eitaa logo
کتاب متاب🌿📖
1.8هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
241 ویدیو
6 فایل
رقیه‌ام، و می‌خوام با معرفی کتاب‌های خوب، هم زندگی خودمون رو تغییر بدیم،هم جامعه‌مون رو! 💪📚 #انقلاب_از_خودمان_آغاز_میشود🌿 🍃🍓راه ارتباطی👇: @ketabkhon78 📞09330976675 کانال رضایت👇 https://eitaa.com/kafehdenge667 ارسال به سراسر کشور🛵🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. امروز جمعه بود زیاد معرفی کتاب نداشتیم اما از فردا کلی معرفی هم داریم😍💙 .
من ادواردو نیستم 8.mp3
12.98M
◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🕊💚 🌼 @ketabmetabb
‌‌ نااُمید نباید بود؛ شاید این بھار، درختِ آرزوهایمان جوانھ زد 🌱❤️! ‌‌شبتون قشنگ🌙✨🌚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای دو چشمت سبب و علت پیدایش صبح دیده بگشا که جهان منتظر آغاز است🌻🍃 _کبیر قزوينى🕊 [@ketabmetabb | کتاب متاب❤️]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم روشنی✨🌸 (روایت داستان همسر شهید از زندگی جانباز شهید سیدجواد کمال) این کتاب شامل نوزده فصل از کودکی همسر ، ، مراسم ، آغاز در خرمشهر، شرح بیماری و مشکلات همسر، تولد فرزندان، ساخت مسجد در شهرک، خاطرات سفر به حج عمره تا شهادت سیدجواد است. هر فصل در صفحاتی کوتاه تنظیم شده و نویسنده شرح زیبایی‌های شیرین زندگی جانبازان را با تمام فراز و نشیب‌هایش با هنرمندی به تصویر کشیده است. در لابه‌لای این سطور شوخ‌طبعی و اخلاق حسنۀ شهید سیدجواد نیز مخاطب را به وجد می‌آورد. در انتهای کتاب عکس‌هایی از سیدجواد و خانوادۀ ایشان گنجانده شده است...🕊🌾 ✍🏻نویسنده:کوثر لک ▫️ناشر:شهید کاظمی ▫️قالب کتاب:زندگینامه 📖تعداد صفحات:۱۷۰ صفحه 💳 قیمت ۵۵ ت با تخفیف۵۰ ت❤️ ثبت سفارش🌱👇 @ketabkhon78
. بریده ای از کتاب 🕊🌸 تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه‌مزه می‌کردیم، که سردردهای شبانۀ سیدجواد شروع شد.. شب‌ها شبیه آدم‌های مسموم، سرش را بین دستانش می‌گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد..😓 دل‌درد و حالت تهوع هم داشت.. یک شب آن‌قدر دردش شدید شد که فرصت نداد بروم پدرم را خبر کنم؛🥲بااینکه باهم یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم.. مدام تکرار می‌کرد: «همین همسایه روبه‌رویی! همین همسایه روبه‌رویی!» ما تازه رفته بودیم توی آن کوچه، آن‌هم نصفه‌شب، اصلاً دلم نمی‌خواست زنگ همسایۀ روبه‌رویی را بزنم..داشتم دست‌دست می‌کردم که توی آن اوضاع چه کنم.. لیوان آب را دادم دستش؛ «حالا یه دونه قرص بخور شاید خوب شی..» خیلی عصبانی سرم داد زد: «می‌گم بروووو.» چند بار دکمۀ زنگ را فشار دادم تا بالاخره در را باز کردند.. «همسایۀ روبه‌رویی هستم. آقای ما خیلی حالش بده؛ می‌رسونیدش بیمارستان؟!»🥺 آن شب با آمپول مُسکن آرام گرفت.. ولی توی همان هفته سه بار این درد سراغش آمد..🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا