. کتاب میثم‌ و‌ شهر‌ ترس‌ های‌ممنوعه🌼🧨#رمان💛 کتابی مهیج و پر ماجرا از پسری دوازده ساله به نام میثم،که همراه با خانوادۀ خود به کوفه مهاجرت می‌کنه 🐪🌴 میثم پس از ورود به شهر ، درگیر حوادث و اتفاقاتی می شه که تغییرات بزرگی در او به وجود میاره🌱⚡️ . مناسب رده سنی ۱۰ تا ۱۵ سال✅ 💳قیمت ۱۱۹ ت با تخفیف ۱۱۰ ت🌼 ثبت سفارش🌸👇 @ketabkhon78

. سال های بسیار حساسی در #اسلام است.. از سویی #معاویه در شام بر علیه #حکومت مرکزی سر اعتراض برداشته و از فرامین #حضرت_علی (علیه السلام) سرپیچی می کند و از سوی دیگر برخی افراد در زمان #خلفا مال و ثروت💰 به ناحقی جمع کرده اند و حالا باید این اموال به بیت المال بازگردد...🌱

. بسم الله الرحمن الرحیم💚✨

#معرفی_کتاب منِ او رضا امیرخانی یک عاشقانه ی آرام و دلنشین❤️ اینقدر آرام که متوجه نمیشوی کِی از گذر کریم رود رفتی کنار برج ایفل و در آغوشش گرفتی، با یاد همان آبشار قهوه ای بریده ای از کتاب:✂️ علی تکه چوبی از روی زمین برداشت و روی یکی از خشت‌ها نوشت علی به خشت بغلی نگاه کرد👀🌼 هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند... پهلو به پهلو انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود علی به دومی نگاه کرد بوی رس نمی‌داد بوی یاس می‌داد🌸🌱 ته دل #علی لرزید ❤️ خواست روی دومی بنویسد مهتاب اما سایه مشهدی رحمان را دید، با خود گفت حرف اولش را می‌نویسم که این مشتی رحمان هم سر در نیاورد😎 با خود گفت اول مهتاب با که؟ "مهتاب" که تنهایی بویی ندارد! 🙄 (م) اول مهتاب با(ع) اول علی روی خشت با چوب نوشت: "مع" به زمین مسطح نگاه کرد مملو از زوج‌هایی بود که کنار هم زیر آفتاب لمیده بودند، علی در آن میان فقط دو خشت خودش را می‌دید😍 " خشت علی و مهتاب را"❤️

🎥 | کتابی که لکنت زبان بچه حزب‌اللهی‌ها را گرفت ♨️ نظر جالب استاد رحیم پور ازغدی درخصوص کتاب #صعود_چهل_ساله 📚 کتابی که دست شما را برای #جهاد_تبیین پر می‌کند..‌.

زندگی‌مثل‌یک‌کتاب‌است📖🌸بعضی‌فصل‌هاناراحت‌ کننده..🥺وبعضی‌فصل‌هاشاد،بعضی‌هیجان‌انگیزند..🙊 اگرفصلی‌راورق‌نزنی‌هرگزنمی‌فهمی‌که‌درفصلِ‌بعدی چه‌چیزی‌انتظارت‌رامی‌کشید...💛🌱 ‌

#معرفی_کتاب 📚 کتاب: طوفان دیگری در راه است📗 نوشته ی: سیدمهدی شجاعی 🌱🌺🍃🌸☘🌺 در بخشی از کتاب میخونیم👇 _من لباسم یک حریر مشکی چسبان بود که تمام بدنم را میپوشاند، بی آنکه واقعا جایی را بپوشاند. 👗 یک شنل سفید هم بر روی این حریر به تن داشتم، شنلی که تماما رشته رشته ی سفید بود تا نوک پا و سر این رشته ها متصل به حلقه ای بود دور گردنم. 👀 آن لباس آن شب واقعا پوشش نبود، عریانی محض بود، با هر چرخی که میخوردمم این رشته ها کنار میرفت و خودم میفهمیدم که چه غوغایی در دلها به پا میکرد! 😔😒 هنوز هم آن حریر سیاه و شنل را دارم. ✅ هر از گاهی میگذارمشان پیش روی سجاده ام و زارزار گریه میکنم. 📿😭 🌀میگویم: تو این بودی بد بخت! و خدا ✨دست تورو گرفت و نجاتت داد! ❤️

. 🎈جشن غدیر در روستای #گزدان واقع در #بند_جاسک(از مناطق محروم #هرمزگان)🌱🌼 #غدیر✨ #عید_غدیر🧡🌾