خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
💐السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ 🍃 بر روی بام تو دل من چون کبوتر است ... #عرض_ارادت
.
گاهی بهشت، زیر قدمهای دختر است . . .
وقتی کویرِ قم به قدومت بهار شد . . .
【✨ ⃟♥】
میلاد ولیّ نعمتمان را، خدمت شما اعضای محترم کانال تبریک و شادباش ویژه عرض مینماییم.
شما میتوانید دلنوشتهها، عرض ارادتها، خاطرات و ... خود را برای ساحت مقدس حضرت معصومه سلاماللهعلیها به شناسهی
@khademharam86
بفرستید تا در کانال خودتان منتشر شود.
#دهه_کرامت
#روز_دختر
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊✨※•°┅
➜ @khadem_astan
هدایت شده از خلوت وصال❤️🌱
تو پاک و مهربان و با حیایی
تو تندیس وفا و با صفایی
عزیزم فاطمه ، روزت مبارک
تو لبخند خدا و دلربایی...🎉🎈
#زهره_قاسمی
#وصال
@khalvatevesal
【✨ ⃟♥】
ای حریمت همه نور و عشق و صفا
یا فاطمه معصومه، ای دخت موسی
ما همه روسیاه و خادم دربارت
تو همه عشقی و مٵمن وفا
𝄞⃟🌸࿐•༅
امروز روز تجدید عشق و دلدادگیست
روز تجدید شکرگزاری وجود شماست
𝄞⃟🌸࿐•༅
در زاد روز میلادت معصومه جان
عهد تازهی عشق میبندم
که تا نفس دارم خادم و گدای تو باشم
𝄞⃟🌸࿐•༅
یا موسی بن جعفر ...
به یُمن تولد نازدانه دخترت
صدقهای در پیالهی ما بگذار...
「•بانوےمن! اشفعۍلنافۍالجنة•」
#عرضارادت
#خـاٺــمے🌿
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💗 عزیزان! به خانه خوش آمدید
✏️ پیام تبریک رهبر انقلاب در پی بازگشت دلاورمردان ناوگروه ۸۶ به کشور
💻 Farsi.Khamenei.ir
#خاطره #کرامت۱۱۰
#ارسالی_مخاطبین💐
سالها بود از کلیه درد دیگه خسته و درمانده شده بودم ، دردهای شدید و طاقت فرسا امانم رو بریده بود .
دکترهای مختلف ، دارو های گیاهی و شیمیایی و .....هیچکدوم فایده نداشت .
در طول روز اینقدر آب میخوردم که معده درد گرفتم .
ورزش ، پیاده روی .....
اما دکتر میگفت سنگ خیلی بزرگی توکلیه است و متاسفانه جای بدی گیر افتاده و تنها درمانش عمله.....
از طرفی متاسفانه ناراحتی قلبی داشتم و داروهای بیهوشی برام خیلی مضر بود .
ماه ها و سالها پشت سر هم میگذشت و من روز بروز عصبی و درمانده تر میشدم .
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم گاهی از فشار درد بخود می پیچیدم و این برای من که در سنین جوانی بودم بسیار سخت بود .
مرتب میبایست مسکن های قوی تزریق میکردم و این خود عوارض جبران ناپذیری داشت .
خلاصه اون روز شیفت بودم و با نا امیدی با بی بی جان درد دل میکردم از همه جا و همه کس بریده بودم ، در همین حین یکی از همکاران رسید وقتی حالم رو دید پرسید چی شده ؟
ماجرا رو گفتم خیلی ناراحت شد ، گفت بیا کارت دارم .
دستم رو گرفت بردم جلو کفشداری یک ، جایی که زائرین کفشهاشون رو در میاوردن ....
دست کشید رو زمین و غبار کفشها رو مالید رو کلیه هام و ایت الکرسی خوند اینجا بود که دلش شکست و با گریه گفت : بی بی جان مگه ما بجز شما کسی رو داریم ؟
منم که درد مهلتم نمیداد دلم لرزید و اشکهام سرازیر شد و با هم بطرف ضریح مطهر و دوباره به پا بوسی حضرت اومدیم اما اینبار با یقین و امید به کرامت ایشان ....
خلاصه شیفت تموم شد و خداحافظی کردیم و اومدم خونه....
اما اتفاق عجیبی افتاد ، اتفاقی که در ذهنهای کوچک ما ادمها نمی گنجه ....
وقتی رسیدم خونه خداروشکر دیگه هیچ خبری از اون دردهای زمینگیر نبود انگار آبی بود روی آتیش ....
بهمسرم گفتم آقا نمیدونم چرا دیگه درد ندارم گفت دوباره میریم دکتر ی چکابتون کنه....
تقریبا یک شبانه روز گذشت ، یک سوزش خیلی خفیف در کلیه ام احساس کردم و بعد سنگ بزرگی بدون هیچ درد و خونریزی دفع شد .
معمولا موقع دفع سنگ دردهای بسیار شدید همراه خونریزی صورت میگیره که تحمل یک دقه اش هم بسیار سخته ، اما اینبار بدون هیچگونه درد و ناراحتی بلطف کریمه اهلبیت سلام الله علیها براحتی دفع شد .
این بار هم بی بی جان کرامتش رو مثل همیشه یاد اورمون شد ، اما افسوس که نمیدونیم کجا و در چه مکان مقدسی داریم خدمت میکنیم .
ما در مکانی هستیم که خاک پای زائرانش حاجت میده !
زائرینی که از همه قشرها و ملیتهاست زائرینی که گاه یادمون میره ما کنیزشون هستیم ، و وجود انها باعث ورود ما به این مکان مقدس که حرم همه اهلبیت است شده .....
البته این اولین و یقینا آخرین باری نخواهد بود که بی بی جان بمن لطف داشتن ...
دوست دارم فریاد بزنم و به همه دنیا بگم که چه ولی نعمت بزرگ و کریمی داریم .
ان شاالله در دنیا و آخرت کنیز بی بی جان باقی بمونیم .🌹
دست خالی امده ام درخانه ات به گدایی
یا حضرت معصومه مرا از درت مرانی
چشم وچراغ همه شیعیانی
تو دختر و عمه و خواهر امامی
شفیعه روز محشر دختر موسی بن جعفر
منم که ازخاک پای زائرت کمتر
چه میشود قبولم کنی به گدایی
چه میشودنظری به گدایت نمایی( شاعره گرامی خانم رضایی خادم بی بی جان)
روایتگر: ف ــ ت
خادم واحد کفشداری
پنج شنبه کشیک ۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۱
#ارسالی_مخاطبین
اولین نوه ام بلطف حضرت بخوبی بدنیا اومد همگی خیلی خوشحال بودیم مخصوصا خانواده دامادم ، چون تک فرزند بودن .....
دخترم جهت استراحت به قم امد و قرار بود چند روزی تا بهبودی کامل پیش ما بماند .
در این مدت روزی چندین بار خانواده همسرش زنگ میزدند و حال بچه رو میپرسیدن و کلی سفارش و التماس دعا.....
اونروز مشغول آشپزی بودم و چون کمی دیر شده بود شعله گاز رو تا آخر زیاد کرده بودم .
نوه ام از خواب بیدار شد اما دخترم همچنان خواب بود .
نوزاد رو بغل کردم و تو خونه قدم میزدم بلکه آروم بشه ، یک دفعه یاد غذا روی اجاق گاز شدم بسرعت بطرف اشپزخونه رفتم شعله های آتیش از اطراف قابلمه زبانه میکشید و همینطور که بچه بغلم بود غذا رو هم زدم .
ناگهان کف پای نوزاد 10 روزه چسبید به قابلمه و صدای گریه اش تا آسمون رفت و از شدت گریه صورتش کبود شد .
هر چه فکر میکنم هیچ جملاتی رو پیدا نمیکنم که توصیف حال اون لحظه ام باشه ....
فقط خدا میدونه چه حالی داشتم ، این افکار از ذهنم رد میشد که الان چه بلایی سر پای این نوزاد میاد ؟
جواب دخترم رو چی بدم ؟
بدتر از همه جواب خانواده دامادم رو چی بدم ؟
یعنی اومدن پیش من که ازشون بخوبی مراقبت کنم .
اون لحظه ذهنم کار نمیکرد کاملا شوکه شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم فقط گفتم یا حضرت معصومه (س) بچه ام رو بخودت سپرده ام کاری کن شرمنده نشم .
دخترم با صدای گریه بچه از خواب بیدار شد منم با شرمندگی بچه رو دادم و از اتاق اومدم بیرون و هیچ چیزی نگفتم اصلا زبانم توان گفتن ماجرا رو نداشت .
از خجالت و نگرانی داشتم سکته میکردم .
بعد از دقایقی صدای بچه قطع شد رفتم تو اتاق دیدم آروم خوابیده ، با ترس و اضطراب پاشو نگاه کردم دیدم هیچ اثری از سوختگی نیست اصلا باورم نشد دوباره و سه باره نگاه کردم ، حتی گفتم شاید اون یکی پاش سوخته ، نگاه کردم اما خدا رو شکر هیچ اثری از سوختگی نبود حتی قرمز هم نشده بود .
پاهاشو غرق بوسه کردم و از خوشحالی گریه ام گرفت و سجده شکر بجا اوردم .
دخترم با تعجب نگاه میکرد و پرسید چی شده......؟!!
خلاصه تا چندین روز مدام پاهاشو نگاه میکردم و در کرامات کریمه هنوز در عجبم .
بی بی جان ما رو از آتش دوزخ حفظ بفرما ....آمین
روایتگر: ف ــ الف
خادم واحد کفشداری
دوشنبه کشیک ۲
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۲
#ارسالی_مخاطبین
_ قبل از اینکه به خدمت خانم مشرف بشم حدود 3 سال پیش پدرم دچار کنسر لنفوم شده بود غده لنفاوی داخل ران به اندازه یه سیب بزرگ شده بود هرچه پزشکان داروهای مختلف را امتحان می کردند فایده ای نداشت و پدرم روز به روز نحیف تر میشد یه روز که برای دیدنش به شهرستان رفته بودم گفت بابا استخوان پام بدجوری تیر میکشه این غده هم بزرگتر شده پامو به سختی میزارم روی زمین بنده که خودم کادر درمان هستم فهمیدم تومور متاستاز داده و استخوان پا را درگیر کرده دنیا یه لحظه برام تیره و تار شد همیشه شب از شهرستان راه می افتادم اونروز تا ناهار خوردیم سریع حاضر شدم و به همسرم گفتم فقط منو به حرم برسون وقتی رفتم پای ضریح دیگه حال خودمو نفهمیدم اینقدر ضجه زدم و خانم را قسمش دادم به غل و زنجیرهای پای پدرش پای پدرمو برگردون و تاتهران گریه کردم صبح اول وقت در محل کارم بودم که مادرم تماس گرفت و گفت اثری از توده نیست و گویا داروها اثر کرده از گریه نمیتونستم حرف بزنم گفتم مامان خانم جانم حضرت معصومه شفاشون داد و الان سه ساله به برکت خانم دیگه اثری از توده نیست و از لطف ایشون هم خودم و هم همسرم نزدیک6 ماه هست به خادمی خانم نائل شدیم انشالله که قابل باشم و مورد قبول عمه جانم واقع شود.
روایتگر: خ ــ ن
کشیک 5و6 ــ پنجشنبه
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۳
#ارسالی_مخاطبین
ــ یک روز که توفیق خادمی در کنار ضریح را داشتم، متوجه شدم که جورابم سوراخ است.😢😅
در همان زمان جارو در دست داشتم و غبارروبی میکردم. فقط یک نگاه به ضریح کردم و در دلم گفتم: خانوم، زشت است برای من که جورابم سوراخ است.🥲
بدون اینکه حرفی زده باشم و حتی تکانی بخورم، یکی از دوستان روی شانهام زد و گفت: اگر ناراحت نمیشوی یک چیزی از طرف خانم بهتون هدیه بدهم.
و یک جفت جوراب به من داد و گفت: هفته پیش من چند جفت جوراب نذر خادمها کرده بودم، امروز متوجه شدم یک جفت آن اضافه آمده و آن را به تو میدهم.
من از خوشحالی بسیار گریه کردم که خانوم حتی به اندازه یک ثانیه هم نذاشت به خاطر کوچکترین چیز خادمش خجالت زده باشد.
روایتگر: ع،م
واحد غبارروبی ــ چهارشنبه کشیک۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
هدایت شده از خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
.
گاهی بهشت، زیر قدمهای دختر است . . .
وقتی کویرِ قم به قدومت بهار شد . . .
【✨ ⃟♥】
میلاد ولیّ نعمتمان را، خدمت شما اعضای محترم کانال تبریک و شادباش ویژه عرض مینماییم.
شما میتوانید دلنوشتهها، عرض ارادتها، خاطرات و ... خود را برای ساحت مقدس حضرت معصومه سلاماللهعلیها به شناسهی
@khademharam86
بفرستید تا در کانال خودتان منتشر شود.
#دهه_کرامت
#روز_دختر
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊✨※•°┅
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۴
#ارسالی_مخاطبین
السلام علیک یا بنت رسول اللهﷺوآله💐
ــ حدود ۸سال با خانم مسن و مهربانی همسایه بودم. زنِ خوب و خوشقلبی بود و ارادت به اهل بیت علیهم السلام داشت. هر روز نمیتونست زیارت بره، ولی هر چند وقت یکبار با تاکسی تلفنی میاومد حرم و چندین ساعت در حرم میموند. بعضی وقتا غذای تبرکی حرم رو میبردم براش خیلی خوشحال میشد.
🌺🌺
سالها بود از اون محله رفته بودیم.
یک روز که شیفت بودم و به ما غذای تبرکی دادند، با خودم گفتم "خوبه تو راه برم هم یک سری به این همسایه قدیمی بزنم و حالشو بپرسم و هم غذای تبرکی حرم رو به ایشون بدم"
میدونستم که دیگه از پا افتاده شده و نمیتونه از خونه تنها بیاد حرم.
وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و وقتی غذای حرم رو دید اشک توی چشماش و بغض ترکیده اش را دیدم. گفتم چرا بغض کردید چرا گریه میکنید؟ 😔
قسم خورد که قبل از من، دوتا از همسایهها رفته بودند خونه ایشون و تعریف کرده بودند که ما رفتیم حرم و فیش غذا به ما دادند و جاتون خالی رفتیم غذای تبرکی خوردیم و...
این همسایه قدیمی گفت ''وقتی دوستام اینو گفتند خیلی دلم گرفت، رو کردم به حرم و گفتم خانم جان حالا ما که پا نداریم بیاییم زیارت تون دیگه غذای تبرکی هم به ما نمیدید؟؟؟؟؟''
گریه میکرد و میگفت باورم نمیشه چقدر این خانم حواسش به ما هست😭
روایتگر: س
خدمتگزار کوچکی از خادمان زائران حضرت معصومه سلام الله علیها ــ واحد فرهنگی
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۵
#ارسالی_مخاطبین
ــ سالها پیش در اوج جوانی ونادانی وقتی پسرم را ناخواسته باردار بودم و یک دختر سه ساله داشتم، توی اوج فشارهای روانی و ویار شدید، یه روز ظهر از جلوی حرم رد میشدم، احساس کردم بوی قورمهسبزی از مهمانسرای حضرتی کل شهر رو گرفته، حالم خوب نبود، رو کردم به حرم گفتم:"غربت و گرمای قم مال منه، قورمهسبزیش مال بقیه🥺💔." با ناراحتی برگشتم خونه،
ناهار نخوردم، حتی وقتی همسرم گفت میرم از رستوران قورمه سبزی میگیرم، گفتم نمیخوام وخوابیدم
....
بعداز ظهر زنگ خونه رو زدن، همسایه نذری آورده بود، یه پرس قورمه سبزی بود...
گفت: "امروز پسرم حرم بوده دوتا غذا حضرتی آورده، به دلم افتاده یکیشو برای شما بیارم"
و من شرمنده از دریای بیکران لطف ومحبت کریمه اهل بیت سلاماللهعلیها فقط اشک ریختم...😭❤️
روایتگر: س ــ ذ
(بچه محل خواهر سلطان!)
واحد زائرسرا
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۶
#ارسالی_مخاطبین
_ یادمه امسال روز تولدم شیفت حرم بودم، ولی به کسی نگفته بودم که تولدم هست. کنار در ورودی حرم ایستاده بودم که دیدم توی درب ورودی حرم صحن جواد الائمه علیهالسلام، دارن گل و شیرینی پخش میکنند.
بعد مدتی تمام شد. من روکردم به حرم و با خنده و شوخی به خانم گفتم "خانم تولد ماست دیگران به هم گل وشیرینی میدهند!!😉😅
فکر میکنم شاید یکیدو دقیقه بعد، یک دختر جوان با مقنعه و چادر مشکی بدون اینکه با من حرف بزنه، اومد یک شاخه گل قرمز🌹 بسیار خوشبو بهم داد و بدون اینکه حرفی بزنه یا فرصتی برای هم کلامی بده رفت.
اشک تو چشمام جمع شده بود از اینکه خانم چه زود جوابم را داد.😭😍
این گل خوشبو را یادگار نگه داشتم!
روایتگر:
از خادمان واحد حافظان حرم یک شنبه
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۷
#ارسالی_مخاطبین
🌸السلام علیک یا فاطمه المعصومه🌸
ــ سال ۸۸ خدمتگزار بانوی کرامت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها شدم. سال ۸۹ ازدواج کردم و خانمم رو از شهرستان به قم آوردم. به واسطه یکی از دوستان خونه ای رو با قیمت مناسب اجاره کردیم اما بعد از چند مدت به خاطر نداشتن وضعیت مالی مناسب با سختی هایی روبرو شدیم و تصمیم گرفتم از قم مهاجرت کنیم اما توان دل کندن از حرم رو نداشتم. یک روز که شیفت بودم و از طرف مسجد اعظم و موقعیت پنجره فولاد (در اون زمان پنجره فولاد نصب نشده بود) روبروی ضریح ایستاده بودم و از حضرت خواستم در این اوضاع و احوال کمکم کنه. در همین حین مردی میانسال به طرفم اومد و برگه ای به دستم داد. ابتدا خیلی به برگه و نوشته آن دقت نکردم و بعد از چند دقیقه به برگه نگاهی انداختم که حالم رو عوض کرد. در برگه شعری با این مضامین تایپ شده بود:
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
بما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص دریا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
اگر درها برویت بسته شد دل بر مکن بازآ
در این خانه دقّالباب کن وا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی
طلب کن آنچه می خواهی مهیا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را جمع و منها کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن
غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
بقرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان
بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس امضا کردنش با من
𝄞⃟🌸࿐•༅
در همون لحظه از رفتن منصرف شدم و الان حدود ۱۴ سال است که افتخار نوکری حضرت رو دارم. حضرت در تمام مراحل زندگی به ما لطف داشتن. سال ۹۱ خداوند به ما دختری داد و به پاس قدردانی از حضرت مهر و مهربانی، اسمش رو معصومه گذاشتیم.
برگه رو همیشه همراه خودم دارم و بعضی از اوقات این شعر رو می خونم و به آرامش می رسم.☺️❤️
اگر خواندید
و اشکی جاری شد التماس دعا🌷
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۸
#ارسالی_مخاطبین
ــ یه خاطره بسیار زیبا هم من از خانم حضرت معصومه دارم که اون موقع سرشیفت دربها بودم. یه روز یکی از نیروهای خیلی بااخلاصمون کمی دیر اومد و مسئول کشیک که تازه جابهجا شده بود کمی توبیخش کرد و گفت "دیر اومدید و فیش بهتون تعلق نمیگیره "😒
خیلی ناراحت شد وعذر خواهی کرد. اندکی دعوت به آرامشش کردم و یک جای خلوت فرستادمش، جهت اینکه تازه از راه رسیده بود مقداری استراحت داشته باشه.
📌_اون موقع ساعت اول همه اسامی رو رد می کردیم برای مشخص شدن تعداد فیشامون _
من اسامی رو قبل از حضور دوستمون فرستاده بودم ولی ناگهان وقتی فیشها رو اوردن به خط خودم لای فیشها اسم دوستمون بود تا دیدم موهای تنم سیخ شد و فریادی کشیدم به مسئول شیفت وقت گفتم خانم فلانی نبود که چطور اسمش روی فیشها هست.
مسئول اندکی تو فکر رفت وسرش را زیر انداخت.
وقتی تحویل دوست خادممون فیش رو دادم به روی چشمهاش کشید وگریه کرد و رفت. خیلی ناراحت شدم. رفتم جلوی ضریح بیبی جان و گریه کردم که بیبی جون با این کارت به ما گفتی شما چه کاره هستید... 😭😭
از اون به بعد دیگه دوست خادممون رو ندیدم هر چی پیگیری کردم متوجه نشدم کجاست وچی شد...
روایتگر: س- م
واحد انتظامات ارشاد
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۱۹
#ارسالی_مخاطبین
_ یه روز توی منزل بودم، نیمه شعبان بود، خوابی دیدم که در حرم بی بی دارم شیرینی پخش میکنم. سریع بلند شدم و شیرینی گز داشتم برداشتم و رفتم حرم. توی دفتر گفتند: چرا بدون هماهنگی اومدی ؟؟
گفتم: ''خواب دیدم اومدم. ''
خیلی استقبالی از اومدنم نکردن و گفتن برو ببین تو بالکن شبستان کجا لازمی باش ...🙂
خیلی زائرها سرگردان و دنبال مسیرها میگشتند. بندگان خدا را مقداری راهنمایشون کردم و بعد رفتم توی صحن امام رضاعلیهالسلام و مقداری با حضرت دردو دل کردم ...😔
فکر کنم چند روزی گذشت. مسئول مربوطهی وقت برام پیغام فرستاد که میخواد دیداری با من داشته باشه.
رفتم وقتی رسیدم دفترشون، بلند شدن و روبوسی کردن و هدیهای که چادر رنگی بود بهم دادت و طلب حلالیت کردن.☺️
نمیدونم چی بین حضرت ومسئول مربوطه گذشت که اینگونه و با این سرعت عمل کرد و از شیفت ومحل خدمتشون کلاً رفتن و جابه جا شدن .
هنوز هم هر از گاهی اون بنده خدا از دور که میبینمش یاد اون لحظه میافتم و باهم لبخندی می زنیم وبا نگاهم دنبال جواب سوالم میگردم .🧐☺️
روایتگر: س - م
واحد انتظامات وارشاد
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan