📚"شاهرخ"
#قسمت_هفتم
#آبادان
یک روز ظهر وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمیروم!با تعجب پرسیدم:چرا!
گفت :با آقا معلم دعوا کردم. اون ها هم من رو اخراج کردند.
کمی نگاهش کردم و گفتم. پسرم، خُب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم. گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه ی کلاس تجدید شدند. اما فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمی نمره ی قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما.
شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که ديگه از کارها نکنه!
شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت،بعد هم سراغ ورزش .پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،خیلی غیرت داشت. هر وقت خواهرش میخواست به مدرسه برود او را تا مدرسه همراهی میکرد.
زمانی هم که شانزده ساله بود خواهرش ازدواج کرد و راهی کرمانشاه شد،شاهرخ نشسته بود یک گوشه و از ناراحتی گریه میکرد.
مرتب به خواهرش می گفت: چرا میخوای بری؟ ما تنها میشیم. با آن ظاهر غلط انداز اما خیلی عاطفی بود.
اما بعد از آن همیشه به دنبال دوست و رفیق بود توی محل خیلی ها از او حساب می بردند.
چند نفری از همسایه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی نمیتوانی تا ابد بیوه بمانی.
درضمن پسرت احتیاج به پدر دارد. شاهرخ اگه این طور ادامه دهد. برای خود شما بد میشود. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبی ندارد. بلاخره با آقایی که همسایه ها معرفی کردند و مرد خوبی بود ازدواج کردم.
ادامه دارد ...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🖇️@khabar_hezbollah