فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_خدیجه #ماه_رمضان
🎞 نماهنگ سرود ام الزهرا
#نماهنگ_سرود
👬 گروه شمیم ظهور قم
ای که چشمه خیراتی
مادر مادر ساداتی...
🏴 @khabarkhoor
🦋🦋«هنر عاشق کردن و عاشق نگهداشتنِ دیگران»
✍ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
آقاجان یک ولیالله بود در لباس کارگری فقیر!
✾📚 @khabarkhoor 📚✾
🚩 السلام علیک یا امّ المؤمنین، یا خدیجة الکبری و رحمة الله و برکاته.
تصویری نادر از گنبد و بارگاه امّالمؤمنین حضرت خدیجه کبری سلاماللهعلیها و فرزندشان قاسم بن رسولالله علیهماالسلام در مکه مکرّمه که نزدیک به یک قرن پیش به دست وهابیّت خبیث آلسعود و پیروان افراطی سقیفهی ملعونه تخریب شد.
🔥 اللّهمّ العن الجبت والطّآغوت
🏴 @khabarkhoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #نوانگار
😌 یک سال هم گذشت و ما #کربلا نرفتیم
خیلی دلم برای صحن و سرا گرفته...
#شب_جمعه
#امام_حسین علیهالسلام
#موشن_استوری
#حاج_منصور_ارضی
💫 @khabarkhoor
سی فراز زندگیساز قرآن کریم
🔸اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَٰهًا وَاحِدًا ۖ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (توبه:۳۱)
#آیه_گرافی
🔸شِرْک از کجا آب میخورد؟
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💫 @khabarkhoor
#سلام_امام_زمانم
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟
گل نرگس بگو مولا کجایی؟
جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
تو ای روشنگر شبها کجایی؟
دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟
تو ای ذکر همه لبها کجایی؟
💫 @khabarkhoor
از توقف در بستر زایندهرود خودداری شود
🔹استانداری اصفهان: خروجی سد زایندهرود از بامداد امروز بهمنظور جاریسازی آب در بستر این رودخانه و تامین بخشی از نیاز آبی کشت غلات کشاورزان افزایش یافت.
🔹برای پیشگیری از وقوع حوادث احتمالی، شهروندان و گردشگران از هرگونه استقرار و توقف در بستر رودخانه خودداری کنند.
💫 @khabarkhoor
یکی از دانشمندان بزرگ، در روزگاران قدیم، به همراه شاگردانش از کوچه ای رد می شد او مرد حکیم و دانشمندی بود و شاگردان زیادی داشت...
آن روز یکی از شاگردانش سوالی پرسیده بود و او داشت جواب سوالش را میداد که ناگهان مردی با لباس های پاره پاره در حالی که می خندید! جلوی آنها را گرفت، همه با یک نگاه فهمیدند که آن مرد دیوانه است
مرد دیوانه جلوی مرد دانشمند آمد و مستقیم توی چشم هایش نگاه کرد و خندید، بعد هم بدون اینکه به شخص دیگری نگاه کند از آنجا رفت...
مرد دانشمند به دیوانه حرفی نزد ولی از رفتار او ناراحت شد...
مرد دانشمند وقتی به خانه برگشت به خدمتکار دستور داد جوشانده برایش درست کند
خدمتکار با تعجب پرسید: "جوشانده را برای چه کسی میخواهید؟"
او جواب داد: "برای خودم"
خدمتکار گفت: "ولی آقا شما این جوشانده را به دیوانه ها می دهید بخورند چرا حالا خودتان می خواهید از آن بخورید؟ "😥
گفت: "درست است اما امروز برایم اتفاقی افتاد که بهتر است از این جوشانده بخورم"
خدمتکار پرسید: " چه اتفاقی؟!!"
جواب داد: " امروز وقتی با شاگرد هایم از کوچه رد میشدیم دیوانه ای نزدیک ما آمد و از بین همه فقط به من نگاه کرد و خندید!"
خدمتکار با تعجب پرسید: " خب چه اشکالی دارد دیوانه ها از این کارها زیاد می کنند"😬
مرد دانشمند جواب داد: " اگر شباهتی بین من و خودش احساس نمیکرد و ذره ای دیوانگی در چهره من نمی دید از بین آدمها به من نمی خندید، گویی او، همجنس خودش را شناخته بود، پس بهتر است تا دیوانه نشدهام این جوشانده را بخورم!
👈 هر انسانی به سمت کسی میرود که بین خودش و او شباهتی احساس کند "😶
با حرف دانشمند، خدمتکار سخت به فکر فرو رفت و مشغول آماده کردن جوشانده شد...
داستانهای جوامعالحکایات و قابوسنامه
💫 @khabarkhoor