#ازدواج ها را آسان بگیرید🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 #دختر_شینا – قسمت1⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاههای سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دستهایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلهی خیلی زیاد از من. بعد هم یکریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم اینطور باشد. آنطور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همینجا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمانکار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند. همانطور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمیگفتم. صمد هم یکریز حرف میزد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبهرو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دستبردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمیتواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانهی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرفها را جمع کردم و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🔰ادامه دارد......🔰
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب جمعه کربلا چه خبره😔🥺
#حجتالاسلام_عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ #استاد_عالی
مسلمانی ز سر گیریم
#امام_زمان
#مهدویت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠ثبت نام کلاسهای تابستانه کانون فرهنگی حضرت حجت ابن الحسن العسکری علیه السلام کرسگان
☎️شماره تماس برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:۰۹۱۳۸۹۲۹۵۱۶
📌آیدی ثبت نام:
@masjedkanon
🔸مکان ثبت نام:مسجد و حسینیه حضرت حجت ابن الحسن العسکری علیه السلام موقع نماز مغرب و عشا
⏰مهلت ثبت نام تا ۱۰ تیرماه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....🔰
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سروش
🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•