شهر "خرمشهر" بود؛ شهری پر از نخلهای بلند، کوچههای باصفا و شلوغ و بچههایی پر از آرزو.
اما یک روز، دشمنان بدجنس به شهر حمله کردند. آنها با تانک و تفنگ آمدند و مردم شهر را ناراحت کردند. درختها غمگین شدند، رود کارون آرام شد، و آسمان، خاکستری شد.
اما دل مردم ایران مثل خورشید میدرخشید. قهرمانان زیادی از سراسر کشور آمدند تا کمک کنند. یکی از آنها، مردی شجاع به نام محمد جهانآرا بود. او مثل کوه، محکم و استوار بود. هر وقت بچهها میترسیدند، محمد میگفت:
«تا وقتی کنار هم باشیم، هیچکس نمیتونه ما رو شکست بده.»
محمد آنقدر شجاع بود که حتی دشمن از اسمش میترسید! بچهها او را دوست داشتند. در میان بچه های شهر پسربچهای به نام نوید هر شب برای محمد دعا میکرد.
اما روزی رسید که محمد برای دفاع از خرمشهر، جانش را فدای کشورش کرد. مردم خیلی ناراحت شدند، اما یاد محمد در دل همه ماند. و همان روزها، انگار دل دشمن هم لرزید، و نیروهایشان عقبنشینی کردند.
و بالاخره، در روز سوم خرداد، صدای شادی در شهر پیچید:
خرمشهر آزاد شد!
نخلها دوباره خندیدند، رود کارون رقصید، پرندهها آواز خواندند و نوید فریاد زد:
«محمد جهانآرا، خرمشهر آزاد شد... با دلی که تو بهمون دادی!»
از آن روز، بچهها یاد گرفتند که شجاعت، مهربانی، و ایستادگی، خرمشهرها را آزاد میکند.
پایان
#داستان_کوتاه
#جهاد_و_ایثار
#مقطع_ابتدایی