هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬 #روایت_دیدار | پاسداری از همه ایران؛ از خاک تا ذهن و مغز و رویا
📝 روایتی از دیدار اعضای شورای انقلاب فرهنگی با رهبر انقلاب
🔻 گپی با قاری میزنم. پرسیدم آیاتی که خواهد خواند انتخاب خودش است یا نه. پاسخ مثبت میدهد. بخشهایی از سوره نحل را انتخاب کرده. تفسیر المیزان غرض این سوره را بیان این واقعیت میداند که غلبه دین حق (دین توحیدی اسلام) قطعی است.
🔹 نمیشود و نمیتوانیمها در ذهن مدیران و مسئولان فرهنگی با دِبی بالاتری پمپاژ میشود تا دستگاه محاسباتیشان را تغییر دهد. یک نفر اما اینجا در حسینیه امام خمینی(ره) نگاه دیگری دارد. مدام هم دیگران را تحریص میکند به دیدن چیزی که او هم دارد میبیند.
🔹 بالای صفحه مینویسم باز هم «امید». بسامد تکرارش در چند ماه اخیر در حسینیه امام خمینی(ره) خیلی بالا رفته. فرقی هم ندارد مخاطب سخن مردم عادی باشند از قم و اصفهان یا دانشآموزان یا کارگزاران جمهوری اسلامی.
🔹 وقتی تیغ تجزیهطلبی و کودتا و جنگ و فشار و تحریم -با همه زخمهایی که زده و میزند- نتوانست تو را از پا بیندازد لاجرم ابلیس به ذهن و مغز و امیدت پنجه میاندازد که اینجا اگر تسلیم شدی، حتی قدرت رویاپردازی را هم از دست میدهی.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://khl.ink/f/51489
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬 همه زنان ایران مادر آرتیناند
📝 #روایت_دیدار ۱۰۰ دقیقهای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب
🔻 ... "خانمی که لیست خانوادهها را دارد و جلوی اسمها تیک میزند، با لبخند میگوید: «داخل کاغذ و خودکار هست!» و به سمت میز پذیرایی هدایتم میکند که همان دم در ورودی است.
🔹آرتین یکی یکی شیرها را برمیدارد، نگاه میکند و میگذارد سر جایش. به شیر توی دست من هم نگاه میکند و میگوید: «شیرکاکائوهاشو تو خوردی؟» میگویم: «شیرکاکائو نداشت پسرم. خیالت راحت!» خواهر آرتین ماسکی را میزند روی صورت آرتین و بندهایش را جایی لای فر موهایش، به پشت گوشها وصل میکند. آرتین مقاومت میکند. خواهرش میگوید: «باید بزنی مامان جان.» یعنی حتی خواهر آرتین هم مادر آرتین است؟!
🔹 با پارتیشن، قسمت کوچکی از جلوی سن حسینیه را جدا کردهاند که بهاندازه جمعیت دیدار صمیمانه امروز باشد. دورتادور، پتوهای سفید انداختهاند و پشت پتوها یک ردیف صندلی گذاشتهاند. یک صندلی شبیه همه صندلیهای دیگر هم هست که در نزدیکترین حالت به جمعیت و رو به آنها گذاشته شده است."...
🔍 متن کامل روایت👇
https://khl.ink/f/51599
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | در شنیدن فایدهایست که در دانستن نیست
👈🏻 روایت دیدار مبلغین و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
🔹 سمت مردانه با ارفاق یک دست سفید است و سمت زنانه یک پارچه مشکی. میگویم ارفاق چون تک و توک عمامههای مشکی را باید از بینشان فاکتور بگیری. ما که میرسیم، تازه دارند پایه دوربینها را علم میکنند. حسینیه تقریباً پر شده. مثل همیشه هرچقدر هم زود برسی، دیر است. هستند کسانی که زودتر از تو از خواب و خانهشان زدهاند که نزدیکتر بنشینند و آقا را بهتر ببینند.
🔸 پنج صبح از قم راه افتادهایم و حالا، هفت هفت و نیم است. «تا آقا بیان دو ساعت مونده.» این را دختر جوانی که کنارم نشسته میگوید. اسمش محدثه و دفعه اول است که آمده دیدار. قبلش از همه کسانی که قبلا تجربه دیدار داشتهاند، چند و چون را پرسیده. میداند که وقتی آقا میآیند، جمعیت چه موجی برمیدارد و باید برای نگه داشتن جایش به موجها تن ندهد.
🔹 عاقله زنی از ردیف جلو برمیگردد و میگوید: «اصلا نمیفهمی این دو ساعت چطور میگذره.» خانم شریفی هم دیدار اولیست. میگوید چندبار تا به حال فرصت دیدار داشته اما همیشه جایش را به جوان ها داده. مبلغ است و سالهاست که در مدارس تهران و ری به بچهها احکام آموزش میدهد. میگوید از هر زمان خالی و پِرتی برای آموزش استفاده میکند. بعد دستش را میگیرد کنار صورتش و آرام میگوید: فی سبیل الله!
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53495
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 #روایت_دیدار | در حلقهی بهارستان
👈 روایتی از نخستین دیدار نمایندگان مجلس دوازدهم با رهبر معظّم انقلاب اسلامی
🔸شوق دیدار
🔹از خیابان فلسطین که به کشوردوست میرسم، پا تند میکنم. تندیِ آفتاب بیشتر از گرمای ساعت هشت صبح است؛ به گرمای ظهرگاهیِ نیمهی تابستان میماند. پیشانیام عرق کرده است. ناگهان دلشوره میگیرم! دست میکشم روی جیب پیراهن مشکیام تا مطمئن شوم کارت دیدار را همراهم آوردهام. کارت را بیرون میآورم و یک بار دیگر نگاه میکنم.
ـ برادر! کجا؟
سر میچرخانم، پاسدار جوانی نگاهم میکند و میخندد.
ـ برای دیدار آقا آمدهای؟
بله ... بله ... ببخشید ... باید کارت را نشانتان میدادم
🔹به جیب پیراهنم دست میکشم، کارت نیست! دلهره و نگرانی میریزد توی قلبم. با دستپاچگیِ تمام، دست راستم را به جیب کت میکشم. شقیقههایم داغ شده است، قلبم تُندتُند میزند. پاسدار جوان ریسه میرود از خنده: استرس نگیر برادر! کارت که دستته.
🔹به دست چپم نگاه میکنم که کارت دیدار را محکم گرفتهام. خجالت میکشم. میخندیم هردویمان. اسمم را توی فهرست پیدا میکند و با خودکار آبی جلویش تیک میزند.
🔹صورت عرقکردهام را که میبیند، خندهاش را پنهان میکند و دستش را روی شانهام میزند: بچّههای خبرنگار همین الان رفتند سمت حسینیّه؛ پا تُند کنی بهشان رسیدهای؛ به سلامت؛ التماس دعا؛ آقا را دیدید از جانب ما بچّههای پاسدار هم سلام برسانید.
🔹خیابان منتهی به حسینیّه را میگیرم و تقریباً میدوم. خودم را میکشم زیر سایهی درختان کنار حیاط...
🔍 متن کامل را بخوانید:
khl.ink/f/57129