هدایت شده از مدیریت حوزه علمیه خواهران استان تهران
جلسه مدیر حوزه های علمیه خواهران با معاون امور زنان و خانواده ریاست جمهوری برگزار شد
🔹حجت الاسلام والمسلمین بهجت پور، جلسه ای را با خانم انسیه خزعلی معاون امور زنان و خانواده ریاست جمهوری در محل مدیریت حوزه علمیه خواهران استان تهران برگزار کرد.
🔹در این جلسه، آمادگی حوزه های علمیه خواهران با تمام ظرفیت خود، به منظور پیگیری و تحقق اراده های نظام در مسائل مربوط به زن و خانواده و ایجاد زمینه هم افزایی و توسعه همکاری مشترک بین حوزه علمیه خواهران و معاون زنان و خانواده ریاست جمهوری، مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت و مقرر شد تا زمینه حضور خواهران طلبه، در امور مربوط به زنان و خانواده نیز فراهم شود.
متن کامل:
http://news.whc.ir/news/view/113851
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3728801837C49d47ebf93
📘کتاب باغ مخفی
✍نویسنده مجید پور ولی کلشتری
📖رمان پیش روی شما می کوشد با اقتباسی از کتاب انسان ۲۵۰ ساله که حاوی بیانات رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) درباره معصومین (علیهم السلام) است، روایتی داستانی از مشی سیاسی امامان بزرگوار عالی به مخاطب جوان عرضه کند. شخصیت های این داستان خیالی بوده و تشابه اسامی با نام های واقعی معاصر اتفاقی است.
💎 به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی با شما هستیم با بخش هایی از خلاصه کتاب
ازتاریخ ۱۴۰۰/۰۸/۲۲باماهمراه باشید🙂🙂
قسمت2⃣👇👇👇
#قرارگاه_فرهنگی_نماز_جمعه_شهرستان_قدس
#حوزه_علمیه_خواهران_باقرالعلوم
#اداره_کتابخانه_های_عمومی
#سازمان_فرهنگی_اجتماعی_شهرداری_قدس
#اداره_فرهنگ_وارشاد_شهرستان_قدس
#خلاصه دوم کتاب باغ مخفی
💎یکی از طلبه ها آقا ما ماندهایم برسردوراهی کلام شما را قبول کنیم یا سید هاشم🤔🤯 شیخ حیدر مگر چه شده شما میگویید دین از سیاست جدا است، ولی سید هاشم میگوید نه جدا نیست.
شیخ حیدر : دین خدا و شناخت معصوم و سیره و روش و سیاق معصوم با 👈نظرات فردی شناخته نمی شود هرچه غیر از قرآن و روایات باشد باطل وگمراهی است. شیخ حیدر سری تکان میدهد و میگوید حالا شما دعوایتان بر سر این است که شیخ حیدر صحیح میگوید یا سید هاشم⁉️⁉️
یکی از طلبهها یعنی شما می فرمایید سیدهاشم اشتباه می کند❓ شیخ حیدر ایشان که معصوم نیستند ممکن است اشتباه هم بکند. طلبه بالاخره اهل بیت سیاسی بودن یا نه و اینکه این همه ظلم و جوری که وجود دارد و ما به عنوان آخوند آیا باید سکوت بکنیم یا طرف حق را بگیریم باید یک جواب منطقی باشد⁉️🤔 شیخ حیدر اگر معصوم علیه السلام همین را فرموده است که دین از سیاست جدا نیست آن وقت تمام است شما می توانید همان را بکنید. طلبه شما مخالفتی ندارید ❓شیخ حیدر من غلط کنم با کلام معصوم مخالفت کنم.
خورشید🌞 هنوز وسط آسمان نرسیده بود و حیات حوزه خلوت بود توی حجره شیخ حیدر رو به قبله نشسته بود و زیارت عاشورا می خواند شیخ احمد یاالله میگوید و داخل میشود مینشیند و زانوهایش را کمی می مالد شیخ حیدرجلومیرود و شروع میکند به مالیدن پای شیخ احمد همینطور که زانوی ورم کرده شیخ احمد را می مالد، میگوید این حرفها چیست که توی ذهن و فکر این طلب های بیچاره آمده😔 شیخ احمد کنجکاو می پرسد کدام حرف ها❓این که اهل بیت علیه السلام سیاسی بودن، شیخ احمد: باید به اینها حق داد ظلم را میبینن..
📚هفته کتاب و کتابخوانی گرامی باد
💎هجدهمین نشست کتابخوان مجازی
💥با مشارکت دانش آموزان متوسطه اول و دوم وبهمت مربیان انجمن اسلامی دانش آموزی مدارس دختران شهرستان قدس☺️
🌈زمان دوشنبه ۱۴۰۰/۰۸/۲۴
🕞ساعت۱۵:۳٠
لینک دسترسی👇👇
http://www.skyroom.online/ch/tehranplir/qods
#حوزه_علمیه_حضرت_باقرالعلوم
#اداره_کتابخانه_های_عمومی_شهرستان_قدس
#انجمن_اسلامی_دانش_آموزی_دختران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 چهره نورانی و جذاب علامه طباطبایی و خواندن قسمتی از اشعارشان
((من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد))
مجله پگاه حوزه 20 آبان 1385، شماره 195
روایتی از زندگی علامه طباطبایی(رحمه الله علیه)
نویسنده : در گفت و گو با مهندس سید عبدالباقی طباطبایی (فرزند ایشان)
بخش اول
🔰کودکی - نوجوانی
مرحوم علامه طباطبایی، سال 1281 شمسی در شهر تبریز در خیابان مسجد کبود، در منزل شخصی پدرشان حاج سید محمد آقا طباطبایی متولد شدند! مادر ایشان نیز ربابه خانم از فامیل یحیوی تبریز، دختر غلامعلی یحیوی و از اشراف تبریز بودند. چهار یا پنج سال پس از تولد ایشان، خداوند برادری به ایشان عطا می کند که او را محمد حسن نام می نهند و کمی پس از تولد محمد حسن، مادر ایشان فوت می کند. تقریباً پنج سال بعد، پدر ایشان هم فوت می کند. در این زمان دو برادر یکی 9 سال و دیگری پنج ساله بودند.
پس از فوت مادر و پدر یکی از محترمان فامیل، یعنی پدر شهید قاضی طباطبایی (شهید محراب) که حاج میرزا باقر قاضی نام داشت، کفالت اوضاع مالی و زندگی این دو بچه را به عهده می گیرد. این دو بچه زیر نظر مرحوم حاج میرزا باقر قاضی رشد می کنند و نخست به سبک آن زمان، کتابهایی چون گلستان، قرآن، نصاب و... را می خوانند و سپس بلافاصله آنها را به مدارس کلاسیک می فرستند که شاید نخستین مدرسه در ایران در تبریز دایر شده بود.
این کلاس ها به سبک کلاس های فرانسه تهیه شده بود و زبان فرانسه در آن تدریس می شد. این دو برادر با هم مشغول تحصیل می شوند و پس از کلاس ششم، همزمان با حضور در کلاس هفتم، برای تحصیل صرف، تصریف و جامع المقدمات به مدرسه طالبیه می فرستند این قضیه تا سال 1304 طول می کشد. در این مدت آنها کتاب های سطح را خیلی سریع به پایان می رسانند، چون در آن زمان بیش از این در تبریز تدریس نمی شد، برای ادامه تحصیل به نجف اشرف هجرت می کنند.
مرحوم علامه طباطبایی در سال 1304 در سن نوزده سالگی، با یکی از خویشان خودشان، دختر آقای حاج میرزا مهدی مهدوی طباطبایی ازدواج کردند و سپس دو برادر عازم نجف شدند علامه طباطبایی در آن تاریخ یک پسر یک ساله داشته است قرار شد که از درآمد ملک مورث که از پدرشان مانده بود، مخارج تحصیل در نجف تأمین شود چون آنها قصد نداشتند، به هیچ وجه از بیت المال استفاده کنند.
.
🔰پدر علامه طباطبایی( رحمه الله علیه) ایشان روحانی بودند. جد اعلای این خانواده نیز امیر عبدالوهاب طباطبایی است که چند صد سال پیش والی آذربایجان بود. بیشتر اجداد ایشان روحانی، قاضی و از محترمین شهر تبریز بودند پدر ایشان حاج میرزا محمد آقا نیز، هم روحانی و هم ملاک بود و مقدار زیادی زمین داشت و زندگی ایشان از این راه تأمین می شد.
پدرم مرحوم علامه طباطبایی می فرمود: "وقتی ما وارد نجف شدیم، من نمی دانستم که چه درسی باید بخوانم و از چه کسی باید درس بگیرم. روزی آقایی دست به شانه من زد، برگشتم و دیدم سیدی است که تا آن تاریخ ایشان را ندیده بودم. سید از پدرم پرسید: شما محمد حسین هستید؟ ایشان هم خود را معرفی می کند آن آقا می گوید: شما آمده اید که درس بخوانید؛ اما احتمال می دهم که نمی دانید چه درسی باید بخوانید و از چه کسی باید درس بگیرید؟"
آن سید بزرگوار سپس به منزل علامه طباطبایی می رود و آنها را راهنمایی می کند. از این پس ارتباط علامه طباطبایی با آن سید که مرحوم سید علی آقای قاضی( رحمه الله علیه) بوده، شروع می شود. مرحوم سید علی آقا قاضی، استاد اخلاق، عرفان و سیر و سلوک که در تمام مدت ده سال و اندی سکونت پدرم که در نجف بوده، با ایشان ارتباط اخلاقی و تربیتی داشتند.
البته دیگر اساتید علامه طباطبایی را می توان در کتابهای ایشان شناسایی کرد که چه درسی را از چه کسی گرفته است.
بچه یک ساله ای که علامه با خود به نجف برده بود، در آنجا فوت می کند. پس از آن نیز دو یا سه فرزند دیگر بدنیا می آید که در همان بچگی فوت می شوند، ظاهراً علت آن نیز آب و هوای نجف و آب ناتمییزی بوده که مصرف می کردند. مادر ما که از خویشان پدر بود، با مرحوم سید علی آقای قاضی هم نسبت داشت. چون او هم از قضات و طباطبایی های تبریز بود. طباطبایی های تبریز به دلیل اینکه گذشتگانشان قاضی شهر بودند، به قاضی معروف شدند. به هر حال والده ما تعریف می کرد که پدرتان به من اجازه داده بود، وقتی مرحوم قاضی به خانه ما می آیند، سر راه قرار بگیرم و سلام کنم، چون از خویشان هم بودیم. من هم موقع رفتن سر راه قرار می گرفتم و من سلام می کردم و ایشان احوال ما را می پرسیدند. روزی وقتی سلام کردم، ایشان احوال مرا پرسید به من فرمود: «دختر عمو، (اصطلاح پسر عمو و دختر عمو در میان ترک زبان ها و تبریزی ها معمول است) این بار فرزندت زنده می ماند و پسر هم هست و نامش عبدالباقی است».
در سال 1314 شمسی رضا شاه دستور می دهد که از خروج ارز از ایران جلوگیری شود. به این ترتیب حاج میرزا باقر قاضی برای ارسال پول برای این دو برادر با مشکل مواجه می شود. این دو نیز به هیچ وجه از بیت المال استفاده نمی کردند.
.بخش دوم
به این ترتیب، این دو بی خرجی می مانند و ناچار می شوند که از دوست و آشنا قرض بگیرند یا از این دکان و آن دکان نسیه کنند و امورات خود را بگذرانند. نامه نگاری به تبریز هم مشکلی را حل نمی کند و آنها هم نمی توانستند، پولی بفرستند. این موضوع موجب استیصال آنها می شود. مرحوم علامه طباطبایی برای من تعریف می کردند که این قضیه کار به آنجا رساند که ما ناچار شدیم که اثاثیه منزل را یک یک بفروشیم و خرج کنیم. کم کم هر چه بود و نبود، از ظرف و ظروف و لباس تا کتابها هر چه داشتیم، فروختیم. فشار و مشکل زندگی ما را مستأصل کرد. از این رو به حرم حضرت علی علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام عرض کردم: «یا جدا همین طوری طلبه داری می کنید؛ اما بلافاصله متوجه شدم که اشتباه بسیار بدی کردم و این خلاف توکل است». اما به هر حال این اشتباه را مرتکب شده بودم و به شدت ناراحت و منفعل، سر بزیر و خجل از حرم حضرت امیرمؤمنان علیه السلام بیرون آمدم و به منزل بازگشتم. وارد خانه شدم و متوجه شدم که در خانه هیچ کس نیست. از فرط ناراحتی در گوشه ای از حیات نشستم و برای اشتباهی که کرده بودم، خیلی ناراحت بودم. در همین هنگام مشاهده کردم که درب کوچه باز شد و مردی با لباس بلند وارد شد. گویا به دلایل طی مراحل سیر و سلوک چنین شهوداتی برای ایشان بسیار عادی بود، زیرا هیچ اهمیتی به این مسئله نداده بودند. این شخص وارد شد و به ایشان گفت: «من شاه حسین ولی هستم. خدا سلام می رساند و می فرماید: در این هفده سال من کی شما را تنها گذاشتم».
مرحوم علامه می فرمود: شاه حسین ولی 180 سال پیش فوت کرده بود. او درویشی عارف مسلک در تبریز بود که هنوز هم قبرش زیارتگاه مردم است. شاه حسین ولی این جمله را گفت و رفت و من به فکر افتادم که این هفده سال از کی و چه زمانی آغاز شده است. کمی که فکر کردم، متوجه شدم، از تاریخی که من لباس روحانیت پوشیده ام، هفده سال می گذرد یعنی هفت سال در تبریز و ده سال هم در نجف .
ایشان می فرماید: بعدها پولی رسید و من بدهی هایم را دادم. همان روز هم به همسرشان فرمودند: «روزی ما در نجف تمام شده است، حاضر باش که باید به تبریز برگردیم». چیزی هم برای اثاث کشی نداشتند.
این قضایا و تشرف ایشان به حرم مطهر امیرمؤمنان را کسی نمی دانست. مادرمان نقل می کرد که آن شب خوابیده بودیم که نزدیک سحر درب خانه به صدا در آمد من بیدار شدم و به مرحوم علامه گفتم که درب خانه را می زنند. ایشان گفت: ببینید چه کسی است؟ هوا تاریک بود. پشت در رفتم و گفتم: کی هستید؟ گفت این امانتی را به آقا بدهید. من در حالی که شخص پشت در را نمی دیدم از لای درب دستمال گره خورده ای را تحویل گرفتم.
مادرمان می گفت: فردای آن شب، هنگام خداحافظی از زن های همسایه شنیدم که در همسایگی ما شیخ عربی زندگی می کند که پسر بچه سیزده ساله بیماری، مشرف به موت، در خانه داشته است. این شیخ نذر می کند که اگر این بچه سلامتی خود را باز یابد، سیصد دینار عراقی به یک سید طلبه هدیه کند و از قضا آن بچه شب پیش شفا یافته بود و شیخ هم نذرش را ادا کرده بود اما کسی نمی دانست که این پول به خانه ما آمده است. مرحوم علامه نیز نقل می کردند که پولی رسید و بدهی ها را دادم.
ما از نجف به طرف تبریز حرکت کردیم. وقتی به شهر رسیدیم، درشکه ای گرفتیم که ما را به خانه یمان برساند. وقتی به خانه رسیدیم، دو ریال از آن پول مانده بود که به درشکه چی دادیم. مرحوم علامه بار علمی خود را در نجف بسته بودند و از محضر اساتید بزرگی در آن شهر بهره جسته بودند. البته اگر مضیقه مالی به وجود نمی آمد، در نجف بیشتر می ماندند.
در آذرماه سال 1324 که در همان زمان فرقه دموکرات تبریز بر دولت غلبه کرد و آذربایجان را مستقل اعلام کرد؛ آنها با کمک روسها و سایر امکانات، آذربایجان را عملاً از ایران جدا کردند و حکومت را خود به دست گرفتند. آنها در آغاز تظاهرات مذهبی بسیاری داشتند و کاملاً به یاد دارم که آن روزها آگهی هایی به دیوار چسبانده بودند که این جمله از قرآن، «انما الخمر و المیسر و الانصاف و الازلام رجس من عمل الشیطان» بر آن نقش بسته بود. آنها می گفتند: هر کس روزه بخورد، مجازات می شود و...
به هر حال برنامه های آنها در مورد نظام ارباب رعیتی و با کشتن برخی اربابان املاک، که موجب نا امنی و هرج و مرج بسیاری شد به گونه ای که در زمستان آن سال علامه طباطبایی تصمیم گرفت، تبریز را ترک و به قم مهاجرت کنند.
بخش سوم
علامه در قم آشنای کمی داشت. تنها آقای حجت و اطرافیان او و آقای سید حسین قاضی که از خویشان ایشان بود و نیز سید محمد علی قاضی (شهید محراب)، ایشان را می شناختند. بعضی طلاب تبریز که در قم ساکن بودند، متوجه شدند که چنین شخصی به قم آمده و به همین دلیل از ایشان تقاضای تدریس کردند ایشان نخست مباحث خارج فقه و اصول را آغاز کردند. اما آن گونه که خودشان نقل می کردند، خیلی زود متوجه شدند که در قم برای فقه و اصول زمینه زیادی وجود دارد؛ اما مباحث قرآنی، ریشه ای و عقلی مانند فلسفه بسیار کم است از این رو برنامه تدریس و کار خود را عوض می کنند و به تدریس تفسیر و فلسفه می پردازند. به این ترتیب طلاب بسیاری در حلقه درسی ایشان حاضر می شوند که برکات آن هنوز هم آشکار است
.
🔰 تعداد فرزندان
2 پسر که من و برادر کوچک ترم که 8 ـ 7 سال است فوت کردند و 2 خواهر که زنده اند و یکی از آنها خانم آقای قدوسی بود و دیگری خانم آقای مناقبی بود که در تهران واعظ بود. ایشان هم فوت شده اند. هر دوی اینها در تهران زندگی می کنند و بنده قمی شدم. برادرم در سلک روحانی بود. من هم ابتدا دروس حوزوی می خواندم و رشد خوبی هم داشتم. روزی به پدر عرض کردم که شما که بیت المال را برای مصرف جایز نمی دانید، چون ایشان معتقد بودند که طلاب حق مصرف بیت المال را ندارند؛ از این رو خودشان اصلاً استفاده نمی کردند و حتی در زمان استیصال هم صبر کردند. به هر حال، من دروس عربی می خوانم، اگر رشد کردم در آینده چگونه باید زندگی خود را تأمین کنم. ایشان قدری فکر کردند و فرمودند: می توانید کاری شروع کنید و اگر توانستید درس هم بخوانید. به این ترتیب من از این دروس فاصله گرفتم.
در خانه مرحوم علامه اجباری در کار نبود و به اصطلاح دموکراسی کامل حاکم بود؛ هیچ اجباری نبود. امور دینی و تربیتی نیز به عهده مادر بود. ایشان زن بسیار زیرک و جالبی بود و بسیاری مسائل را به صورت غیر مستقیم به ما آموزش می داد. از این رو پدر از همه جهات زندگی آسوده بود مادرمان صبح پس از صبحانه، هر نیم ساعت یک استکان چای برای پدرمان می آورد و پیش ایشان می گذاشت و بی انکه حرفی بزند، اتاق را ترک می کرد. مرحوم علامه هم می فرمود: من روزی 14 ساعت کار می کردم و در طول سال، تنها یک روز عاشورا را تعطیل بودم و این برنامه مادر همواره دایر بود.
🔰رفتار ایشان در منزل
چنان که پیش تر گفتم در خانه آزادی قشنگی وجود داشت ما در رفاه کامل از نظر برخوردها زندگی می کردیم و بسیار آسوده بودیم. مشی و رفتار ایشان بچه ها را تحت تأثیر قرار می داد. مدیر و مدبر خانه نیز مادر بود و اصلاً نیازی به اعمال فشار از ناحیه پدر وجود نداشت. یعنی مسئله تربیت به مدیریت مادر وابسته بود و شخصیت معنوی پدر فرزندان را تحت تأثیر قرار می داد.
ما هیچ گاه ندیدیم که پدر و مادر ما از هم گله داشته باشند یا با هم اوقات تلخی کنند یا بلند حرف بزنند. مادرمان غیر از کارهای خانه به بیچاره ها، دخترهایی که می خواستند ازدواج کنند، کسانی که بچه هایشان می مرد، بیماران و... خدمت می کرد. اغلب چند زن به همراه ایشان بودند و به امور مردم رسیدگی می کردند. کارهایی نظیر دوختن لباس برای این و آن، جمع آوری پول و جهیزیه برای دختران دم بخت فقیر و... پس از مرگشان چیزهایی می گفتند که ما هرگز نشنیده بودیم.
مرحوم علامه می فرمود: وقتی ایشان زیارت عاشورا می خواند، من جواب سلامهایش را می شنیدم. السلام علیک که می گفت، من جوابش را می شنیدم. حتی گفته بود: وقتی می ایستد و روبروی حرم حضرت معصومه( سلام الله علیها) سلام عرض می کند، من جوابش را می شنیدم. ایشان زنی با تقوا و متدین بود. در نجف با اینکه سواد نوشتن و خواندن نداشت، قدرتی به ایشان عطا شده بود که قرآن و زیارت عاشورا را صحیح می خواند. برخی سور را هم از حفظ داشت که مرتب قرائت می کرد.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چقدر خوبه که مسائلی مانند حجاب رو اینطور تبلیغ کنیم، نه سطحی و مقایسه کردن بانوان با آبنبات و ماشین!
#کتاب_لینالونا
📖در بخشی از کتاب #لینالونا می خوانیم:
چند روز پیش یک دوست از آسمان برای من رسید. مثل توی داستان ها. لب حوض نشسته بودم و توی دفتر خاطراتم می نوشتم. یک دفعه پرنده بزرگی کنار من نشست. اندازه یک قو بود, شاید هم بزرگتر; و یک آدم کوچولو پشتش نشسته بود. خیلی عجیب بود, مگر نه؟
آدم کوچولو پایین پرید و گفت: « سلام! »
موهای آبی سیخ سیخی داشت و اخم هایش توهم بود. گفتم:
« سلام! تو از کجا آمدی؟ »
آدم کوچولو جواب نداد. دفترم را نشان داد و گفت:« چی چی می نویسی؟ برایم می خوانی؟»دفترم را بستم و گفتم: « نه نمی شود;خصوصی است!»
🆔@koodak_shop