🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هشتم #افق صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز
#قسمت_نهم
#افق
نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم را کنار باغچه رساندم در گوشه ای پنهان شدم تا ماشین حمل زباله وارد بیمارستان شود .
نیم ساعتی طول کشید تا ماشین سفید رنگ برزگی وارد بیمارستان شد.
در حالی فردی از ماشین پیاده شد ،خودش را به سمت سطل بزرگ آن طرف حیاط رساند من به سمت ماشین رفتم تمام حواسم به اطراف بود که ماموری در آنجا نباشد خودم را به ماشین رساندم و با یک حرکت وارد انبوهی از زباله شدم هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که مقدار زیادی زباله روی سرم ریخته شد از بوی زباله ها حالت تهوع در وجودم ایجاد شد .
نفسم داشت قطع می شد ،کمی که گذشت به بوع تعفن برانگیزشان عادت کردم ماشین حرکت کرد فکر می کنم از چند خیابان گذر کرد تا سرم را از لابه لای زباله ها بیرون کشیدم
نگاهم را به اطراف چرخاندم ماشین وارد خیابان فرعی شده بود با حرکتی از ماشین بیرون پریدم صدای تظاهرات مردم از خیابان اصلی به گوش می رسید آه سردی کشیدم یاد مردم بی گناه قم افتادم که در هوای شهریور ماه کشته شده بودند .
تا خانه محمد رضا فاصله ی زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده خودم را به آنجا برسانم باید مراقب مامورین بودم.
بعد نیم ساعت پیاده روی خودم را جلوی خانه محمد رضا دیدم .
قلبم ❤️ تند تند می زد نمی دانستم باید چه طور خبر مجروح شدنش را به خانواده بدهم.
نویسنده :تمنا🌱😍
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #افق نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم
#قسمت_دهم
#افق
لرزش دستم باعث شد تمام بندم یخ کند نفسم را در سینه حبس کردم زنگ در را فشار دادم
بعد از چند لحظه زن صابخانه با چادر رنگی پشت در حاضر شد .
سلام چرا این قدر دیر آمدید پس محمد رضا کجاست ؟
سکوت کردم سرم را به زیر انداختم با کلماتی تقطیع شده ...
محمد رضا مج رو ح شده ...
زن صاحبخانه تا این جمله را شنید با دستانش محکم به صورتش کوبید ،😱شروع به شیون کرد با صدای او زنان دیگر بیرون آمدند .
همه نگاه پرسش گرایانه ای به من کردند که چه اتقاقی افتاده ؟
ماجرا توضیح را دادم و خیال آن هارا راحت کردم که پرستار👩🏻⚕ قرار هست شب محمد رضا را بیاورد دلم آشوب بود نگران بودم زمانی که پرستار 👩🏻⚕می خواهد محمد رضا را منتقل کند اتفاقی بیفتد .
زن صاحبخانه کمی آرام شد با کمک زن ها دیگر به داخل اتاق رفت من هم به سمت حوض رفتم لبه آن نسشتم غروب 17 شهریور را نظاره کردم.
نویسنده :تمنا😍🥺
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_دهم #افق لرزش دستم باعث شد تمام بندم یخ کند نفسم را در سینه حبس کردم زنگ در را فشار دادم
#قسمت_یازدهم
#افق
با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم تند تند می زد.
عرق پیشانی ام را بادست پاک می کردم هوای شرجی شهریور ماه نفس کمی برای من گذاشته بود .
نگران حال محمد رضا بودم اگر پرستار ...
هنوز جمله ی من کامل نشده بود که صدای در آمد به سمت در رفتم که زن صاحبخانه شتابان از داخل اتاق بیرون دوید
در که باز کردم چشمانم در چشم پرستار گره خورد
سلام !
سلام ببخشید خیلی منتظر ماندید خیابان ها شلوغ بود ، زن صاحبخانه رسید نگاهی به پرسش گرایانه به پرستار کرد
پرستار به زن صاحبخانه سلام کرد
خیالتان راحت باشه بیمارتون داخل ماشین هست بیاید ببرید داخل
من به سمت ماشین رفتم با کمک زن صابخانه محمد رضا را به داخل خانه آوردیم در گوشه ای خواباندیم
زن صابخانه که اعظم نام داشت برای تشکر از خانم پرستار او را به صرف چای دعوت کرد من به سمت محمد رضا رفتم درحالی که سرم را کمی سمت پرستار چرخاندم
حالش چطور است ؟
زیاد مساعد نیست باید خیلی از او مراقبت کنید.
آه تلخی کشیدم، نگرانی من و اهالی خانه بیشتر شد پرستار در حالی چند قلپ از چایش را می نوشید ،به اطراف نگاه کرد ....
نویسنده :تمنا☺️⛅️
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #افق با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم تند تند می ز
#قسمت_دوازدهم
#افق
دیوار های اتاق پر بود ،از تصاویر روحانیون مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ...
من در خانواده ی اهل علم و فرهنگ اروپایی متولد شدم و زندگی کردم به هیچ وجه اهل تظاهرات و انقلاب نیستم از این که به شما و دوستتون کمکم کردم فقط احساس هم وطن بودن داشتم.
من سکوت کردم ، منتظر ماندم کسی صحبتی کند .
طولی نکشید اعظم خانم باب تشکر را باز کرد و حسابی از خجالت خانم پرستار👩🏻⚕ در آمد.
اتاق شلوغ بود کودکان در گوشه و کنار اتاق مشغول بازی بودند، چند دختر نوجوان مشغول تمیز کردن خانه🧽🧺 بودند
یکی از دختران با دامن گلدار بلوز صورتی رنگ در حالی که رادیو طوسی📻 کوچکی در دست داشت مشغول شنیدن اخبار امروز بود که ناگهان کلمه ای ذهن همه ما را دگرگون کرد انقلابی در دلهای ما برقرار کرد که نمی دانستیم باید چه کنیم ؟
خانم پرستار که در آن لحظه ایستاده بود تا از خانه خارج شود یک دفعه با صدایی ناامید ،حالا من باید چه کنم ؟
چند لحظه بعد اعظم خانم شروع به صحبت کرد ،می خواهید شب را در کنار ما بمانید ما به حضور شما نیاز داریم در این صورت نیاز نسیت پاسخ گوی سوالات ماموران باشید
پرستار 👩🏻⚕سری تکان داد چاره ای ندید من به سمت زیر زمین رفتم در حالی که در فکر فرو رفته بودم کنار حوض نشستم و به آسمان نگاه کردم ،آسمان مانند فرش نیلی رنگ برافراشته با نگین های سفید بود ،اگر ماموران دیروز مرا دستگیر می کردند، شاید ماجرا جور دیگری رقم می خورد.
نویسنده: تمنا 🌱☺️
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_دوازدهم #افق دیوار های اتاق پر بود ،از تصاویر روحانیون مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ...
#قسمت_سیزدهم
#افق
چشم هایم درست و حسابی گرم نشده که سر صدایی های از از طبقه ی بالا مرا به آنجا کشاند اعظم خانم دستپاچه راه می رفت چشمش که به من افتاد زیر لب زمزمه کرد محمد رضا ، محمد رضا حالش بده شده
به سمت ایوان رفتم با حالتی پرسشگرایانه
پرستار کجاست ؟
طیبیه خانم بالای سر محمد رضا هست
وارد اتاق شدم خانم پرستار همه ی تلاشش را می کرد تا بتواند عفونت بدن محمد رضا را کم کند و مرهم ها را تعویض کند اما زخم کاری تر از این حرف ها بود .
چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟
نیازمند دارو هستیم اما نمی دانم با وجود حکومت نظامی چطور می توان تهیه کرد ؟!
در فکر فرو رفتم احساس کردم مغزم قفل کرده است این موقع شب چه کسی می تواند از خانه بیرون برود بخصوص من که فراری هستم .
پرستار معطل نکرد و جمله اش را تکرار کرد چه کار می کنید شما برا خرید دارو می روید یا من بروم ؟
اعظم خانم آکنده از خجالت طیبه خانم اگر شما زحمت بکشید بهترهست این خانه نیاز به یک مرد دارد
نویسنده : تمنا 😍🌱
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سیزدهم #افق چشم هایم درست و حسابی گرم نشده که سر صدایی های از از طبقه ی بالا مرا به آنجا کش
#قسمت_چهاردهم
#افق
عقربه های ساعت🕰 به کندی حرکت می کرد چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق کرده بود قفسه ی سینه ی محمد رضا به سختی بالا و پایین می رفت لبانش خشک شده بود از محل زخمش چرک خون🩸 بیرون می آمد
اعظم خانم مرتب در خانه راه می رفت با تسبیح مشغول ذکر📿 گفتن بود
هر چه زمان می گذشت دلشوره من بیشتر می شد کنار محمد رضا رفتم با دستمال پارچه ی مرهمش را تعویض کردم محمدر ضا در حالت خواب بیداری شروع به گفتن چند کلمه کرد .
صدایش ضعیف بود به سختی می توانستم متوجه بشوم
دو ساعت بعد در خانه به صدا در آمد من و اعظم خانم به سمت در دویدیم
اعظم خانم زمانی که خانم پرستار👩🏻⚕ را دید بسیار خوشحال شد ، خوشحالی او با داروهای در دستش دو چندان شد
خانم پرستار درنگی نکرد خودش را بر بستر محمد رضا رساند دارو های مورد نیاز را به او داد اجازه داد تا کمی استراحت کند
طبیه خانم شما خیلی خسته شدید بهتره برید کمی استراحت کنید .
خانم پرستار به سمت اتاق رفت من هم در کنار محمد رضا نسشته بودم تا مراقب او باشم.
نویسنده :تمنا🥺🪴
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_چهاردهم #افق عقربه های ساعت🕰 به کندی حرکت می کرد چشمانم روی ساعت قفل شده بود همه وجودم عرق
#قسمت_پانزدهم
#افق
با صدای کوبید شدن در به خودم آمدم به سمت در رفتم اعظم خانم با حالتی پریشان به ایوان آمد در را که باز کردم تمام بدنم یخ کرد چهر های عصبانی در حالی که دو مرد در ابرو های خود گره انداخته بودند با صدایی که حاکی از صلابت بود
مامور ساواک ما حکم بازرسی منزل داریم و شما باید ......
سکوتی بین من و مامور ساواک برقرار شد
اعظم خانم که از داخل ایوان آن صحنه را نگاه می کرد به سمت اتاق دوید من در آن لحظه فقط سعی می کردم از ورود آن دو مرد به خانه اجتناب کنم نگاهی به کوچه انداختم مردی با کت شلوار مشکی در حالی کنار بنز مشکی رنگ ایستاده بود
نگاهی خشمگین به کرد به سمت حیاط برگشتم فقط در عرض چند ثانیه ماموران خودشان را به اتاق رسانده بودند
صدای اعظم خانم را می شنیدم که با لحنی محکم برای چی کتابخانه را بهم می ریزید ؟
عکس های روی دیوار مربوط روحانی های دوران قاجار هست به نظر شما باید مشکلی داشته باشه ؟
وارد اتاق شدم مامورین همه ی خانه را بهم ریختند یکی از آن ها به سمت حمام رفت وقتی متوجه شد چیزی دستگیرش نمی شود خودش را به سمت لباس های چرک رساند که اعظم خانم با صدایی بلند تر از قبل خجالت نمی کشید سراغ لباس های چرک یک خانم می روید ؟
مامور ساواک با شنیدن این حرف به عقب برگشت همکارش هم با در دست گرفتن چند کتاب و تابلو های عکس روحانی از اتاق خارج شد .
وقتی مامور برای بار دیگر چشمش به من افتاد نگاهی عمیق به سر به سر تا پای من انداخت با صدای کردن همکارش
مهمان داریم ماشین را آماده کنید
رنگ از چهره ی اعظم خانم پرید .
محمد رضا که با آن سر صدا ها بهوش آمده بود با صدای بسیار ضعیف
کجا می ببریدش ؟
غروب غم انگیز شهریور ماه با دلی پر از آشوب خانه ای که پناهگاه من بود را ترک کردم.
نویسنده :تمنا🌱🥺
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_پانزدهم #افق با صدای کوبید شدن در به خودم آمدم به سمت در رفتم اعظم خانم با حالتی پریشان به
#قسمت_شانزدهم
#افق
چشمانم مقابل جسم سیاه رنگی باز کردم کمی خودم را روی صندلی تکان دادم. خواستم دستانم را بالا بیاورم، که متوجه بسته بودن آن ها شدم کمی که گذشت با صدای مردی به خودم آمدم.
به به آقای شفیعی چقدر خوشحالیم شما را ملاقات کردیم .
صورتش را نزدیک صورتم کرد ،به طوری که بوی تعفن بر انگیز سیگارش به بینی ام خورد.
خودش را عقب کشید ،ادامه داد چند روز ی می شد منتظرت بودیم حالا مثل یک بچه ی خوب به سوالات پاسخ بده با کی فعالیت می کردی در آن خانه چه می کردی ؟
سکوتی بین من و او پدید آمد دوباره سوالش را تکرار کرد
خانه یکی از اقوام بود
مرد سیگارش را روشن کرد بوی سیگار اتاق را پر کرد
پس خانه ی اقوام بود به نظرت خودت هم این دروغ را باور می کنی!
پس جور دیگر سوالم را می پرسم تو با آن فرد زخمی چه فعالیت می کردید؟
من ! کی ؟ نه !
در این حالت مرد عصبانی شده و به سمت من آمد صورتم را محکم گرفت فشار داد مرا مسخره می کنی
دوستانت کجا هستند ، چقدر اعلامیه پخش می کنی ؟
دوباره سکوت کردم .
صدای مرد بلند شد و فردی را صدا کرد
در باز شد.
مرد خودش را به او رساند در آن لحظه فقط صدای زمزمه آن دو نفر می آمد مرا بلند کرد به اتاقی بردند در آنجا روی یک صندلی نشستم و ضربه های متمادی باتون مهمان شدم.
نویسنده :تمنا🐣☘
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_شانزدهم #افق چشمانم مقابل جسم سیاه رنگی باز کردم کمی خودم را روی صندلی تکان دادم. خواستم
#قسمت_هفدهم
#افق
زخم های تنم عفونت کرده بود، بدنم بشدت درد می کرد توان حرکت نداشتم به دیوار تکیه زده بودم، در فکر حال محمد رضا بودم از روزی که من از خانه ی آن ها بیرون آمدم ده روز می گذشت خبری از آن ها ندارم نکند ...
جمله در ذهنم کامل نشده بود، که صدای باز شدن در آهنی آمد ،سربازی به طرف من آمد چشمانم را بست و مرا کشان کشان از سلول خارج کرد صدای همهمه در سلول پیچید کجا می بریدش ؟
آخر تازه شکنجه اش کردید بس هست دیگر !
دلم شور می زد چه اتفاقی افتاده که مرا به اتاق باز جویی می ببرند در با صدای ملایم باز شد سرباز مرا به سمت صندلی هل داد چشمانم را باز کرد ....
قلبم تند تند می زد نگاهم خیره مبهوت ماند اشک در چشمانم حلقه بست بعد از چند لحظه بعد ...
خانم پرستار در حالی که که صورتش سرخ شده لبش زخمی با چهره ای نگران به من نگاه می کرد
زیر لب زمزمه کردم
شما اینجا چه می کنید ؟پرستار سکوت کرد
مامور ساواک دهان باز کرد
یار غار تان را آوردیم پرستاری که خدمت اعلی حضرت می کند مجبورش می کنید فعالیت انقلابی بکند
می خواستم بگویم کدام فعالیت که سکوت کردم
بعد از چند لحظه خانم پرستار شروع به صحبت کرد
این آقا مقصر نیست من به او پیشنهاد کردم
با چشمانی گشاد و دهانی باز به پرستار نگاه می کردم که چرا می خواهد همه چیز را گردن را بگیرد
مامور ساواک که این بار حسابی گیج شده بود ،چهره اش را درهم کشید
بس کنید هر دو شما باعث آزردگی اعلی حضرت شدید ، بعد از چند لحظه
خانم پرستار به اتاق دیگری منتقل کردند و مرا هم کت زدند
درد بدنم زیاد شد با ناراحتی غصه ی فروان گوشه سلول نشسته بودم که یک دفعه صوت قرآن از سلول کناری به گوش رسید.
وصبروا و صابرو ان الله مع الصابرین
نویسنده :تمنا❤️👌🏻
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هفدهم #افق زخم های تنم عفونت کرده بود، بدنم بشدت درد می کرد توان حرکت نداشتم به دیوار تکی
#قسمت_هجدهم
#افق
دستم را به میز گرفتم پاهایم به سختی حرکت می کرد نگاهی به اتاق کردم فضایی کوچک در حالی که قفسه ی چوبی📺 کتاب ها 📚گوشه اتاق قرار گرفته بود ، پرده در برخورد باد 💨تکان می خورد به سمت آشپزخانه رفتم نگاهم به فرش اتاق افتاد فرش قرمز رنگ گل دار فضای آرامبخش به اتاق داده بود.
داخل آشپزخانه رفتم ذهنم روانه ی روز هایی کرد که در خانه ی محمد رضا بود کردم واقعا مدت زیادی می شد از آن ها خبر نداشتم
دو ماهی که در زندان بودم نتوانستم از آن ها خبر بگیرم نگران خانم پرستار هم بودم خیلی برای ما زحمت کشید
به سمت کت مشکی رنگم رفتم از خانه خارج شدم دستم را به دیوار گرفته خودم را به خانه محمد رضا رساندم.
دستم را به سمت زنگ بردم جلوی روی من کودکی با پیراهن صورتی نمایان شد
سلام بابات خونه هست؟
بله بفرمائید
زنی از ایوان کودک را صدا کرد زینب چه کسی هست ؟
کمی جلو رفتم روی پاشنه ایستادم
سلام کردم
اعظم خانم هست ؟
زن که مرا شناخت
خدا را شکر شما آزاد شدید .
نه
محمد رضا حالش خوب نبود رفتند بیمارستان الان چند هفته هست که می روند بیمارستان بر می گردند
صورتم داغ شد احساس کردم بدنم می سوزد پرسیدم کدام بیمارستان ؟
به سمت بیمارستان حرکت کردم سینه ام می سوخت قدم هایم را به تندی بر می داشتم.
نویسنده : تمنا 🌱😍
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_هجدهم #افق دستم را به میز گرفتم پاهایم به سختی حرکت می کرد نگاهی به اتاق کردم فضایی کوچک
#قسمت_نوزدهم
#افق
وارد راهرو شدم چشمم به اعظم خانم افتاد
خدا را شکر شما آزاد شدید
سلام محمد رضا کجاست حالش خوبه ؟
اعظم خانم سلام توی اتاق کناری هست بیداره!
چی شد دوباره حالش بد شد ؟
بدنش عفونت کرد مجبور شدیم بستری اش کنیم
داخل اتاق که رفتم محمد رضا نگاهی به من کرد با خوشحالی سلام کرد
کی آزاد شدی چقدر نگرانت بودم مرد انقلابی
چند روزی می شود
کنار تخت محمد رضا رفتم روی صندلی نشستم
مهدی به نظرت هدف از فعالییت های انقلابی ما چی هست ؟
ما برای استقلال کشور تلاش می کنیم
هدف ما کوتاه کردن دست آمریکایی ها از کشور هست و استقلال آزادی جمهوری اسلامی سکوتی بین ما ایجاد شد
طبق فرمان امام ما باید تا پیروزی انقلاب تلاش می کردیم .
در همین حین صدای اعظم خانم
اتفاقی افتاده طیبه خانم چرا برگشتید ؟
نگاهی به پشت سر کردم چشمانم در چشمان خانم پرستار گره خورد
وسیله ای جا گذاشتم
بلند شدم به سمت خانم پرستار 👩🏻⚕رفتم ....
نویسنده :تمنا🌿☀️
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نوزدهم #افق وارد راهرو شدم چشمم به اعظم خانم افتاد خدا را شکر شما آزاد شدید سلام محمد ر
#قسمت_بیستم
#افق
ماجرای دل قفل شده نزد خانم پرستار را با اعظم خانم در میان گذاشتم
اعظم خانم لبخندی زد!
به میمنت مبارکی چقدر خوب می شود بعد از این همه ماجرای تلخ یک سور داشته باشیم
قرار شد روز دوشنبه اعظم خانم با طیبه خانم صحبت کند و جواب را از بگیرد تا برای خواستگاری به خانه ی آن ها برویم
در این دو روز دل توی دلم نبود در خانه ی کوچکم در فکر فرو می رفتم اگر طیبه خانم جواب مثبت ندهد خیلی سخت می شود در این مدت که با ایشان بودم متوجه شجاعت ایشان شدم
رشته افکارم با صدای زنگ در پاره شد به طرف در حیاط رفتم از کنار باغچه ی کوچک رد شدم و در کرمی رنگ را باز کردم
چشمانم در چشمان محمد رضا گره خورد خوشحال از این که از بیمارستان مرخص شده محمد رضا را در آغوش کشیدم
محمد رضا چای لب سوز را به دهانش نزدیک کرد با لبخند ادامه داد :
برای خواستگاری طیبه خانم موافق هستند فردا شب قرار گذاشتیم لبخند بر لبانم نشست
خودم را برای فردا شب آماده کردم
-------------------
طیبه خانم با سینی چایی به سمت من آمد در حالی که چادر سفید رنگی بر سر داشت سینی در دستانش می لرزید
سرم را بالا گرفتم نگاهی به او کردم بعد از تعارف چای طیبه خانم به گوشه ای نشست منتظر ماند بزرگتر ها صحبت کنند.
14تا سکه یک جلد کلام الله و چند شاخه نبات مهریه طیبه خانم شد بعد از این خانم ها شروع به کل کشیدن کردنند
قرار عقد روز عید مبعث گذاشته شد تا انشاءالله در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنیم.
نویسنده : تمنا 😍🪴